به مناسبت فرا رسیدن چهل و سومین دهه مبارک فجر به بازخوانی خاطرات فرماندهان سپاه در آن بازه زمانی میپردازیم. در این بخش، خاطرات مبارزاتی سیدیحیی رحیمصفوی از دوران دانشجویی، سربازی و مجروح شدنش در قیام مردم تبریز را از منظر میگذرانیم که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به رشته تحریر درآمده است:
سال آخر دبیرستان بودم و محمدرضا شاه به اصفهان آمد. همه دبیرستانیها را به خیابان چهارباغ اصفهان بردند تا برای استقبال از شاه، کنار خیابان بایستند. مدیر و معلم ما هم رفتند. همه دانشآموزان دبیرستان به صف میرفتند. من به بهانه اینکه بند کفشم باز شده، یواش یواش از صف عقب ماندم و آخرش در رفتم و با جمعیت استقبالکنندگان نرفتم. فردای آن روز مدیر دبیرستان آقای هاشمی که سید و انسان بسیار خوبی بود، من را صدا زد و گفت: آقای صفوی شما فرار کردی! من حواسم بود، ولی مواظب خودتان باشید.
در سلف سرویس حدوداً ۵۰۰ ، ۶۰۰ تا دانشجو برای نهار میآمدند. طبق قرار، ساعت یکونیم سینیهای استیل را توی شیشه میزدیم؛ سلف شیشههای بزرگی داشت. از چهار طرف سلفسرویس سینیها توی شیشهها را پرت میکردیم، بعد شعار علیه شاه میدادیم و بعد هم بیرون میریختیم. همزمان هم گارد دانشگاه میآمد بزن و بکوب و تا توی کلاسهای دانشگاه ما را دنبال میکرد و یک عده را میگرفت. بعضی از دوستان ما را گرفتند و سربازی بردند.
من خیلی فکر کردم که چرا بعضی از این دوستان ما منافق یا کمونیست شدند. جمعبندی من این است که اولاً آنهایی که به رساله عملیه حضرت امام عمل میکردند جلوتر از امام حرکت نمیکردند؛ دوم آنهایی که با روحانیت دمخور بودند به انحراف کشیده نشدند؛ مثلاً ما در تبریز تا میخواستیم اعتصاب کنیم، میرفتیم از آیتالله قاضی که بعداً شهید شد، اجازه میگرفتیم. من یادم هست سخنرانهای جلسات ما کسانی مثل علامه جعفری بودند. ایشان یک دفعه در سالن دانشگاه آمد، آن قدر سطح بالا سخن گفت که هیچکس متوجه نشد. من یک یادداشت دادم که حضرت علامه جعفری یک مقدار سطح صحبتتان را پایینتر بیاورید. ایشان عمامهاش را یک ذره بالاتر برد و با همان لهجه آذری گفت: آقاجان، نمیتوانم. شما یک قدری سطحتان را بالاتر بیاورید. من نمیتوانم.
۱۹ دیماه ۱۳۵۶ که کشتار شروع شد، من خودم دیدم که نیروهای شاه از کمر به بالا شلیک میکردند و به قصد کشت میزدند. بعد از کشتار ۱۹ دیماه از درس خواندن منصرف شدیم. چهلم شهدای قم به تبریز رفتیم که در آنجا آیتالله قاضی و هفت، هشت نفر دیگر از علما برای بزرگداشت چهلم شهدای قم بیانیه دادند و مردم را دعوت به تجمع کردند. در حقیقت ۱۹ دیماه اولین جرقههای انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ زده شد.
۲۹ بهمن ماه ۱۳۵۶ چند هزار نفر از مردم جلو مسجد قِزِللی جمع شده بودند، ولی شهربانی مسجد را بسته بود. یک جوانی سؤال کرد: چرا در مسجد را بستهاید؟ یک افسر شهربانی گفت: در این طویله باید بسته باشد. مردم با شنیدن این حرف با مأموران درگیر شدند و مأموران جلو مردم آن جوان را شهید کردند و یکی دو نفر را با تیر زدند. همان جا مردم هجوم آوردند و آن مأمور شهربانی کشته شد. بعد از این واقعه، مردم در تمام شهر تبریز ریختند مشروبفروشیها و دفاتر حزب رستاخیز و بانکها و... را آتش زدند. شهر آن روز سقوط کرد و نه ساواک، نه شهربانی، نه ارتش نتوانستند شهر را جمع کنند. ما با چند نفر از دوستان داخل یک ماشین بودیم. در همان درگیریهای ۲۹ بهمنماه یک ماشین ساواک جلو ما پیچید و ما را به رگبار بست. من جلو نشسته بودم که در خیابان منصور یک تیر از در ماشین آمد و به پای چپ من خورد و توی پا گیر کرد. خون هم از پاچه شلوارم بیرون زد.
من فقط بالای ران پایم را محکم گرفتم. من را به بیمارستان پهلوی بردند که کنار دانشگاه تبریز بود. الآن اسم بیمارستان پهلوی به بیمارستان امام خمینی (ره) تغییر کرده است. من را بردند که تیر را از پایم دربیاورند، ساواکیها داخل بیمارستان ریختند و هر کسی را که زخمی بود دستگیر میکردند. انَترِنهای آنجا دوستان من بودند که سال ششم بودند. زمانی که ما فارغالتحصیل شدیم آنها سال چهارم بودند. ما را از روی تخت بیمارستان بردند محل سردخانه که مردهها را میگذارند و از آنجا با یک موتور سیکلت فراریمان دادند و به خانه مهندس رضا آیتاللهی که رئیس کارخانه سیمان صوفیان و انقلابی بود، بردند.
خانمش پزشک بود و گفت: این تیر توی پایت گیر کرده است و باید جراحی بشود و من هم طب عمومی خواندهام. او فقط میتوانست آنتیبیوتیک بزند که زخم چرک نکند. مدتی آنجا بودم که بعد به تهران رفتم و بعد به قم منزل حجتالاسلام محمد آل اسحاق رفتم و یک ماه منزل ایشان بودم. ایشان یک جراح داخل خانه آورد و پای من را به طور موضعی بیحس کرد و سپس با تیغ جراحی رانم را باز کرد و با یک پنس تیر را درآورد و توی باند گذاشت و گفت: این هدیه شاهنشاه آریامهر خدمت شما یادگاری. سپس بخیه کرد.
ساواک فهمید من تیر خوردهام. آدرس من را از تبریز به ساواک اصفهان دادند و آنها چند روز بعد ساعت چهار صبح توی خانه ما ریختند. برادر بزرگم شهید محسن صفوی که خیلی هم رشید بود جلوی اینها رفت و گفت: برای چه ریختید داخل منزل ما؟ مأموران یک سیلی توی گوشش زدند و گفتند: ما از ساواک آمدهایم. بعد هم ایشان و سیدسلمان برادر دیگرم و سیدمیثم، همه اینها را دستگیر کردند و به ساواک بردند و یکی یکی بازجویی کردند. چندبار هم پدرم را بردند. با این وضعیتی که پیش آمده بود، من مجبور شدم از ایران فرار کنم و فرار من به سوریه و لبنان از این زمان بود.