روایت نوجوان انقلابی و بدحجابی‌های خانم معلم/ جایی که قرار بود بروم، رفتم

خبرگزاری فارس چهارشنبه 13 بهمن 1400 - 19:00
روایت نوجوان انقلابی و بدحجابی‌های خانم معلم/ جایی که قرار بود بروم، رفتم

خبرگزاری فارس- محمود امامی: روحانیت شیعه از دیرباز در سنگرهای گوناگون جهاد و مقاومت علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی نقش ممتاز داشته است و در این میان، می‌توان چهره‌های نام‌آوری را نام برد.

در دوران مبارزات مردمی علیه رژیم ستم‌شاهی، علمای بزرگ از حوزه‌های علمیه به میدان‌های مبارزه روی آوردند و ثمره مبارزه و ایستادگی آنها برابر رژیم تا بن دندان مسلح پهلوی، خلق حماسه بی‌نظیری به نام انقلاب اسلامی بود.

افشاگری‌ها، مبارزات و جان‌فشانی‌های این بزرگان که تحت لوای پرچم‌دار امام انقلاب صورت گرفت، زمینه رشد سطح آگاهی‌های مردم و گسترش فرهنگ مبارزه علیه ستم و بیداد رژیم را فراهم کرد.

پس از انقلاب اسلامی نیز شخصیت‌های والایی چون شهدای محراب و شهدای هفت تیر به‌ویژه چهره‌هایی مانند شهید مظلوم، آیت‌الله بهشتی دوران مبارزات را با خود همراه داشتند و در آن شرایط بحرانی پا به عرصه مدیریت کشور گذاشتند و در این راه حاضر شدند تا آخرین رمق و توانشان به اهداف مقدس نظام جمهوری اسلامی جامه عمل بپوشانند و نهال نوپای انقلاب را با اهدای خونشان آبیاری کنند.

طلاب و روحانیان خطه سرخه نیز مانند دیگر شهرها هیچ‌گاه جبهه‌ها را خالی نگذاشتند و با حضور مداوم و آگاهی‌دهنده موفق شدند هم به رسالت تاریخی خود که تبلیغ دین و هدایت مردم است، بپردازند و هم به وظیفه خود نسبت به دفاع از کیان و موجودیت نظام جمهوری اسلامی ایران به‌خوبی عمل کنند.

از جمله چهره‌های درخشان و تابناک پای در عرصه جهاد گذاشت و در همه صحنه‌ها به هدایت و روشنگری پرداخت و سرانجام در همین مسیر جام شهادت را مستانه سر کشید، طلبه شهید، حجت‌الاسلام «مجتبی سبوحی» است.

مردی که در همه ابعاد وجودی و اخلاقی الگو و سرمشق رزمندگان و طلاب بود. او در راه دفاع از انقلاب به حمایت از اهداف بنیان‌گذاران امام خمینی (ره) لحظه‌ای درنگ را جایز ندانست و علاوه بر شرکت در جبهه‌ها، تمام توان خود را در بسیج و تشویق جوانان سرخه برای حضور در صحنه‌های مختلف دفاع مقدس به کار برد.

«شهربانو فیض»، مادر شهید سبوحی است. او سخنان قابل‌تأملی درباره تلاش‌های انقلابی این طلبه شهید دارد که بازخوانی آن خالی از لطف نیست.

او «مجتبی» بود

مادر طلبه انقلابی، شهید سبوحی درباره خاطراتش از «مجتبی» می‌گوید: چندین سال از ازدواجمان می‌گذشت و بچه‌دار نمی‌شدیم. نیش زبان و زخم کنایه اطرافیان آزارم می‌داد. روز و شب کارم شده بود: دعا و توسل و نذر و نیاز.

همسرم، متولی تکیه آقاعلی چال سرخه را در خواب دیده بود. ملافرج به او گفته بود: خدا به شما سه فرزند میده. اگر دختر بودن، اسمشان را زینب، سکینه و ام‌البنین بزار و اگر پسر بودن، مرتضی، مصطفی و مجتبی!

صبح دومین روز مردادماه سال ۱۳۴۶ چشم‌هایم را باز کردم. مادر و خاله‌ام بالای سر من نشسته بودند. صدای گریه نوزاد آمیخته با نوای اذان صبح به گوشم رسید. نوزاد را در پارچه سفید و تمیز پیچیدند و در آغوشم گذاشتند.

پسر اولم، مرتضی پنج ساله بود و روی تخت وسط حیاط خوابیده بود. از قبل با همسرم قرار گذاشته بودیم، اسم نوزاد را «مجتبی» بگذاریم.

بعد از مرتضی، بچه دومم، مصطفی یک ماه بود که مریض شده بود و مرد! چند سال بعد از مجتبی هم خداوند یک دختر به ما عنایت کرد.

من روضه میخونم، شما هم گریه کنیم

مادر شهید از علاقه‌مندی‌های مجتبی‌ می‌گوید و ادامه می‌دهد: کار هر روزه‌اش بود که بچه‌های خواهرم و چند دختر و پسر همسایه را که همه پنج شش ساله و هم سن و سال بودند، در خانه جمع می‌کرد، چادرم را دور سرش می‌پیچید، توی اتاق روی یک متکای بزرگ می‌نشست و در حالی که تکه چوبی در دستش بود، به بچه‌ها می‌گفت من روضه میخونم، شما هم گریه کنیم.

هر کس که گریه نمی‌کرد، با اخم مجتبی مواجه می‌شد. بچه‌ها هم خودشان را به گریه می‌زدند.

مصیبت حضرت علی‌اکبر (ع) را حفظ بود. درست و غلط را با هم قاطی می‌کرد و می‌خواند. از بچگی علاقه داشت که روحانی شود.

هر وقت توی خیابان یک روحانی می‌دید، ذوق می‌کرد. دستم را تکان می‌داد و می‌گفت: مامان؛ خوش به حالش!

خانم معلممون شلوار نداره!

مادر «مجتبی» به شرایط پوشش معلم‌های زن دوران طاغوت اشاره می‌کند و می‌گوید: پاییز سال ۱۳۵۳ مجتبی کلاس اول می‌رفت. دو سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود. یک روز غروب از خانه بیرون آمدم تا برای نماز جماعت به مسجد محل بروم.

از مقابل خیاطی محل می‌گذشتم که مرد خیاط صدایم زد. روی پله مغازه ایستادم. خیاط سلام کرد و گفت: مجتبی به من گفته خانم معلممون شلوار نداره، برایش شلوار بدوز. مامانم هر وقت حوله‌هاش رو بافت و فروخت، پولش رو برات میاره!

خنده امانش نداد و حرفش را قطع کرد. معلوم بود حرف‌های مجتبی را جدی نگرفته. دوباره گفت به پسرت گفتم: خانمتون خودش پول داره و به شلوار احتیاج نداره. من هم خندیدم و از او تشکر کردم و رفتم.

از مدرسه برایم پیغام‌آور فرستادند که حتماً فردا صبح بیا مدرسه، مدیر کارت داره. شصتم خبردار شد که موضوع از چه قرار است.

روز قبل، وقتی مجتبی از مدرسه به خانه آمد، به من گفت: مامان من توی کوچه به پای لخت خانم معلم سنگ زدم، اگه از مدرسه تو رو خواستن، بگو شلوار بپوشه تا من دیگه سنگ نزنم.

همان موقع دعوایش کردم و کلی سفارش و نصیحت که پسرم تو رو چه به این کارها؟!

می‌خواست به هر شکلی تلافی کند

سال ۱۳۵۴ بود و مجتبی کلاس سوم ابتدایی می‌رفت. مدرسه ابتدایی نظامی در محله قدیمی شنوا واقع بود. برای رسیدگی به درس بچه‌ها من اصلاً به مدرسه نمی‌رفتم؛ زیرا نمی‌توانستم فارسی صحبت کنم و بیشتر مادرم این کار را انجام می‌داد که برای دیدن برادرهایش در سال چند دفعه به تهران می‌رفت و دست و پا شکسته یاد گرفته بود که فارسی صحبت کند.

اما آن روز مجبور شدم خودم به مدرسه بروم. خانم معلم بسیار ناراحت شده بود و می‌خواست به هر شکلی تلافی کند و دائم می‌گفت امسال مجتبی رو رفوزه می‌کنم.

یک ساعت تمام با او صحبت کردم و با هر زبانی عذرخواهی کردم تا بالأخره راضی شد مجتبی را ببخشد و او را تنبیه کند.

می‌گفت من از پاسگاه نمی‌ترسم

مادر «مجتبی» درباره حضور فرزندش در تحولات انقلابی هم می‌گوید: مجتبی کلاس اول راهنمایی بود که انقلاب اسلامی به وقوع پیوست و روزها همراه دوستانش مدرسه را تعطیل می‌کرد و به تظاهرات می‌رفت.

شب‌هایی که برای پخش اعلامیه از خانه خارج می‌شد، از نگرانی خوابم نمی‌برد. بیدار می‌نشستم، دعا می‌کردم تا برگردد.

به او گفتم مجتبی جان شما را دستگیر می‌کنند، به پاسگاه می‌برند، این کارها خیلی خطر داره؛ اما انگار اصلاً ترس در وجودش نبود. با بی‌خیالی می‌گفت من از پاسگاه نمی‌ترسم مامان!

یک روز تعدادی کتاب و رساله و عکس امام خمینی (ره) را به خانه آورد و به زیرزمین برد و لابه‌لای بسته‌های کاه پنهان کرد.

به او گفتم این کتاب‌ها چیه؟ چرا آوردی خونه؟ اگه بیان خونه ما را بگردن و پیدا کنن، میدونی چه بلایی سرمون میارن؟ جواب داد: نگران نباش مامان! به ما شک نمی‌کنند، از حسینعلی گرفتم و چند روز دیگه می‌برم بهش میدم.

آن کتاب‌ها به پسر یکی از همسایه‌ها تعلق داشت. آقای اختری دانشجو بود و کتاب‌های انقلابی و ممنوع در خانه داشت و به دیگران امانت می‌داد تا مطالعه کنند.

مامان مامان! امام رو دیدم

۱۲ بهمن سال ۵۷ بود نزدیک ظهر، مجتبی شتابان به خانه آمد. بی‌نهایت خوشحال بود. از شدت ذوق و شوق نمی‌دانست چه باید بگوید.

گفت: مامان مامان! امام رو دیدم. مامان امروز امام را دیدم. در مسجد محله آقا علی چال، یک تلویزیون گذاشته بودند تا مردم ورود امام خمینی (ره) و سخنرانی او را در بهشت زهرا (س) تماشا کنند.

مجتبی هم به مسجد رفته بود و تصویر امام را در تلویزیون دیده بود. مجتبی دائم می‌گفت: امام خیلی نورانی بود.

دیگر او را زیاد نمی‌دیدیم

خواهر شهید اما می‌گوید: بعد از اینکه به حوزه رفت و از آنجا پایش به جبهه باز شد، دیگر ما او را زیاد نمی‌دیدیم.

اگر بعد از چند ماه به سرخه می‌آمد، در خانه بند نمی‌شد. روز و شب در سپاه و پایگاه و مسجد سرگرم بود و فقط برای خوردن غذا به خانه می‌آمد.

تمام هوش و حواسش به منطقه، جبهه و عملیات بود. نواری را با صدای خودش ضبط کرده بود. در یک قسمت از نوار گفته بود: جبهه تنها جایی است که می‌تواند برای انسان اخلاص و ایمان بیاورد. جایی پاک‌تر و باصفاتر از جبهه ندیدم. جایی است که انسان می‌تواند شب و روز عاشورا را در آنجا ببیند. به خاطر همین من نمی‌توانم در اینجا بمانم و باید بروم.

هنگامی که اعزام مجدد داشت، نمی‌توانست به پدر و مادرم بگوید؛ یعنی با آنها رودربایستی داشت.

به من می‌گفت که به آنها بگویم و از آنها اجازه بگیرم. حتی وقتی می‌خواست پدر و مادرم کاری برایش انجام دهند، به من می‌گفت به آنها منتقل کنم و از آنها خواهش کنم. من شده بودم رابطه مجتبی و پدر و مادر.

آن قدر بود که نمی‌توانست مستقیم و رو در رو از پدر و مادر بخواهد که برایش کاری انجام دهند.

فقط برام دعا کن شهید بشم

مادر شهید می‌گوید: چند ماه قبل از شهادت، همراه دوستانش به سفر مشهد رفت و برای همه یک تسبیح سوغات آورد.

یکی از آنها بهتر و قدیمی‌تر از بقیه بود. به من گفت مادر این تسبیح رو برای شما گرفتم. روز تشییع جنازه من ماشین سوار نشو، این تسبیح را به دستت بگیر، ذکر بگو و پیاده بیا، مادر جان حواست باشه سر قبرم گریه نکن.

اگر خواستی گریه کنی، برای حضرت قاسم (ع) و حضرت علی‌اکبر (ع) گریه کن. اگر می‌خواهی من راضی باشم، همیشه شاد و خوشحال سر قبرم بیا.

به او گفتم: این حرفا چیه که می‌زنی؟ تشییع‌جنازه چیه؟ من می خوام برات زن بگیرم و دامادت کنم. او در جواب گفت: نه من این چیزا رو نمی خوام. فقط برام دعا کن شهید بشم.

آن شب خواب عجیبی دیدم

مادر شهید می‌گوید: بیشتر از دو هفته بود که از پسرم هیچ خبری نداشتیم؛ نه تلفنی، نه نامه‌ای و نه پیغامی. نگران و بی‌تاب بودم و آرام و قرار نداشتم.

وقتی از مرتضی می‌پرسیدم، می‌گفت: نمیدونم. جایی هست دیگه. یا قم مشغول درس و کلاسش هست یا رفته منطقه.

ولی به دلم الهام شده بود که مجتبی شهید شده. گفتم مرتضی! من بچه نیستم؛ اگه چیزی می‌دونی، از من مخفی نکن.

انتظار، بی‌خبری و دلهره و آشوب به جانم افتاده بود؛ تا اینکه یک شب، وقتی مرتضی بعد از نماز مغرب و عشا به خانه آمد، به من گفت: مادر جان! شنیدم مجتبی مجروح شده و اونو به بیمارستانی در مشهد بردن، قراره فردا سیدابراهیم و چند نفر دیگه برن و مجتبی رو بیارن.

با اینکه می‌دانستم دروغ می‌گوید و می‌خواهد من ناراحت نشوم، حرفی نزدم. فقط گفتم اگه من لیاقت و شایستگی داشته باشم، افتخار می‌کنم که پسرم شهید شده باشه!

آن شب خواب عجیبی دیدم و مطمئن شدم که مجتبی شهید شده است. در عالم خواب دیدم که مجتبی تفنگ کوچکی به کمرش بسته و قمقمه آب را روی دوشش انداخته بود.

پدرم تازه از دنیا رفته بود و مجتبی هم پیراهن مشکی به تنش بود. روی پشت بام خوابیده بودم. به طرفم اومد و کنارم نشست و گفت: مادر خوابی یا بیدار؟

گفتم: بیدارم مجتبی جان! نمیدونم چرا امشب خوابم نمیبره! سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: قرارمون این نبود، قرار نبود خودت را اذیت کنی، بی‌خوابی بکشی و ناراحت بشی.

قمقمه را از دوشس گرفت. مشتش را از آب پر کرد و روی سر و صورتم ریخت و بعد بلند شد و به سمت پله‌ها رفت تا پایین برود.

خواستم مرتضی را بیدار کنم تا برادرش را ببیند. بلافاصله صورتش را برگرداند و گفت: نه! اون خبر داره، میدونه که من اومدم، بیدارش نکن.

گفتم: مادر جون! بابا چی؟ چند روزه که منتظره تو رو ببینه. خیلی نگرانته. جواب داد: او هم فردا منو میبینه.

از پله‌ها پایین رفت و رفت. وقتی بیدار شدم، احساس سبکی و راحتی می‌کردم. انگار آتش درونم سرد شده بود. با ذوق و شوق فراوان خانه را مرتب کردم و آماده شدم تا مهمان عزیزم را ببینم.

جایی که قرار بود برم، رفتم!

مادر شهید می‌گوید: قرار بود به‌عنوان تشویق به سفر حج اعزام شود. خیلی خوشحال بود. همیشه می‌گفت هیچ آرزویی جز زیارت قبرستان بقیع ندارم.

چند روز پیگیر انجام مقدمات این سفر معنوی بود تا اینکه یک روز ظهر با ناراحتی وارد خانه شد. پرسیدم: مجتبی چیه؟ چی شده؟ با بغض جواب داد: گفتن چون زن ندارم و مجرد هستم، من رو نمی‌برن.

وقتی با پدرش در میان گذاشتم، بلافاصله رو کرد به مجتبی و گفت: پسر جان تا ۲۴ ساعت دیگه هر دختری رو که می‌خواهی، بگو تا برات خواستگاری کنم؛ اما پس از چند روز خبر دادند که سفر حج فعلاً لغو شده و هیچ کس را اعزام نمی‌کنند. هم من خیلی ناراحت شدم و هم مجتبی.

مدتی پس از شهادتش به خواب یکی از آشنایان آمد و برایم پیغام فرستاد که به مادرم بگو ناراحت نباشه، جایی که قرار بود برم، رفتم!

برای همیشه جادوانه شد

طلبه انقلابی، «مجتبی سبوحی»، پس از چندین بار حضور در عملیات مختلف دوران جنگ از جمله عملیات خیبر، بدر، پاتک مهران، کربلای ۱، کربلای ۴، کربلای ۵ و پاتک جزیره مجنون، در ۲۸ تیرماه سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید و برای همیشه جادوانه شد.

انتهای پیام/۷۴۰۰۲/م/

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.