غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری در 25 اسفند 1334 ش در تهران به دنیا آمد. این شهید گرانقدر در نوجوانی در کلاسهای مذهبی که زیر نظر آیتاللّه دکتر بهشتی برگزار میشد، شرکت میکرد و شدیداً تحت تأثیر وی قرار گرفت. ایشان پس از گذراندن دروس ابتدایی و دبیرستان وارد دانشگاه ارومیه شد ولی به دلیل فعالیتهای سیاسی، پس از دو سال از دانشگاه اخراج شد.
از آن پس به سربازی رفت و در لبیک به فرمان امام خمینی (ره)، از پادگان گریخت. شهید افشردی در جریان انقلاب، در تصرف یک کلانتری و نیز پادگان عشرت آباد تهران مشارکت کرد و با پیروزی انقلاب به کمیته انقلاب اسلامی پیوست. وی همچنین مدتی به روزنامهنگاری پرداخت و در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران پذیرفته شد. او با شروع جنگ تحمیلی، به سوی جبهههای جنوب شتافت و به سرعت، استعدادهایش شکفته شد و در مناصب فرماندهی نظامی سپاه و بسیج رشد کرد تا جایی که فرماندهی چندین عملیات نظامی و موفق از جمله ثامنُ الحُجَج، طریق القُدس، فتحالمبین، بیتالمقدَّس، رمضان و محرَّم را در برخی محورهای مهم بر عهده گرفت. شهید افشردی همچنین در آزادسازی شلمچه و خرمشهر نقش مهمی داشت. وی سرانجام در حالی که به عنوان جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه، در حین یک عملیات اکتشافی و اطلاعاتی در جبهه فکه حضور داشت، بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن، در 27 سالگی شربت شهادت نوشید
مقام معظم رهبری در تاریخ 25 آذرماه سال 1392 در سخنانی در خصوص سخنان این شهید گرانمایه میفرمایند: شهید حسن باقری بلاشک یک طراح جنگی است... کی؟ در سال 1361؛ کی وارد جنگ شدهاست؟ در سال 1359. این مسیر حرکت از یک سرباز صفر به یک استراتژیست نظامی، یک حرکت بیست ساله، بیست و پنج ساله است؛ این جوان در ظرف دو سال این حرکت را کرده است!
* به یاد ندارم نماز غلامحسین قضا شده باشد
گاهی اوقات که تنها میشدم،یاد تبریز و خانهمان محله مارالان میافتادم؛ وقتی کار و کاسبی پدرم کساد شد، مجبور شدیم زندگیمان را حراج کنیم و سه نفری بیایم تهران.
یک سال از آمدنمان به تهران نمیگذشت که زمزمههای این خواستگار به گوشم رسید. خواستگار پسردایی مادرم مجید، پسر ساده و نجیبی که نسبت قوم و خویشی با پدرم داشت.
24 ساله بودم که غلامحسین را باردار شدم؛ در هفت ماهی بیمارستان زنان بستری شدم. چند روز بعد، سوم شعبان و تولد امام حسین(ع)بود که غلامحسین به دنیا آمد. 25 اسفند 1334.
غلامحسین تقریباً از 15 سالگی همیشه وضو داشت و نمازش را به جماعت و در مسجد میخواند. یادم هست که یکبار موقع غروب آفتاب با هم جایی میرفتیم که یکبار موقع غروب آفتاب با هم جایی میرفتیم و غلامحسین داشت رانندگی میکرد، صدای اذان را که شنید، مسیرش را عوض کرد و نزدیک مسجدی نگهداشت. نماز را خواندیم و دوباره راه افتادیم. به یاد ندارم نماز پسرم قضا شده باشد.
مادر شهید