خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: امروز دوازدهم بهمن ۱۴۰۰ برابر است با سی و پنجمین سالگرد شهادت حجتالاسلام والمسلمین عبدالله میثمی. این شهید سرافراز به تاریخ نهم بهمن ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و سه روز بعد به تاریخ دوازدهم بهمن به شهادت رسید و در گلستان شهدای اصفهان (تخت فولاد) به خاک سپرده شد.
«حضور» و «هستی» این شهید در دوران حیات مادی خود آنقدر در شهرهای اصفهان و قم و همچنین در جبهه اثرگذار بود که هنوز هم آنها که حضور او را درک کرده بودند، از اثرش بر «فکرها» میگویند. به عبارتی این شهید هنوز هم حضوری کنشمند در هستی دارد. بنابراین ضرورت دارد تا این شهید بزرگوار به نسلهای جدید نیز معرفی شود.
شهید میثمی که بود و چه کرد؟
شهید حجتالاسلام والمسلمین در ۱۲ خرداد ۱۳۳۴ در اصفهان پا به عرصه گیتی نهاد. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان و دروس ابتدایی حوزوی را در همین شهر به پایان رساند و به سال ۱۳۵۳ برای تکمیل علوم شرعی به شهر و حوزه مقدسه قم مهاجرت کرد. همزمان با تحصیل به مبارزه با رژیم مرتجع پهلوی هم پرداخت و بارها توسط ساواک دستگیر و زندانی و شکنجه شد. آخرین زندان او مصادف با پیروزی انقلاب شد.
پس از پیروزی انقلاب، به تحصیلات خود در قم ادامه داد و همزمان با ناٰآرامیهای کردستان مدتی را به همراه دوست دیریناش شهید حجتالاسلام والمسلمین مصطفی ردانی پور (از دیگر شهدای گرانقدر اصفهان) در این استان خدمت کرد و پس از تشکیل سپاه یاسوج به این شهر رفت و توسط نماینده ولی فقیه در سپاه به عنوان مسئول دفتر این نمایندگی در منطقه نهم انتخاب شد. با آغاز جنگ تحمیلی به سوی جبههها شتافت و همزمان با مبارزه به مسئولیت نمایندگی ولی فقیه در قرارگاه خاتمالانبیاء، که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود، منصوب شد.
آقا عبدالله میثمی اعتقاد داشت که ما باید در میان مردم و در کنارشان باشیم و مثل آنها زندگی کنیم، پای درد دل آنها بنشینیم و… و برای همین تا فرصتی پیش میآمد، میرفت به شهرستانها و روستاها و به بهانههای مختلف پای حرف مردم مینشست همرزمانش روایت میکنند که حضور او در جبهه صورت مجسم امید بود و القا کننده توکل به ذات باری تعالی. او هیچگاه برای انجام وظیفه به دنبال امکانات و یا حتی کوچکترین امتیازی برای خود نبود. همواره شانههای نحیفش را زیر سنگینترین و سهمناکترین مسئولیتهای ستون میکرد و تا به نتیجه نمیرساند، از پای نمینشست. به پاداش زحماتش پیشنهاد شد تا به حج برود و خانه خدا را زیارت کند. اما عشق به جبهه و خدمت به نظام مقدس اسلام باعث شد تا پاسخ دهند: حج من جبهه است. پس از شهادت او سردار محسن رضایی گفت: «تا وقتی شهید میثمی بود همه کارها خود به خود انجام میشد و ما از مشکلات خبردار نمیشدیم.»
کتابشناسی شهید عبدالله میثمی
یکی از نخستین کتابهای منتشر شده درباره شهید حجتالاسلام والمسلمین عبدالله میثمی «یک پله بالاتر: خاطراتی از شهید حجت الاسلام حاج شیخ عبدالله میثمی» نوشته حسین فتاحی است که به سال ۱۳۷۶ در قالب دومین مجلد از مجموعه خاطرات سرداران ویژه نوجوانان توسط کنگره بزرگداشت سرداران شهید سپاه و ۳۶ هزار شهید استان تهران در ۹۲ صفحه و بهای ۱۷۵ تومان منتشر شد. خاطرات روایت شده در این گزارش از این کتاب انتخاب شده است.
«عبدالله روایت سرخ عشق: شرحی از زندگی شهید حجت الاسلام و المسلمین شیخعبدالله میثمی» نوشته محمد قربانی یکی دیگر از منابع خوب منتشر شده درباره این شهید است. این کتاب سال ۱۳۹۱ در ۳۶۸ صفحه و بهای ۵۰ هزار تومان توسط معاونت روابط عمومی و انتشارات سپاه در دسترس مخاطبان قرار گرفت. این کتاب شرحی از زندگی شهید میثمی است که در آن نخست سال شمار زندگی شهید و مسئولیتها و فرازهای زندگی وی آورده شده و در ادامه، خطرات وی از زبان یاران و همرزمان وی بازگو شده است. در فصلهای پایانی، نامهها و یادداشتها و سخنان وی، همراه تصاویر و اسناد شهید گنجانده شده است.
«عبدالله» نوشته سیدعلی بنی لوحی، برای نخستین بار سال ۱۳۹۱ در ۱۷۰ صفحه و بهای ۲۸ هزار تومان توسط انتشارات راه بهشت منتشر شد و در طول این سالها به چاپهای متعدد رسید. بنی لوحی که خود اصفهانی است و سابقه سالها حضور در جبهه را دارد کتاب را بسیار شورانگیز کار کرده است. نویسنده نگاه عالمانهای به زندگی شهید داشته و با ظرافت خاصی در صفحات فرد کتاب برشهای جذابی از «منشور روحانیت» را که فرمان راهبردی امام خمینی (ره) به مدارس علمیه و روحانیت است، درج کرده تا زندگی و طریق سیر و سلوک شهید میثمی بیشتر و بهتر برای مخاطبان روشن شود.
«چهل روز دیگر» نوشته مهری السادات معرک نژاد و شبنم غفاری که برای نخستین بار سال ۱۳۸۲ در ۵۸ صفحه و بهای ۳۵۰ تومان توسط انتشارات بوستان فدک (فعال در اصفهان) منتشر شد. این کتاب خاطرات همسر شهید میثمی است که درباره دوران کوتاه آشنایی، ازدواج و زندگی مشترک است در حدود چهار سال به طول انجامید. حجتالاسلام میثمی در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد. در صفحات پایانی عکسهایی از شهید به چاپ رسیده است.
همچنین یازدهمین مجلد از مجموعه «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح نیز «میثمی به روایت همسر شهید» نام دارد. این کتاب را زهرا رجبی متین با همکاری گلستان جعفریان، زیر نظر کورش علیانی کار کرده است.
معرفی چند کتاب کوچک
جلد ۳۱ مجموعه پنج دقیقه با بهشتیان انتشارات دارخوین به «شهید عبدالله میثمی» اختصاص پیدا کرده است. این کتاب کوشش الهه حاجی حسینی برای نخستین بار سال ۱۳۹۲ در ۳۸ صفحه و بهای ۱,۲۰۰ تومان منتشر شد. «دانشگاه»، «فرصتی برای یادگیری»، «کنار هم بودن»، «سخنرانی رسمی»، «جذب نیرو»، «سبقت برادر»، «در کنار خدا»، «نامه دعوت» عنوانهای موضوعی برخی از خاطرات این کتاب هستند. در بخشی از فصل «در کنار خدا» میخوانیم: «هر چه آقای محلاتی میگفت بروید حج قبول نمیکرد. میگفت: جبهه واجبتر است. آنجا کنار خانه خدا هستیم اما اینجا در میدان جنگ، خود خدا حاضر است و در کنار ماست.»
مادر شهید، با زبان و لهجه محلی شعر میخواند و گریه میکرد. آقای میثمی هم شروع کرد با آن مادر همنوا شد. آهسته آهسته و زیر لب، همان حرفهای آن مادر شهید را تکرار میکرد و اشک میریخت، انگار که سالها در آن روستا زندگی کرده و به زبان محلی آنها آشناست جلد دوم از مجموعه شهدای روحانی انتشارات صبح میثاق به شهید میثمی اختصاص پیدا کرده است. این کتاب با عنوان «خلوت حضور» نوشته محمدمهدی بهداروند است که برای نخستین بار سال ۱۳۹۵ در ۴۸ صفحه و بهای چهار هزار تومان در دسترس مخاطبان قرار گرفت. کتاب حاضر، در تبیین شخصیت شهید بزگوار عبدالله میثمی است. این اثر از مجموعه «شهدای روحانی میباشد که در این مجموعه زندگینامه شهدای روحانی با رویکرد طرح و تبیین سبک زندگی اسلامی مورد توجه قرار گرفته است. زندگینامه شهید میثمی در ۲۲ بخش مطرح شده است. زیارت جمکران، تربیت فکری جوانان، سادگی و صمیمیت، نماز شب، حلال مشکلات و … از جمله مباحثی که در شرح زندگانی این شهید ارائه شده است.
کتاب «در شلمچه دیدمت» نوشته زهره شریعتی نیز که برای نخستین بار سال ۱۳۸۳ در ۴۸ صفحه توسط انتشارات تسنیم اندیشه منتشر شد، شرح حال و خاطرات شهید میثمی به همراه تصاویری از وی است.
یک پله بالاتر
برای یکی از نزدیکان شهید میثمی مشکلی پیش آمده و او ناراحت بود. ایشان برای اینکه این دوست را از آن حال دربیاورند به ضرورت شکر نسبت به وضع موجود اشاره کرد و در ادامه خاطرهای از خود در دوران مبارزه علیه رژیم ستمشاهی را به این شرح بیان میکنند:
اگر انسان بداند مشکلات سختتری هم هست و زندگی میتواند از آنچه هست بدتر شود، آن وقت به وضعی که دارد، راضی میشود و خدا را شکر میگوید. یک وقتی، قبل از انقلاب به خاطر فعالیتی که داشتم، مأموران شاه آمدند و مرا دستگیر کردند. دستگیری و زندان هم که میدانید سخت است. آنها سعی میکردند سخت بگیرند. بازجوییها با کتک همراه بود. به آدم توهین میکردند، فحش میدادند، میریختند منزل و همه جا را به هم میزدند. خلاصه وضعیت بوجود میآوردند که به حساب خودشان آدم بترسد و دیگر سراغ این طور کارها نرود.
ما را بردند زندان و بازجویی پشت بازجویی و تهدید که اگر راستش را نگویی چه میکنیم و...
ما هم حرفی نمیزدیم. مگر یکسری جوابهای معمولی. ولی آنها باور نمیکردند و دنبال ریشههای قضیه بودند و میخواستند هرچه هست بدانند و احتمالاً دیگرانی را که همراه ما بودند، لو بدهیم و بروند آنها را دستگیر کنند. این بود که وقتی ما را دستگیر کردند، بعد از بازجویی بردند به بندی که ۱۰ الی ۱۵ نفر از دوستان دیگر هم بودند، همه انقلابی و مسلمان. وقتی ما را میبردند بازجویی و برمیگرداندند پیش دوستان، من فکر میکردم که چه روزگار سختی میگذرانم و به دیگران فکر میکردم که توی خانههایشان بودند، آزاد و راحت. میتوانستند هر کار دلشان میخواست انجام دهند، میتوانستند هر کتابی را مطالعه کنند. به هر جا بروند و از این قبیل.
فکر میکردم حالا که من اینجا اسیرم چه قدر سخت است و توی دلم از اینکه سختی میکشم، ناراحت بودم، فکر میکردم که دیگر از این بیشتر سختی وجود ندارد. خودم را با اولیا الله مقایسه میکردم و پیش خودم میگفتم خوب همان طور که آنها در راه خدا سختی میکشیدند، ما هم اینجا داریم سختی میکشیم و امتحان میشویم و...
چند روزی گذشت، وقتی دیدند از راه بازجویی نمیتوانند حرفی از ما بکشند و ما چیز بیشتری نمیگوییم، روزی سه بار کتک برایمان در نظر گرفتند. صبح ما را صدا میکردند، میبردند جایی که مخصوص این کار بود و کسانی آنجا بودند که کارشان شلاق زدن و کتک زدن زندانیان بود. ما را میبردند آنجا و میسپردند به آن جلادها. آنها هم حسابی ما را میزدند و شکنجه میکردند. بعد ماموران میآمدند و ما را تحویل میگرفتند و میبردند به همان بند، پیش دوستان، باز ظهر همین برنامه و شب همین برنامه. فردا و پس فردا و روزهای بعد باز همین برنامه...
وقتی وضع چنین شد، ما پیش خودمان گفتیم، عجب. مثل اینکه پله بالاتری هم بود. اگر آن روزگار، نهایت سختی نبود. این روزها واقعاً نهایت سختی است و حالا ما دیگر از اولیاء الله هستیم و عجب امتحان سختی! خوب ما در زندان هستیم و شکنجه میشویم. غذای مناسبی نداریم. آسایش و راحتی نداریم. اینها هم برای انقلاب است و برای خداست…
یک هفته نگذشته بود که یک روز آمدند و ما را بردند، به شکنجه گاه. اما بعد از کتک ما را به بند خودمان و پیش دوستان برنگرداندند. بردند به سلولی که تاریک بود و ما تنها شدیم اگر تا دیروز دوستان حرفی میزدند و ما را دلداری میدادند و ما با دیدن آنها روحیه میگرفتیم، حالا تنها هم شده بودیم. همان سختیهای قبلی بود، به اضافه تنهایی و تاریکی و سکوت...
دیدم، عجب! این هم یک پله بالاتر. دیگر مطمئن بودم که از این بدتر نمیشود. باز چند روزی گذشت و خدا برای اینکه به من بفهماند که هنوز هم جا دارد و روزگار میتواند از این هم سختتر بشود، روزی شخصی را آوردند به سلول من انداختند پیش من. در را بستند و رفتند. آن شخص هم به جای آنکه به زندانبانها بد بگوید، شروع کرد به من بد و بیراه گفتن. شروع کرد به مسخره کردن من. حرفهای ناجوری میزد، دین و مذهب را مسخره میکرد.
هر چه آقای محلاتی میگفت بروید حج قبول نمیکرد. میگفت: جبهه واجبتر است. آنجا کنار خانه خدا هستیم اما اینجا در میدان جنگ، خود خدا حاضر است و در کنار ماست خوب این شخص هم دیگر حکمش معلوم است. یک آدم کافر را آوردند و همدم من کردند! چون من میدانستم دست او نجس است، وقتی برای من آب یا غدا میآوردند، او بلند میشد و دستش را میکرد داخل ظرف آب و یا ظرف غذا و آن را نجس میکرد. خوب من هم دیگر لب به آب و غذا نمیزدم. تا دیروزش از اینکه در سلول تنها هستم، ناراحت بودم و فکر میکردم سختی از این بدتر و بالاتر نیست، ولی دیدم نه، آمدن این شخص وضع را خرابتر کرد.
خلاصه چند روزی گذشت و این شخص خیلی مرا اذیت میکرد. خیلی خیلی بدتر از کتکهای آن شکنجهگرها. نه میتوانستم درست و حسابی نماز بخوانم، نه میتوانستم آن طور که دلم میخواهد دعا بخوانم. مسخره میکرد، عربده میکشید و میخندید و … یک روز نشستم و فکر کردم، چرا دارد این جوری روزگار من هر روز بدتر و بدتر میشود. کمی که فکر کردم، پیش خودم گفتم ناشکری کردهام. راضی به رضای خدا نبودهام. یادم آمد از همه مراحل قبلی ناراحت بودم. وقتی در آن بند با دوستان بودم، ناراحت بودم، بعد از شکنجه شدن ناراحت شدم و همین طور مراحل بعدی.
بله! ما یاد خدا را فراموش کرده بودیم. این بود که فهمیدم راه حل چیست و چه باید بکنم. باید دست به دامن خدا میشدم. باید با او رابطه برقرار میکردم. شب جمعه بود. دعای کمیل را هم از حفظ بودم. شروع کردم به خواندن دعا و گریه کردن. اول آن شخص خندید و شروع کرد به مسخره کردن من. ولی توجه نکردم، خواندم و خواندم تا رسیدم به این جمله از دعا که «و جمعت بینی و بین اهل بلائک و فرقت بینی و بین احبائک» یعنی خدایا! اگر مرا با دشمنانت جمع کنی و میان من با دوستانت جدایی بیندازی چگونه صبر کنم.
دیدم حالا وضعیت من همین طور شده است، من با دشمن خدا در یک سلول جمع شدهام و از دوستان خدا جدا افتادهام. پیش خود گفتم خدایا! من چه کردم که این طور گرفتار شدم و این بلا سرم آمد؟ چه بدی کردم که با این شخص بی دین در یک سلول گرفتار شدهام؟ و… آن قدر گریه کردم که از خود بی خود شدم و روی خاک افتادم و چیزی نفهمیدم. یک وقت چشمم را باز کردم، دیدم آن شخص بالای سرم نشسته و دارد گریه میکند، تا من چشم باز کردم، شروع کرد به عذرخواهی… از آن روز دیگر آن شخص مرا اذیت نکرد. کاری به کار من نداشت. به کلی اخلاقش عوض شد.
همنوایی با مادر شهید
آقا عبدالله میثمی اعتقاد داشت که ما باید در میان مردم و در کنارشان باشیم و مثل آنها زندگی کنیم، پای درد دل آنها بنشینیم و… و برای همین تا فرصتی پیش میآمد، میرفت به شهرستانها و روستاها و به بهانههای مختلف پای حرف مردم مینشست. روزی من همراه ایشان بودم. رفته بودیم داخل یک روستا. اتفاقاً بعد از ظهر پنجشنبه بود و مادران شهدا و کسانی که اموات داشتند، توی قبرستان روستا جمع بودند.
حاج آقا گفت: چه زمانی خوبی! بیا برویم سر مزار شهدا فاتحهای بخوانیم. هر دو رفتیم طرف قبرستان سر مزاری، چند نفری نشسته بودند، بعضی گریه میکردند بعضی قرآن میخواندند و بعضی هم فاتحه میفرستادند. دیدیم در گوشهای زنی تنها سر قبری نشسته و دارد شعرهایی میخواند و گریه میکند. آهسته آهسته جلو رفتیم. ایشان در چند قدمی آن خانم نشست. از شعرهایی که میخواند و از پرچمی که سر مزار آویزان کرده بودند معلوم بود که مزار شهید است و آن زن هم مادر شهید است.
این مادر شهید، با زبان و لهجه محلی شعر میخواند و گریه میکرد. آقای میثمی هم شروع کرد با آن مادر همنوا شد. آهسته آهسته و زیر لب، همان حرفهای آن مادر شهید را تکرار میکرد و اشک میریخت، انگار که سالها در آن روستا زندگی کرده و به زبان محلی آنها آشناست.
کم کم مردم دیگر هم دور ما جمع شدند. آنها هم شروع کردند به همنوایی با آن مادر شهید و او از تنهایی به در آمد. خلاصه دور قبر آن شهید یک عزاداری حسابی کردند.
بعد که مراسم تمام شد بلند شدیم و از آنجا رفتیم، از ایشان پرسیدم: شما چطور زبان این زن را بلد بودی؟ چطور این حالت به شما دست داد؟ ایشان گفت: من دیدم، این مادر شهید تنهاست و کسی نبود که با او همنوا شود. من به جای کسی که میبایست با او همنوا شود، گریه کردم.