به گزارش خبرنگار مهر سمیه فیروزفر فعال رسانهای و دانش آموخته دکتری ادیان در یادداشتی به موضوع ارتباطات اجتماعی پرداخته است که در زیر میخوانید
صبح نشستم پشت فرمان استارت زدم، ماشین روشن نشد! اتفاق ناخوشایندی بود برای صبح روز شنبه ولی تصمیم گرفتم اجازه ندهم این اتفاق اعصابم را خرد کند، اسنپ زدم و راننده تاکسی ای سفر را قبول کرد. ۶ دقیقه فاصله داشت سعی دوباره ای کردم برای تحمل زمان نسبتاً طولانی که ناشی از بعد فاصله راننده تا من بود.
بالاخره آن ۶ دقیقه گذشت و اسنپ رسید، راننده عاقله مرد میانسالی بود، نشستم سلام و صبح بخیری گفتم، دیر رسیدنش سوژه مکالمه شد و سر صحبت باز شد، گفتم عجله داشتم ولی باطری ماشینم از کار افتاد و روشن نشد، این را با ناراحتی گفتم، منتظر بودم همدردی بشنوم ولی با آرامش گفت: «خانم باطری مصرفیه دیگه چند وقته عوضش کردین؟»
گفتم حدوداً دو سال گفت: «خب تمومه دیگه عمرشو کرده، لوازم مصرفی ماشین همینه، دردسرشو داره ولی بیشتر از دردسر این ماشین براتون خیر داره، صبح تا شب بی منت استارت میزنی هر جا دلت بخواد میری و....» همینطور ادامه داد، حس کردم خب ناراحتی ندارد که!
نان و ماست خانه هم مصرف میشود و تمام میشود و دوباره میخریم، حالا پول داشتیم میخریم نداشتیم یک هفته ماست نخوریم هم نمیمیریم، پول داشتم باطری نو میخرم نداشتم یک مدت مثل همه ادمهایی که ماشین ندارند زندگی میکنم و.. این فکرم ادامه داشت تا جایی که حس بد روشن نشدن ماشینم از بین رفت.
من در این افکار بودم که به خودم امدم دیدم حرفهای راننده رسیده به چشم زخم و … و داشت برایم روشهای دور ماندن از چشم زخم را میگفت که مثالی زد از فلان سرمایه دار سلطان سیب زمینی و پیاز مملکت که تریلی تریلی بار جابجا میکردند و سال ۶۵ برای شمردن پول حجره شأن از بانک پولشمار گرفته بودند و...
گفت قبلاً در میدان تره بار مغازه داشته ولی ورشکست شده، بلافاصله ادامه داد: «شکر خدا درامدم با همین تاکسی هم بد نیست و روزی را خدا میرساند.» بعد از سلطان سیب زمینی رسید به اینکه سلطان فرنگی جات (از کلم بروکلی گرفته تا تره فرنگی) ایران ورامینیها هستند و سلطان فرش تبریزیها و سلطان ماشین اوراقی (شهری در همدان را گفت که نامش را فراموش کردم) که سلطان سلطانهاست و علیرغم نام بدش درامد گیج کنندهای دارد و سلطان سیفی جات قمیها هستند و....
خلاصه تا برسم به محل کار، عیب باطری ماشین را فهمیدم، کل سلطانهای مملکت را شناختم، با موارد رفع چشم زخم بیشتر اشنا شدم و...
دلم قرص شد که جنس مصرفی باید مصرف شود و فدای سرمان که مصرف میشود، تلاش میکنیم، درامد کسب میکنیم برای اینکه نیاز مصرفمان را برطرف کنیم.
در همین کمتر از نصف ساعت، دو واحد مکانیکی خودرو پاس کردم، دو واحد علوم غریبه، چند واحد خداشناسی و عرفان و چند واحد جامعه شناسی، که اگر از صبح تا شب پای درس فلان مدیر بلندپایه و فلان جامعه شناس مطرح و فلان فیلسوف معروف نشسته بودم عمراً بدست نمی اوردم.
گاهی حرفهای ادمهای ساده میتواند درسهای بزرگ داشته باشد. ای کاش مدیران و مسئولین ما گاهی از ماشینهای شاسی بلندشان پیاده شوند، بروند میان مردم در ایستگاهای مترو، بنشینند کنار مردم در تاکسیها و اتوبوسها، تاهم بیشتر با درد مردم آشنا شوند و هم درس عزت و قناعت و توکل و توسل را از این مردم بیاموزند.