خبرگزاری فارس مازندران ـ زینب پورمرادی|هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. کلاه کاپشن را به سر کردم و به ماشین تکیه دادم و از شدت باران پلکهایم به سختی باز و بسته میشد گرمای وجود مردم سوز سرمای زمستان چالوس را قورت داده بود، سر را که بلند میکنی میبینی مردم با نجوای عجیب در چهرهها و با شور و شوقی در کنار هم ایستادهاند و پرچمها را برای نمایان بیشتر بالای سرشان میآوردند انگار همین الان در سال پنجاه و هفت هستیم.
دستهایم از شدت سرما کبود شده بود و نمیتوانستم چیزی بنویسم، اما ته دلم خوب میدانستم که سرما بهانه است و من دوست دارم فقط ببینم؛ ما نسل جدید شور و شعف این روزها را میببینم و باور میکنیم که ۴۳ سال قبل چه گذشت...
مشت گره زده
رگههای پیری در مشتهای شیر زنی دیده میشد، بیرحمانه و عمیق، دستهایش میلرزید؛ اما کوتاه نمیآمد و با هر شعار دستان گره زدهاش بالاتر میرفت، میپرسم؛ حاج خانم هوا سرده، میگوید؛ نه اصلا سرد نیست درسته پیرم ولی تا پای جون ایستادم....
جوانهای رعنا
حاجخانم با غصه سرش را تکان می داد و دستانش را محکمتر میکوبید: «جوونای رعنایی شهید شدن؛ مگه باید از این سرما ترسید؟ اصلا و ابدا، «از جوانی که از سال ۱۳۵۷ داشتم تا الان که ۴۳ سال میشه اونقدر میآییم که کسی خیال بد به ذهنش نرسد، تو راه ذهنم درگیر کاش میپرسیدم اون موقع چند سالش بود ولی منصرف شدم گفتم؛ خانمها خوششان نمیآید سنشان را بپرسی...
الله اکبر
مردم با تمام وجود شعار میدادند، مردم مازندران با پرچمهایشان به راهپیمایی آمده بودند، پیرمرد بین جوانها ایستاده بود و پرچمها را پخش میکرد از شدت سرما او هم دستهایش میلرزید اما صدایش واضع بود الله اکبر، الله اکبر...
ما هستیم
زن جوانی به همراه فرزندش دستانش را گره زده فریاد الله اکبر سر میداد از دوربین دستم متوجه شد خبرنگارم میگوید؛ «خانم من معلمم هنوز استخدام نشدم مشکلات خودم دارم من اینجایم شاید مشکلات باشه اما ما برای حفظ این وطن خون دادیم، من و پسر ۷ سالهام هستیم، شما هم باشید اللهاکبر پسرم بلندتر بگو الله اکبر ...»
انتهای پیام/۸۶۰۶۱/ج