به گزارش ایسنا؛ همه ما به نوعی در حق این انسان قصور داشته ایم، انکار بی فایده است... " مادر " را می گویم؛ کوهی ظریف و سرشار از احساس و عاطفه که سراسر زندگی اش رنج و مصیب بوده و هست...
یاد این غزل استاد " محمد علی بهمنی" می افتم که:
" اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است...."
اپیزود اول:
بانوی روزهای گرم زندگی...
رد نگاهش را دنبال می کنم، همچنان بی صدا درد می کشد، خوب دقیق می شوم، برف پیری بر گیسوانش نشسته، چقدر چروک های صورتش بیشتر شده، اصلا چه زمانی این همه چروک در صورتش نقش بست که من متوجه نشدم؟!...
همیشه از کودکی تا به حال می ترسیدم، از نبودنش، از جای خالی اش، از دیر آمدنش و برگشتنش به خانه، از دور شدن و بیمار شدنش...
بیمار که می شود و بی احتیاطی که می کند، ناخودآگاه عصبانی می شوم و این عصبانیت نشأت گرفته از ترسی شدید است که مبادا خدایی نکرده اتفاقی برایش بیافتد...
حالا در آستانه ۸۰ سالگی اش همیشه تنم می لرزد، اینکه قرصهایش را به موقع و صحیح بخورد، اینکه فشار و قند خونش بالا و پایین نشود، وقتی از درد قفسه سینه، پاها، زانوان، کتف و دیسک کمرش می گوید، دلم بی هوا خالی می شود...
مادرم را می گویم، خوب که فکر می کنم می بینم چقدر دوستش دارم و هرگز فرصت نشد به او بگویم...
چشم هایش دیگر سوی گذشته را ندارد، می دانم به عینک نیاز دارد اما هربار که از او می پرسم: خوب می بینی؟... برای اینکه ناراحت و نگران نشوم، می گوید: آره، روشنِ روشن...
چقدر شب ها بی صدا گریست وقتی پدرم با مشکل مالی مواجه شد، وقتی پدرم سال ها خانه نشین بود و درآمدی نداشتیم...
چقدر خانمانه و مقتدرانه حفظ آبرو کرد و از نیازها و خواسته های زنانه اش گذشت و بیماری هایش را صبورانه تحمل کرد تا " خرج دوا و درمان" تحمیل هزینه اضافی به بدنه خانواده نباشد...
چقدر پیر شده، مادرم را می گویم... و حالا همدم روزها و شب هایش تسبیح هزار دانه ای است که چند سال پیش از مشهد برایش سوغات آوردم، می نشیند کُنج خانه و برای همه رفتگان و آشنایان و ... فاتحه و صلوات نذر می کند و ذکر می گوید و ذکر می گوید و ذکر می گوید... همه همسایه ها و اقوام به دعایش سخت معتقدند... چقدر رنج کشید، چقدر حرف نگفته در گوشه سینه اش تلنبار شده، راستی چقدر این روزها دلش نازک شده و زود اشک هایش جاری می شود و چقدر من از این زن دور شده ام...
وقتی قیچی به دست می نشیند مقابلم و می گوید:" بازهم یک موی سفید دیگر، می شه کوتاهش کنی؟"... انگار وداع با طراوت زنانگی برایش سخت است.
وقتی با اشتیاق می نشیند پای سریال های تلویزیون، انگار چیزهای مهمی را در وجودش کم دارد و حالا دنبال حسرت های گذشته اش در سریال ها و فیلم های خیالی می گردد.
دیگر نه پای رفتن برایش مانده و نور چشمی و نه حافظه ای ... صبح تا شب در تنهایی خودش خاطرات گذشته را تورق می کند و من هنوز دل خوشم به بودنش، به صدای نفس هایش، به صدای این " بانوی روزهای گرم زندگی...."
سایه ات مستدام...
اپیزود دوم
برای یک لقمه نان حلال...
ملایر، صبح ساعت هشت در سرمای استخوان خُردکن زمستان، خیابان خلوت است، پیاده مسیر را طی طریق می کنم تا می رسم به دور میدان عارف، هنوز مثل هر روز در کنج دیوار در حالی که از سرما چادر رنگی اش را محکم به خودش پیچیده و لپ هایش گُل انداخته کنار بساطش سرپا ایستاده...
سال هاست که می بینم در همین نقطه مشغول فروش محصولات محلی است، این بار ولی با جرأت جلو می روم و راستش را می گویم:" حاج خانم برای روز مادر در حال تهیه گزارشم، میشه لطفا از شما عکس بگیرم؟..."
اول با حجُب و حیا امتناع می کند و بعد وقتی برایش توضیح می دهم و دلش را بدست می آورم راضی می شود...
" صدیقه باهوری"، اهل روستای توچغاز، ۶۵ ساله و دارای چهار فرزند، می گوید برای اینکه کمک حال همسرش باشد و مخارج زندگیش تأمین شود چند سالی است که دور همین میدان بساط می کند و شیر، ماست، کره و تخم مرغ محلی و میوه ها و خشکبار دسترنج خودش را می فروشد و مشتری های خودش را دارد و کارش جا افتاده.
از او تشکر و خداحافظی می کنم و در مسیر در حالی که از سرما می لرزم یاد دمای هوای ملایر می افتم که هواشناسی اعلام کرده بود منفی ۱۰ درجه، و اینکه این زن پا به سن گذاشته تا بعداز ظهر باید بدون ماسک و لباس گرم همچنان کنج دیوار در سرما بلرزد برای برای یک لقمه نان حلال...
و آن طرف تر در کلان شهرهای این سرزمین، افرادی ماهیانه بدون هیچ زحمتی میلیاردها تومان پول بی زبان را به جیب بزنند و مال بیت المال و سهم این زن و خانواده اش و هزاران هزار مورد مشابه دیگر بشود هزینه عیش و نوش و خوش گذرانی آقازاده ها... در حالی که " صدیقه باهوری"، اهل روستای توچغاز، ۶۵ ساله و دارای چهار فرزند، حسرت یک سفر زیارتی و حسرت یک روز استراحت و خواب راحت روی دلش مانده است...
اپیزود سوم
مردانه ایستاده در تندباد...
در راه برگشت به فکرش افتادم و برای کامل کردن گزارش راهی مغازه اش شدم و خدا خدا می کردم که همچنان مغازه اش باز باشد، ساعت نزدیک یک بعداز ظهر است و کولاک ملایر را فراگرفته، سرما شدیدتر شده و تگرگ می بارد، قدم هایم را تند تر می کنم و چشم می گردانم و با دیدنش در کنار مغازه نفس راحتی می کشم...
بساطش همچنان پهن است و از سرما صورت و دست هایش سرخ شده، " فاطمه حمزه ای" ۶۶ ساله، مادر شش فرزند، چهار پسر و دو دختر، راحت با او گرم می گیرم و صمیمی می شویم، می گوید: همسرش ۲۷ سال پیش فوت کرده و در تمام این سال ها خودش سرپرست خانوار بوده و همه فرزندانش را دانشگاه فرستاده و همه تحصیلات عالیه دارند.
در یک مغازه اجاره ای با متوسط درآمد ماهیانه سه میلیون تومان در حالی که بیمه نیست، امرار معاش می کند. از پسرش " محسن" می گوید که در شُرف ازدواج است و اینکه هرگز تحت پوشش هیچ نهادی و ارگان حمایتی نبوده و روی پاهای خودش ایستاده است و هزینه تحصیل بچه ها، جهیزیه دخترها، مخارج زندگی و عروسی فرزندانش را خودش از راه حلال و با زحمت تأمین کرده است.
اپیزود آخر:
تقویم را ورق می زنم، می رسم به روز یکشنبه، سوم بهمن ماه، میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل صدیقه کبری، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هفته بزرگداشت مقام زن و روز مادر...
با خودم می اندیشم؛ روز مادر، فقط یک روز ساده در تقویم نیست، همه روزهای مان روز مادر است، اصلاً وجودمان به وجود این زن گره خورده...
زن ها، رئیس جمهور هم که باشند، دلشان تکیه گاهی امن می خواهد، دلشان می خواهد یکی نازشان را بکشد و قربان صدقه همه چیزشان برود.
زن ها، وقتی همیشه توی خودش باشند و آرام آه بکشند، وقتی به جای قهقهه های شاد، فقط لبخند بزنند و سکوت کنند، بدانید که چیزهای زیادی درونشان مُرده است، زنها، گذشت کردن و بخشیدن را خوب بلدند، زن بودن، مادر بودن و همسر بودن کار دشواری است...
روزتان مبارک بانوان محجوب سرزمینم...
مهناز روزبهانی
انتهای پیام