خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: کتاب «زنی در برلین» برای اولینبار سال ۱۹۵۳ منتشر شد و سپس، دههها کنار گذاشته شد تا دیده نشود. اما پس از نیمقرن از زمان نگارش و انتشار اولیه، شهرت جهانی پیدا کرد. سال ۲۰۰۸ میلادی هم فیلمی سینمایی با اقتباس از آن، با همیننام ساخته شد. اینکتاب دربرگیرنده روایت هشتهفته تاخت و تاز سربازان ارتش سرخ شوروی در برلین اشغالشده و تجاوزات گسترده به زنان آلمانی است؛ یکی از اسنادی که بیانگر حقیقت تلخ و همیشگی بروز رفتارهای حیوانی در میان اقوام غالب در جنگهای تاریخی است؛ بهویژه جنگهایی که در بستر تمدن غرب شکل گرفتند.
ترجمه فارسی «زنی در برلین» آذرماه سال ۱۴۰۰ با بازگردانی سیامند زندی توسط نشر نو منتشر شد و براساس اینترجمه قصد داریم، موارد مهم و قابل توجه اینکتاب بررسی کنیم.
هانس ماگنوس انتسنزبرگر منتقد آلمانی، در معرفی خود برای اینکتاب احتمال داده آشنایی نویسنده با خانم کورت و.مارک روزنامهنگار و منتقد باعث فراهمشدن امکان انتشار اینکتاب شده باشد. مارک با توافق با نویسنده، نام افراد داخل کتاب را تغییر داده و برخی جزئیات را نیز که میتوانست هویتش را برملا کند، حذف کرده است. اینکتاب برای نخستینبار به زبان انگلیسی و سپس به هفت زبان دیگر منتشر شد. پنجسال پس از انتشار نسخه انگلیسیاش بود که نسخه آلمانی آن توسط بنگاه انتشاراتی کوچک کوسودو در ژنو چاپ شد.
«زنی در برلین» در ابتدای چاپ با خصومت و تحریم روبرو شد. چون گفته میشد بیبندوباری بیشرمانه را ترویج میدهد و قرار نبود اجتماع زنان آلمانی از واقعیت تجاوزهای گسترده به خودش در روزهای پس از جنگ جهانی دوم حرفی بزند. همچنین قرار هم نبود مردان آلمانی در جایگاه تماشاگران ناتوان که روسها زنانشان را چون غنیمت جنگی تصاحب کردند، قرار داشته باشند. اما واقعیت تلخی که رخ داده بود، از اینقرار بود که بیش از ۱۰۰ هزار زن برلینی، قربانی تجاوزات گسترده سربازان آزادیبخش ارتش سرخ شدند!
اینراوی خود میگوید قربانیان اینتجاوز گروهی گسترده، به همانترتیب گروهی هم بر آن غالب آمدند؛ به اینصورت که هر زن با حرفزدن از مصیبت خود به زنان دیگر کمک کرد. گذراندن چنینتجربات تکاندهنده و وحشتناکی توسط یکزن، باعث میشود حس کسی را داشته باشد که از بین آتش عبور کرده و نتواند تصور کند که آیا اتفاق دیگری هستند که بتواند او را تکان بدهد و موجب برانگیختن حسی در او شود یا نه؟ ظاهرا به همیندلیل هم هست که در صفحه ۲۲۹ است که خطاب به کلمات و واژهها مینویسد: «واژههای بیچاره، شما برای توصیف این اوضاع کافی نیستید.»مارتا هیلرز نام زنی است که بهعنوان نویسنده اینکتاب معرفی شده است. اما در کل، نویسنده اینخاطرات را بهعنوان زنی ناشناس میشناسند. کورت و.مارک در سال ۲۰۰۱ اطلاع داد نویسنده اثر فوت کرده و کتابش پس از چهلسال ماندن در محاق، میتواند دوباره چاپ شود. به اینترتیب با توجه به مرگ نویسنده، میشد مسائل حساسی را که برای حفظ حریم شخصی افراد از آن حذف شده بود، در آن منتشر کرد. کورت و. مارک در مقدمهاش بر اینکتاب که اوت ۱۹۵۴ نوشته شد، نویسنده، را زنی آلمانی و تقریبا سیساله معرفی میکند. «او در محیطی بورژوا رشد کرد و بزرگ شد، در دورانی که نیم قرن پیش، یک دختر جوان فقط برای ازدواج کردن آماده میشد و دیگر هیچ. تحصیلات عالیه کسب کرد و به زودی توانایی و استعدادی از خود بروز داد که او را صاحب استقلالی زودهنگام کرد. بخش بزرگی از اروپا را در حین عکاسی و نقاشی و طراحی یا تحصیل زیرپا گذاشت، از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب. تجربهها و ماجراهای زندگیاش او را از هرگونه رابطه و برخورد با نهادهای رایش سوم مصون نگه داشت. با اینکه انتخابهای زیادی داشت، اما پذیرش شغلی که در سال پایانی جنگ به او پیشنهاد شد سرنوشت او را با سرنوشت برلین گره زد _ تا موقعی که دیگر برای فرار از مهلکه بسیار دیر شده بود. زمانی که آخرالزمان سرخ بر سر شهر، که با وجود جابهجایی و خروج گسترده ساکنان هنوز چهار میلیون سکنه داشت، آوار شد نویسنده شروع به نوشتن یادداشتهایش کرد. او از جمعه ۲۰ آوریل تا جمعه ۲۲ ژوئن ۱۹۴۵، در دفترهای کهنه مشق دانشآموزان و روی تکبرگهای پراکنده، همه آنچه خود تجربه کرده و همینطور سرگذشت دیگر ساکنان خانهای را که در آن پناه گرفته بود بازگفته و نسخهبرداری کرده است.» (صفحه ۳۷۸ به ۳۷۹)
راوی اینخاطرات، بهواسطه بمباران خانهاش، بهناچار در اتاق زیر شیروانی یکساختمان دیگر اقامت کرده که متعلق به همکار قدیمیاش بوده است. او در فرازی از صفحه ۲۷ کتاب، خود را اینگونه معرفی میکند: «من، بلوند رنگپریدهای که همیشه پالتویی زمستانی به تن دارم، همان پالتویی که صرفا از سر شانس توانستم آن را نگه دارم، کارمند یک دفتر انتشاراتی که همین هفته پیش کرکرهاش را پایین کشید و کارمندانش را تااطلاع ثانوی مرخص کرد.»
کورت و. مارک میگوید نویسنده، اینخاطرات را برای چاپ و انتشار ننوشته بود و پنجسال طول کشید تا او را برای انتشار اینروزنگاریها متقاعد کند. او میگوید آنچه در اینکتاب آمده، حقیقت و عین حقیقت است. اما همه نامها و بسیاری جزئیات به دلیل نگرانیهای امنیتی و سیاسی تغییر کردهاند.
یکی از ویژگیهای متن کتاب «زنی در برلین» خونسرد بودن راوی در روایت اتفاقات و تجاوزهاست. کورت و. مارک معتقد است اینخونسردی حاکم بر کل متن، ناشی از احساس و ادراک منجمدشده راوی است که از فرط وحشت یخ زده و فقط میتوان از آن عمیقا متاثر بود. خود راوی هم در صفحه ۱۳۷ و خاطرات روز ۱ مه میگوید: «قصد دارم مادام که چیزی بیش از غنیمت جنگی نیستم، همینطور مرده و بیروح بمانم، بیهیچ احساسی.» راوی همچنین در معرفی خود در صفحه ۱۱۳ کتاب از مرد جوانی به نام گِرِد صحبت میکند که اگر جنگ نشده بود با او ازدواج میکرد. اما وقتی گرد به خدمت فراخوانده شد تغییر عقیده داده و از ازدواج منصرف شد. میانههای کتاب است که شخصیت گرد معرفی میشود و راوی میگوید ۹ هفته از آخرین نامهاش میگذرد و از او بیخبر است. همچنین ایناطلاعات هم در صفحه ۲۲۳ از راوی به مخاطب داده میشود که همه گذشته به تصویردرآمدهاش را که در یک آلبوم گردآوری شده بود، در خلال بمبارانهای متفقین از دست داده است.
اگر صحت و سقم کتاب «زنی در برلین» را بپذیریم و آن را یکاثر واقعا آلمانی و جدا از جریان صهیونیستی پیروز در جنگ جهانی دوم بدانیم، راوی خاطرات، یکی از صدها زنی است که بهعنوان غنیمت به تملک سربازان متفقین درآمده و بارها مورد تجاوز قرار گرفتند. اینراوی خود میگوید قربانیان اینتجاوز گروهی گسترده، به همانترتیب گروهی هم بر آن غالب آمدند؛ به اینصورت که هر زن با حرفزدن از مصیبت خود به زنان دیگر کمک کرد. گذراندن چنینتجربات تکاندهنده و وحشتناکی توسط یکزن، باعث میشود حس کسی را داشته باشد که از بین آتش عبور کرده و نتواند تصور کند که آیا اتفاق دیگری هستند که بتواند او را تکان بدهد و موجب برانگیختن حسی در او شود یا نه؟ ظاهرا به همیندلیل هم هست که در صفحه ۲۲۹ است که خطاب به کلمات و واژهها مینویسد: «واژههای بیچاره، شما برای توصیف این اوضاع کافی نیستید.» او همچنین اینآموزه فرهنگ لاتین را که «انسان گرگ انسان است» دوبار در کتاب تکرار میکند و میگوید در وجود انسان گرسنه، گرگ است که برنده میشود. اینآموزه فردریش نیچه نیز یکبار در صفحه ۳۰۲ کتاب پیشرو مطرح میشود که «آنچه مرا نکشد، نیرومندترم میکند.»
* اشارات جالب و معنادار تاریخی
در کتاب «زنی در برلین» به مسائل و اتفاقاتی اشاره میشود که برای مخاطبی که با تاریخ جنگ جهانی دوم آشنا باشد، جالباند. یکی از اینموارد، اشاره راوی به باغچههای رهاشده آلمانیها در ابتدای کتاب است. در خاطرات گفته نمیشود، اما اینباغچهها به ابتکار هیتلر کنار خانه هر آلمانی ساخته شدند.
بد نیست به ایننکته جالب هم در مقدمهای که هانس ماگنونس انتسنزبرگر بر کتاب نوشته، اشاره کنیم که «نویسنده در زمان نوشتن اینخاطرات از ابعاد فجیع هولوکاست بیاطلاع باشد.» و همینیکجمله کافی است تا هوشیارانهتر با اینکتاب روبرو شویم و تاثیرگذاری جریان تبلیغاتی قوم غالب یهود را بر آن، غیرممکن ندانیم. بههرحال نویسنده اینمقدمه، یا مانند دیگر آلمانیها دروغهای نسلکشی یهودیان را باور کرده یا با اجازه و سمتوسو پذیری از حکومت جهانی یهود اینمقدمه را نوشته است. اما فرض دوم را میتوان با توجه به فرازی از فرازهای پایانی کتاب رد کرد؛ جایی که نویسنده میگوید برنامههای رادیو برلین پس از مدتی دوباره پخش شدند و در آنها افشاگریهای زیادی درباره کشتار میلیونها نفر یهودی در شرق منتشر میشد. «و آنچه بیش از همه تصورناپذیر است: اینکه همهچیز با دقت و حوصله در کتابها و دفاتر بزرگ بایگانی ثبت شده است؛ آمار کشتهها.» (صفحه ۳۲۰) بنابراین نویسنده با اینجمله کنایی، امکان کشتار میلیونی و نسلکشی دروغین یهودیان را منکر میشود.
نکته جالب دیگر مربوط به فرازی از خاطرات زنی در برلین است که با برخی از روسها در خانه نشسته و بحثهای متمدنانه میکند. در اینبحثها برخی از روسها به تاسف سر تکان داده و تاکید میکنند هیچدلیل مشخصی وجود نداشته آلمان شروعکننده جنگ بوده باشد؛ «کشوری که اینقدر ثروتمند است، مجهز به تاسیساتی مدرن، بافرهنگ، حتی همین حالا، با وجود همه ویرانیها. گفتگوی ما دقایقی کشیده میشود به بحث درباره سرمایهداری بیش از انتظاری که انقلاب اکتبر به ارث برده بود و اشکال پیشرفتهتر این سرمایهداری در آلمان، جایی که جامعه سرمایهداری، هم در ثروت و هم در انحطاط پیشرفتهتر است.» (صفحه ۱۲۳) اشارات اینسربازان روس در خاطرات زن آلمانی، در تطابق با نوشتههای لوئیس مارشالکو نویسنده مسیحی و مجارستانی است که آغاز جنگ جهانی دوم را نه بهواسطه حمله آدولف هیتلر به لهستان، بلکه توسط حکومت جهانی یهود از طریق حمله لهستان به آلمان عنوان کرده و بر اینمطلب صحه میگذارد که آلمان دلیلی برای شروع جنگ نداشت.
جالب است که زن، در مراوداتش با روسها، با افرادی مواجه میشود که خود را کمونیست نمیدانند. مثلا شخصیت سرگرد کمونیست نیست. یا یکی از روسهای خوبی که در کتاب معرفی میشود، مارکسیستی ارتدکس است که مسئولیت جنگ را هم به گردن هیتلر نمیاندازد. بلکه سرمایهداری جهانی را مقصر میداند.
مورد دیگر، درباره گمانهزنیها و شایعات مربوط به سرنوشت هیتلر و برنامههای حاکمان آمریکا و شوروی است که در صفحه ۱۶۲ به ۱۶۳ آمده است: «اینروزها باز هم پیش میآید که احساس کنم نمیتوانم به هیچچیز اطمینان داشته باشم، هیچچیز راست نیست، آدولف احتمالا خیلی وقت پیش با زیردریایی به اسپانیا فرار کرده و فرانکو او را در کاخی جای داده، و از آنجا دارد برای ترومن درباره عقبراندن روسها طرح و برنامه میریزد. اما در یک نکته شکی وجود ندارد؛ احساس عمیق شکست و زندهماندن ما به لطف و مرحمت فاتحان.» (صفحه ۱۶۲ به ۱۶۳) در جایی از خاطرات هم هست که زنان آلمانی پس از کارگری برای روسها روی زمین نشسته و نان میخورند. یکی از زنان جمع میگوید «با آدولف اینطوری غذا نمیخوردیم!» که اینحرف با اعتراض سریع و شدید جمع روبرو میشود و زن ناچار به معذرتخواهی میشود. یکی از زنان هم در پاسخ به آن زن میگوید: «هی خانم، ببینم همین وضعیت را نباید به حساب آدولف بگذاریم؟» (صفحه ۳۰۲)
او در صفحه ۲۶۸ هنگام صحبت از یکی از سربازان روس میگوید: «جهود است. قابل درک است، زبان مادری یهودیهای روس ییدیش است که یکی از گویشهای آلمانی است.» و در ادامه اضافه میکند «آن موقعی که من در روسیه بودم، در پرسشنامهای که همه باید پر میکردند، واژه یهودی را باید زیر بخش قومشناسی که تاتار یا کالموک یا ارمنی آمده بود، مینوشتیاشاره معنادار دیگر را میتوان در فرازی از خاطرات راوی دید که میگوید آقای پائولی (پیرمردی که با او و شخصیت زن بیوه در یک خانه ساکن شده) پیشبینی میکند فاتحان جنگ به یاری آلمان میآیند و رونق بزرگ اقتصادی اتفاق میافتد. ایناشاره در خاطره ۵ مه ۱۹۴۵ آمده و ظاهرا آقای پائولی یکپیشگو بوده چون آینده را بهدرستی پیشبینی کرده است. همچنین در ادامه مسیر اتفاقات پس از جنگ، یکی از همسایهها خبر میآورد که برلین تبدیل به مادرشهری بینالمللی خواهد شد و لایپزیک هم پایتخت منطقه روسها. همچنین آفیشی به دیوارهای شهر نصب میشود که به دو زبان روسی و آلمانی اعلام میکند که بهزودی بازار آزاد گشوده خواهد شد.
در خاطرات زنی در برلین، اشارات جالب دیگری وجود دارد که یکی از نظریات اصلی کتاب «فاتحین جهانیِ» لوئیس مارشالکو را تائید میکنند؛ یهودی بودن مارکسیستها و کمونیستها! اما ایننکته یعنی عقبه یهودی مارکسیستها به وضوح و صراحت در کتاب «نبرد من» هیتلر هم هشدار داده شده است. نویسنده «زنی در برلین» در صفحه ۲۶۸ هنگام صحبت از یکی از سربازان روس میگوید: «جهود است. قابل درک است، زبان مادری یهودیهای روس ییدیش است که یکی از گویشهای آلمانی است.» و در ادامه اضافه میکند «آن موقعی که من در روسیه بودم، در پرسشنامهای که همه باید پر میکردند، واژه یهودی را باید زیر بخش قومشناسی که تاتار یا کالموک یا ارمنی آمده بود، مینوشتی. و در ضمن فریادهای بلند و داد و هوار زن کارمند دفتریای که میخواستند نام او را بهعنوان یک یهودی ثبت کنند، را به یاد میآورم که تاکید میکرد مادرش روس است و نمیخواست در این ردیف ثبت شود. و با اینحال، در دفاتر اداریای که خارجیها باید امور خود را در آنجا پیگیری کرده و انجام میدادند، تعداد زیادی یهودی با نامهای تیپیک آلمانی کار میکردند، چیزهایی از نوع گلدشتاین، پرلمن یا روزنتسوایگ. عموما افرادی آشنا به زبانهای خارجی، معتقد به تعصبات روسها، بیخدا، بدون تابوت عهد و یا عید شبات (سبت)»
لوئیس مارشالکو۱۳ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، در کتاب خود از توافقات پشتپردهای گفته که طبق آنها قرار بود بلشویسم شکست خورده و شوروی از بین برود اما دست پنهان حکومت جهانی یهود در سال ۱۹۴۵ مانع از ایناتفاق شد و ارتش سرخ بهعنوان فاتح وارد برلین جنگزده شد. یکی از اشارات معنادار خاطرات «زنی در برلین» مربوط به همینمساله است؛ اینکه پایان جنگ قرار بود طور دیگری باشد: «بیوه سرش را میجنباند و ادامه میدهد: من واقعا سر در نمیآورم این یاروها چه جوری توانستهاند جنگ را ببرند. اینها عقلشان به اندازه یک بچه دبستانی آلمانی هم نیست.» (صفحه ۳۰۰)
نویسنده کتاب «زنی در برلین» در خاطره جمعه ۱ ژوئن ۱۹۴۵ از رسیدن ایوانها (روسها) و یانکیها (آمریکاییها) به یکدیگر و دستدوستیدادنشان صحبت میکند که ایناشاره هم مخاطب را به یاد نوشتههای افشاگرانه لوئیس مارشالکو مبنی بر همکاری کمونیستها و کاپیتالیستها میاندازد. در خاطره روز ۱۰ ژوئن هم، نویسنده میگوید «رادیو اعلام میکند که دولت نظامی روسها به هرحال در برلین مستقر خواهد شد و مرزهای روسیه در آینده تا محدوده باواریا، هانوفر و هولستاین توسعه خواهد یافت، راین و روهر به انگلیسیها میرسد و باواریا به آمریکاییها. دنیا به هم ریخته و کشور تکهتکه شده. صلح از یک ماه پیش برقرار شده است. (صفحه ۳۵۸)
دیگر اشاره معنادار راوی خاطرات «زنی در برلین» در موخره کتاب آمده که «در زمینه سیاسی، امور آهستگی پیش میرود. حضور مهاجران بازگشته از مسکو کمکم احساس میشود، اینکه آمدهاند و پستهای کلیدی را گرفتهاند.» (صفحه ۳۷۵)
* بمبارانهای اشباعی متفقین و کشتار مردم عادی
ماهها و روزهای پایانی جنگ جهانی دوم، مصادف با بمبارانهای شدید و سنگین شهرهای آلمان بهویژه برلین توسط متفقین بود. اینبمبارانها معروف به بمبارانهای اشباعی هستند و جمعیت زیادی اعم از نظامی و غیرنظامی را کشتند. حضور پررنگ اینبمبارانها در خاطرات «زنی در برلین» هم جلب توجه میکند. در همان ابتدای مسیر خاطرات گفته میشود که غرب و جادههای غرب، جایی است یا جایی هستند که زنان و کودکان بیدفاع، یا از گرسنگی تلف میشوند یا زیر آتش هواپیماهای دشمن کشته میشوند. که اینمساله نشان میدهد هواپیماهای متفقین، نهفقط به بمباران شهرهای آلمان مشغول بودند بلکه با تیربارهای خود، زنان و کودکان بیدفاع را هم به رگبار میبستند. زنی در برلین، در خاطراتش به اینمساله اشاره کرده که در بمبارانها یا به توپبستنهای متفقین، تفاوتی بین بیمارستان عادی و نظامی نبوده و همهجا میدان جنگ محسوب میشده است. به روایت اینزن، روی سقف بیمارستان، صلیب بزرگی کشیده شد و ملافههای سفید با طرح صلیب در حیاط مقابل ساختمان بیمارستان، روی زمین پهن شدند اما موشکهای هوایی که بیطرف بودند، فرش بمبها را خالی از هر روزی برای همدردی، بهطور فشرده بافتهاند.
در فرازی از صفحه ۳۱۷ اینکتاب است که راوی با اشاره به ماجرای آینهای که از بمباران خرد و باعث مرگ زجرآور یکپیرزن شد، میگوید در ابتدای شروع جنگهای هوایی و بمبارانهای سنگین برلین، مردمی مثل او هنوز تصور میکردند غیرنظامیها از حملات هوایی در اماناند.
شرایط برههای که از آن صحبت میکنیم، طوری شد که همانآدمهایی که به محض پرواز سههواپیمای شکاری در مرکز آلمان بهسمت پناهگاهها میدویدند، به روایت راوی اینخاطرات، قرص و محکم مثل دیوار در صف قصابی ایستادند تا نیاز خود به خوراک را تامین کنند و در بهترین حالت، سطل یا شاید کلاهخودی روی سر خود گذاشتندیکی از موارد اشاره به بمبارانهای اشباعی متفقین در خاطرات زن برلینی، مربوط به زن چهلوچندسالهای است که خانهاش در خیابان آدلرشُف برلین بمباران شده و بمبی با قدرت انفجار بالا در باغچه همسایهاش افتاده و کل خانهاش را که با پسانداز خریده بود با خاک یکسان کرده است. (صفحه ۲۶) یا مثلا «زن دیگری فعلا به پوتسدام رفته تا هفت نفر از اعضای خانوادهاش را که در بمبارانی سنگین کشته شدهاند، به خاک بسپارد.» (صفحه ۲۸) نویسنده در همینصفحه میگوید تعداد هواپیماهایی که دائما در پروازند زیاد شده و همینمساله به وحشت مردم دامن میزند. اشاره دیگر اینمساله را میتوان در صفحه ۳۷ کتاب پیدا کرد که: «تا نزدیکهای نیمهشب که بمبها شروع به فرود آمدن در اطراف و اکناف خانه میکنند و ما یکبار دیگر شتابان به زیرزمین میرویم.» به همینترتیب، راوی خاطرات میگوید از همانشبی که آدمهای زخمی و مرده را از زیر آوار ناشی از بمبارانها بیرون کشیده، با هراس مرگ درگیر است.
اما بمبارانهای اشباعی متفقین و گلولههای توپ روسی، با وجود کشندهبودن و تهدید هر لحظهای، باعث از بین رفتن تلاش مردم برلین برای رفع نیازهای ابتدایی و غریزیشان نشدند. چون راوی خاطرات «زنی در برلین» در خاطره سهشنبه ۲۴ آوریل ۱۹۴۵ خود نوشته گلوله توپی مقابل یکقصابی و وسط صف مردم منفجر شد و سه کشته و ده زخمی به جا گذاشت. اما صف همچنان پابرجا ماند. او با بیان اینمساله، اینجمله شخصیت بیوهزن را نقل نقل میکند که با کنایه گفته: «با اینهمه، فقط سه نفر کشته شدهاند، در مقایسه با حمله هوایی که چیزی نیست.» (صفحه ۵۰) در مجموع شرایط برههای که از آن صحبت میکنیم، طوری شد که همانآدمهایی که به محض پرواز سههواپیمای شکاری در مرکز آلمان بهسمت پناهگاهها میدویدند، به روایت راوی اینخاطرات، قرص و محکم مثل دیوار در صف قصابی ایستادند تا نیاز خود به خوراک را تامین کنند و در بهترین حالت، سطل یا شاید کلاهخودی روی سر خود گذاشتند.
نمونه دیگری که در آن، زنی در برلین به بمبارانهای سنگین متفقین اشاره میکند، مربوط به فرازی از صفحه ۵۹ کتاب است: «خواب و بیدار بودم که هنی از نانوایی آمد و خبر داد که یک بمب درست به داروخانه نبش سینما اصابت کرده است. صاحب مغازه درجا کشته شده...» او در ادامه همینجملات است که میگوید هنگام نوشتن انگشتهایش میلرزند چون نیمساعت پیشتر، سمت راست طبقه چهارم ساختمانی که او در ساکن است، هدف قرار گرفته و مردم هنوز مشغول تنفس در بین گردوخاک بلندشده از روی گچ دیوارها هستند.
پس از روایت بمبارانهای آمریکا، نوبت بمبها و کاتیوشاهای روسی یا اُرگهای استالین میشود که مردم برلین را بنوازند. به اینترتیب اتفاقاتی از ایندست برای آنها رخ میدهد: «کمی پیش از ۱۰ صبح، روی سقف ساختمان ما یک بمب بشکهای انداختند. همه از وحشت به لرزه افتاده بودند و جیغ میزدند.» (صفحه ۶۲) و «از پنجرههای شکسته نسیم گرمی میوزد، همراه با بوی آتشسوزی. گاه و بیگاه، بووووم؛ صدای انفجار به گوش میرسد. بعد، پژواکی ممتد، از جانب مسلسلهای سنگین ضدهوایی. بعدش بنگ؛ تلنگری کوتاه و مستقیم به پرده گوش _ آتش سنگین توپخانه. و بعد، در آن دوردستها، قورقور وقت و بیوقت، تند و سریع، همراه با زوزهها و وقوقها. نمیدانم این صداها از کجا میآید. بیوهزن میگوید صدای موشکهای کاتیوشا است؛ همان به اصطلاح اُرگهای استالین. از قضای روزگار، روسها تا حالا بیشتر از اینکه بخواهند یکجا بالای سرمان فرش بمب پهن کنند، اینجا و آنجا را جدا جدا بمباران کردهاند.» (صفحه ۷۰)
هواپیمای بمبافکن آمریکایی بر فراز برلین
* اخبار و شایعات پیش از ورود روسها؛ ساقطشدن زبان از اعتبار
تجاوز به زنی هفتادساله؛ یکراهبه که روسها ۲۴ بار به او تجاوز کردهاند، اولینخبری است که پیش از ورود روسها در خاطرات زنی در برلین به آن اشاره شده است. در طول خاطرات اینزن اشاره میشود که روسها به پیر و جوان رحم نمیکنند و به هر زنی که به چنگشان بیافتد تجاوز میکنند. یکی از نمونههای بارز اینمساله در خاطرات مندرج در کتاب پیشرو، زن مسنی است که در پاسخ به سوال راوی که چندبار مورد تجاوز واقع شده، طفره رفته و میگوید مهم این است که شوهرش با بازگشت به خانه، از اینماجرا مطلع نشود. اینزن مسن هم با ایندیدگاهِ خود، مانند دیگر زنان برلینی معتقد بوده تجاوزِ یکروس بهتر از سرباز آمریکایی است؛ مسالهای که دوبار در کتاب تکرار میشود، یکبار پیش از آمدن روسها در صفحه ۴۱: «همانبهتر که یک روسْکی روی شکمت باشه تا اینکه یک یانکی بالای سرت.» و یکبار هم در صفحه ۳۱۶ پس از سخنان زن مسن: «به جز این، فلسفهای این بود که بهتر است یک ایوان روی تو باشد، تا یک آمریکایی بالای سرت.»
در ابتدا و پیش از ورود روسها به برلین، شخصیتی بهنام «دوشیزه بن» بحث و گفتگویی درباره ترس از تجاوز با دیگر زنان دارد. اینشخصیت میگوید باید صداقت داشت چون دیگر زنی باکره پیدا نمیشود که بخواهد از تجاوز بیگانگان هراس داشته باشد! در کنار اینواقعیت تلخ اجتماعی، یعنی کم بودن تعداد باکرهها، طنز تلخ و نیشداری توسط راوی ارائه میشود که مربوط به ورود یکزن جدید به پناهگاه زیرزمینی است. چهره اینزن با بیماری اگزما مخدوش شده و راوی میگوید با آسیبی که بیماری به صورتش زده، زشتی میتواند سبب خیر و جلوگیری از تجاوز روسها به او باشد. در ادامه و پس از شروع موج تجاوزها، شرایط تلخ بهگونهای رقم میخورد که از شدت تلخی، باعث بروز طنز و خندههای گهگاهی زنان میشود. راوی میگوید طنز سیاه و تلخ زنان درباره اذیت و آزارشان کمکم گل کرده و در اینزمینه با هم شوخیهایی هم کردهاند. یکی از موارد شوخی، درباره همانزنی است که صورتش با اگزما مخدوش شده بود. «زمینهاش هم در میان ما بیش از حد فراهم است. مثلا امروز صبح، برای زنی که روی گونههایش اگزما دارد، اتفاقی افتاده که درست عکس پیشبینی من بود. داشت از پلهها بالا میرفت که به همسایهها سری بزند، دو مرد او را گرفتهاند و به یکی از آپارتمانهای متروکه بردهاند. آنجا دوبار به او تعرض شده...» (صفحه ۱۷۶)
راوی میگوید «ما» یعنی او و دیگر مردم، در انتظار حقارتی که نصیبشان خواهد شد، زبان را از اعتبار ساقط میکنند. اما علاوه بر زبان و بیصدایی، مفهوم مالکیت هم نزد اینمردم جنگزده زیر و رو شده و همه از هم میدزدند. چون از همه سرقت شده و همه میتوانند از همهچیز استفاده کنندراوی در فرازهایی که هنوز روسها وارد مسیر اتفاقات خاطرات نشدهاند، تصویری از خیابانهای برلین به دست میدهد که جالب است؛ تصویری از جنازه یکزن روی چرخ دستی که کسی نیمنگاهی هم به او نمیاندازد: «تصویری از خیابان: مردی در حال هل دادن یک چرخدستی که روی آن جنازه زنی مرده مثل چوب افتاده بود. رشتههای خاکستریرنگ موهایش در هوا تکان میخورد، و پیشبند آشپزخانهاش آبیرنگ بود. پاهای بیجانش، پوشیده در جورابی خاکستری، که از آن سر چرخدستی بیرون افتاده بود. کسی نیمنگاهی هم به آن زن نینداخت.» (صفحه ۷۳) تصویر دیگر، درباره مادر نوزادی هشتهفتهای است که یکروز بهطور ناگهانی شیرش خشک شده و نوزادش مرتب گریه میکند. به اینترتیب همه مردم و اهالی نگران زندهماندن نوزاد هستند چون هیچکجا شیر گاو پیدا نمیشود. اطلاعات دیگر از اوضاع جاری، مربوط به دختر جوان هفدهسالهای است که در اثر اصابت ترکش بمب، یکپایش قطع و خونریزی باعث مرگش شده است. پدر و مادرش هم فرزند خود را در حیاط خانه پشت بوته انگور فرنگی دفن کردهاند.
بیزبانی و بیصداشدن مردم ازجمله نکات مهمی است که میتوان پیش از ورود روسها، در اشارات نویسنده اینخاطرات مشاهده کرد. راوی در فرازی میگوید «شدهایم ملت بیصداها. مردم با یکدیگر حرف نمیزنند، مگر وقتی که در زیرزمینهایشان احساس امنیت میکنند. » (صفحه ۲۲ به ۲۳) همچنین ورود روسها به «مصیبتی که بیرحمانه نزدیک میشود» (صفحه ۵۱) تعبیر شده است. راوی میگوید «ما» یعنی او و دیگر مردم، در انتظار حقارتی که نصیبشان خواهد شد، زبان را از اعتبار ساقط میکنند. اما علاوه بر زبان و بیصدایی، مفهوم مالکیت هم نزد اینمردم جنگزده زیر و رو شده و همه از هم میدزدند. چون از همه سرقت شده و همه میتوانند از همهچیز استفاده کنند. آلمانیهای حاضر در اینخاطرات، به آپارتمانهای متروکه هموطنان خود به چشم طعمه حاضر و آماده نگاه میکنند و هرچه نیاز دارند برمیدارند و هرچه را میتوانند بخورند، میدزدند.
یکی از عکسهای معروف فتح برلین بهدست نیروهای ارتش سرخ
* ورود روسها و آغاز موج تجاوزها
اینبخش از خاطرات، از صبح روز جمعه ۲۷ آوریل شروع میشود و راوی میگوید از ظهر روز گذشته آفتاب چنان گرم میتابد که گویی تابستان است و چیزی غریب در فضا موج میزند که شیطانی و دلهرهآور است. اینچیز شیطانی و دلهرهآور، اینگونه وارد خاطرات زن راوی میشود: «چند مرد یواشکی مرا میپایند و بین خودشان نگاههایی رد و بدل میکنند. پسر جوان کوتاه و زردنبویی، که بوی گند الکل میدهد، سر حرف را با من باز میکند. چربزبانی میکند تا مرا به داخل حیاط بکشاند، دو ساعت مچی روی دست پشمالویش نشانم میدهد، به این نشان که یکی را به من خواهد داد، اگر من... در راهرویی که به زیرزمین ما میرسد، عقب عقب میروم، و بعد جیم میشوم و میروم به حیاطخلوت، اما درست وقتی پیش خودم فکر میکنم که قالش گذاشتهام، سر و کلهاش کنارم پیدا میشود و تا خود زیرزمین دنبالم میکند. از اینستون محافظ تا آن یکی تلوتلو میخورد و چراغ قوهاش را روی صورتها میاندازد، سرجمع چهل نفری میشوند، هر بار که به یک زن میرسد چراغقوهاش را حرکت نمیدهد و چندثانیهای شعاع نور را روی چهرهاش نگه میدارد.» (صفحه ۷۹)
اینچیز شیطانی و دلهرهآور، اینگونه وارد خاطرات زن راوی میشود: «چند مرد یواشکی مرا میپایند و بین خودشان نگاههایی رد و بدل میکنند. پسر جوان کوتاه و زردنبویی، که بوی گند الکل میدهد، سر حرف را با من باز میکند. چربزبانی میکند تا مرا به داخل حیاط بکشاند...راوی در یکی از قالگذاشتنهای دو سرباز روس، زمانی که فکر میکند موفق شده از دست آنها فرار کند، به دام میافتد و مورد تجاوز قرار میگیرد. در مقابل دادخواهیاش از فرمانده روسها هم با اینپاسخ روبرو میشود: «بیخیال، مطمئنم آنها آزارتان ندادهاند. مردهای ما همه سالم اند.» (صفحه ۸۷) در نتیجه راوی به جمع غمزده زنان میگوید دادخواهی برای جلوگیری از تجاوزها، هیچفایدهای ندارد. او در روایت خود در یادداشتهایش، کنایهای درباره وضعیت مورداشاره دارد؛ اینکه «معروف است که مردمان بدوی، زنهای چاق را نماد باروری و وفور نعمت به حساب میآوردهاند و برای آنها احترام خاصی قائل بودهاند. در نتیجه اگر روسها بهعنوان مردمان بدوی، دنبال پیدا کردن چنیننمادهایی در برلین باشند، روزگار سختی خواهند داشت.» در راستای همینکنایه، راوی ماجرای زن نانوا را تعریف میکند که توانسته در طول جنگ، تا حد کمی چاقبودن خود را حفظ کند و به همیندلیل در زیر زمین، در محاصره سربازان روس افتاده است.
یکی از اتفاقات مهم در ادامه روند تجاوزها، مربوط به صحنهای است که در آن گریه، بهدلیل عمق فاجعه، جای خود را به خنده میدهد؛ وقتی چندزن همسایه از ترس، راوی را تنها میگذارند و او به دست سربازان روس میافتد. اینزنان از کرده خود دچار شرمندگی میشوند اما راوی مقابل گریه و زاری آنها به خنده میافتد: «خب که چی؟ من که هنوز زندهام، مگر نه؟ زندگی ادامه دارد!» او بهقول خود مجبور است تاب بیاورد و استقامت کند! اما در اعترافاتش که روی کاغذ آورده میگوید: «احساس ناپاکی و هرزگی دارم، دلم نمیخواهد چیزی را لمس کنم، بیشتر از همه، پوست خودم را. برای یکبار دوش گرفتن، یا دستکم، کمی آب و صابون کارراهانداز، چه کارها که حاضرم بکنم.» (صفحه ۹۵) اینزن، اینرویا را دارد که روحش، بدن بیچاره و بیسیرتشدهاش را ترک کند. او هنوز باور ندارد چنین بلاهایی به سرش آمده و در خاطره سهشنبه اول مه ۱۹۴۵ که روایت روزهای شنبه، یکشنبه و دوشنبه را شامل میشود، میگوید نجاست سراپای او و زنان را گرفته و در اعماق وجودشان نشسته است. در چنینشرایطی، هر دقیقه زندهماندن بهای بسیار سنگینی دارد. او همچنین بهطور مدام حس میکند پوست تنش مشمئزکننده شده و ضمن اینکه نمیخواهد خود را لمس کند، از نگاه کردن به تن خود پرهیز دارد. در همینشرایط، بین زنان آلمانی، ایننگرانی و هراس وجود دارد که بچهای از سربازان روس به دنیا بیاورند. چون روسها هرچه به دستشان برسد تصاحب میکنند؛ مجرد یا متاهل و میانسال و جوانش تفاوتی ندارد. به همیندلیل برخی از زنها برای دلداری یکدیگر میگویند روی جادهای که زیاد پا بخورد، علف در نمیآید.
یکی از زنان قربانی در خاطرات اینکتاب، همسر شرابساز آلمانی است که روسها برای تجاوز به او صف میبندند و راوی میگوید خود اینزنِ قربانی گفته روسها حداقل ۲۰ نفر بودهاند. اینزن که گردنش کاملا کبود و منقش به جای گازگرفتگی سربازان وحشی بوده، پس از وقوع تجاوزها حال و روز خوشی نداشته است. راوی همچنین درباره تجاوز به یک دختر شانزدهساله میگوید اگر چنین حوادثی در دوران صلح رخ میدادند و در آرامش و صفای صلح، یکفرد ولگرد به ایندختر تجاور میکرد، یک الم شنگه واقعی از نوع گزارش تبهکاری، با بازپرسی و تحقیق، سوال از شاهدان، دستگیری و روبهرو کردن با متهم، گزارشهای خبری مطبوعات و شایعهپردازیهای همسایگان به پا میشد _ و دختر هم واکنشی متفاوت میداشت و شوکی متفاوت را تجربه میکرد. اما در شرایطی که راوی توصیفش میکند، «موضوع بر سر تجربهای است گروهی، چیزی که انتظارش را داشتیم و همه هم از آن در هراس بودیم، چیزی که بارها و به دفعات بیشمار از چپ و راست بر سر زنان نازل شد، همه به نوعی بخشی از این معامله بودند.» (صفحه ۲۱۰ به ۲۱۱)
افسر روس در حال آزار زن آلمانی
* تصمیم به اهلیکردن سردسته گرگها؛ بر سر دوراهی اخلاق یا فاحشگی
با شرایطی که به وجود میآید، زن برلینی به ایننتیجه میرسد که باید گرگی را تنها گیر بیاورد که گله گرگها را از او دور کند؛ یکافسرِ تا حد امکان عالیرتبه؛ یکفرمانده یا یکژنرال که زیردستانش از ترس او به زن نزدیک نشوند. ایننتیجهگیری به ایندلیل است که زن تصمیم میگیرد چیزی بیش از یکگوشت قربانی و غنیمت جنگی باشد. اینافکار باعث میشوند زن در درون خود، نیشخند زده و احساس کسی را داشته باشد که مشغول بازیگری روی یکسن است. «مرا چه به این کارها! هرگز اینقدر از خودم دور نبودهام؛ اینقدر بیگانه. انگار همه احساساتم، جز غریزه بقا، در من مرده است. آنها مرا نمیکشند.» (صفحه ۱۰۳)
بههرحال انتخاب بین بد و بدتر موجب میشود زن بهسمت شکار یکی از گرگهای درجهدار و یکافسر روس برود تا از دستدرازی دیگر سربازان در امان باشد. او در خاطره روز ۳۰ آوریل خود مینویسد افتخار میکند که توانسته یکی از گرگها را برای خود اهلی کند تا از شر بقیه در امان باشد. اما در یکیدو نوبت که بهواسطه انتقال افسر و درجهدار روس به منطقهای دیگر، کار اهلیکردن سردسته گرگها تکرار میشود، احساس نارضایتی به او دست میدهد: «احساس بد دست به دست شدن آزارم میدهد؛ حس میکنم تحقیر شدهام و اهانت دیدهام، و تا حد وسیلهای جنسی تنزل کردهام.» (صفحه ۱۵۳) در همینراستا، در روزهایی که زن بی رفتن اولی و آمدن دومی معلق است، خود را چیزی بیش از یکغنمیت جنگی نمیبیند؛ طعمهای که باید کنار بایستد و اجازه دهد شکارچیها تصمیم بگیرند بازی خود را چگونه پیش ببرند و طعمه را چگونه قطعهقطعه و تقسیم کنند.
اما اخلاقیات به کنار، آیا من باید به چنین کاری تن بدهم و همچنان پیش خودم راضی باشم؟ نه، هرگز. با طبیعت من جور در نمیآید، اعتماد به نفسم را جریحهدار میکند، همه افتخار و غرورم را به باد میدهد _ و جسم و جانم را به خاک سیاه مینشاندراوی کتاب «زنی در برلین» با آشنایی با شخصیت سرگرد، از نظر خورد و خوراک و مواد غذایی تامین میشود و همین تامین مواد غذایی توسط سرگرد، علت ماندگارشدنش در خانه بیوهزن است چون بیوه و مرد پیری (آقای پائولی) که در خانه او زندگی میکند، راوی را بهخاطر همینتامینکنندهبودنش میخواهند.
در ادامه خاطرات، شنیدههای راوی مبنی بر این هستند که زنان دیگری هم تصمیم گرفتهاند نام یک افسر روس را روی خود گذاشته و تبدیل به تابو شوند؛ نام افسرانی را که فرمان اعزام به مناطق دیگر در جیبشان نیست و بیشتر دنبال رابطه دائمی و اختصاصی هستند و حاضرند بابتش بهایی بپردازند. راوی، اینگونهارتباطات را بهخاطر هوشمندی روسها میداند که خوب فهمیدهاند وقتی پای غذا به میان آید، دست و دل زنان جنگزده آلمانی تا چهحد میلرزد.
در ادامه برای راوی اینسوال پیش میآید که اینکار (ارتباط با سردسته گرگها) را از روی علاقه و عاطفه انجام میدهد یا از سر نیاز به معاشقه؟ اما به خود پاسخ میدهد از هر مرد و امیال مردانهای جان به لب است و حتی تصور وجود چنین نیازی در آینده هم برایش ناممکن است. سوال بعدی او از خود این است که آیا اینکار را برای بیکن، کره، شکر، شمع و کنسرو میکند یا نه؟ و در پاسخ میگوید تاحدودی از اینموضوع اطمینان دارد. او میگوید فقط یک بار با یک زن بدکاره در خیابان همکلام شده و با توجه به قیافه مهربان و زنانهای که آنزن داشته، اینسوال را در خاطراتش مینویسد که واقعا معنای آدم خراب چیست؟ «اما اخلاقیات به کنار، آیا من باید به چنین کاری تن بدهم و همچنان پیش خودم راضی باشم؟ نه، هرگز. با طبیعت من جور در نمیآید، اعتماد به نفسم را جریحهدار میکند، همه افتخار و غرورم را به باد میدهد _ و جسم و جانم را به خاک سیاه مینشاند. پس جای نگرانی نیست. به محض اینکه بتوانم جور خوشایندتر و شرافتمندانهتری نان خودم را در بیاورم، خوش و خرم، این کار را رها خواهم کرد، اگر این کار، همان چیزی باشد که تجربههای اخیر مرا نیز بتوان به نام آن خواند.» (صفحه ۱۷۰)
راوی ضمن اینکه میگوید بعضی از مردم، دخترهای خود را زیر شیروانیها پنهان کرده یا در آپارتمانهای مطمئن نگه میدارند، از تن بیسیرتشده خود مینویسد که علیرغم میلش، از آن سوءاستفاده شده و درد جسمیاش خک، واکنشی است که اینتن در مقابل تعرض نشان میدهد. در همینشرایط است که اینزن از دختر هجدهسالهای یاد میکند که بهلطف مادرش از فضای شیبدار زیر سقف ساختمان بیرون نمیآید و یا زن خانه روبرویی که برای فرار از دست روسهایی که دنبالش بودهاند، خود را از طبقه سوم ساختمان به خیابان پرت کرده و کشته شده است.
جالب است که در خاطره چهارشنبه ۹ مه که راوی در آن خاطره روز سهشنبه را تعریف میکند، به اینجا میرسد که در نهایت موفق شده شبی را تنها به صبح برساند اما همینمساله باعث نگرانی شخصیت بیوهزن شده است. چون ممکن است با قطع ارتباط افسران روسی با راوی، دیگر از غذاهای خوب و امکانات خبری نباشد. به اینترتیب نگرانی پیرزن از نبود خورد و خوراک، در تقابل با راحتی و خنده راوی از سر آسودگی قرار میگیرد که توانسته یکشب را با خیال راحت به صبح برساند.
سرباز ارتش سرخ در تلاش برای تصاحب دوچرخه زن آلمانی
* تفاوتهای فرهنگی روسها و آلمانیها
یکی از موضوعاتی که در نوشتههای زنی در برلین جلب توجه میکند، تفاوت فرهنگی سربازان روس و مردم جنگزده آلمان است. او در نوشتههای روز اول مه خود میگوید نگران تابوهایش است. چون سلسلهمراتب نظامی پروسی (آلمانی) که مردم به آنها خو گرفتهاند، ظاهرا در شرایطی که روسها برلین را اشغال کردهاند، به کار نمیآید. توضیح بیشتر اینکه درجهدارهای روس، فرقی با سربازانشان ندارند و متعلق به یک قشر اجتماعی ویژه نیستند. اینافسرها نه از نظر زمینه اجتماعی و نه تحصیلات، برتری خاصی نسبت به دیگران ندارند. هیچنوع رفتار ویژه حاکی از افتخار و غرور هم در آنها دیده نمیشود؛ بهویژه وقتی سر و کارشان با زنها میافتد، همه مثل هم رفتار میکنند.
روسهای حاضر در اینخاطرات، بخشی از غنائم را بستهبندی کرده و به شوروی میفرستند و چیزی که بیش از همه برای آن ارزش قائلاند، الکل است. نداشتن بچه و فرزند هم بینشان امری غیرمعمول است. به اینترتیب برایشان عجیب است که چرا تعداد بچهها در آلمان کم و تعداد زنهای بدون بچه بسیار زیاد است.
گویی فرازهایی از بحثهای نویسنده اینکتاب در زمینه تفاوت فرهنگی آلمانیها با روسها، دربرگیرنده حس همدردی با روسها هستند. مثلا جایی که نویسنده میگوید «من میدانم که آنها هم انسانهاییاند مثل خود ما؛ شاید آنطور که به نظر من میرسد، کمتر از ما توسعهیافتهاند و ملت جوانتر و نوظهورتری به حساب میآیند که هنوز از ریشههای خود فاصله نگرفتهاند.» (صفحه ۱۱۹)
مردهای آلمانی در حال و هوای دیگری سیر میکنند و از نظرشان فرهیختگی و باسوادی زن، چیز زیادی به جذابیت او اضافه نمیکند. اما باسواد بودن راوی باعث میشود در چشم روسها ارزشمند به نظر برسد و آنها را تحت تاثیر قرار دهدزنی که خاطرات خود را از ۸ هفته اشغال برلین توسط روسها نوشته، در فرازهایی از خاطراتش به مقایسه بین مردهای روس و آلمانی میپردازد. او میگوید مردهای آلمانی در حال و هوای دیگری سیر میکنند و از نظرشان فرهیختگی و باسوادی زن، چیز زیادی به جذابیت او اضافه نمیکند. اما باسواد بودن راوی باعث میشود در چشم روسها ارزشمند به نظر برسد و آنها را تحت تاثیر قرار دهد. «مرد آلمانی همیشه میخواهد باهوشتر و زرنگتر باشد، همیشه میخواهد در موقعیتی قرار بگیرد که به زن نابالغش چیزی یاد بدهد. این همان چیزی است که مردهای شوروی چیزی دربارهاش نمیدانند. تصور زن نابالغی که مراقبت از کنج خانه را بر عهده دارد. در اتحاد شوروی تحصیلات بالاترین اهمیت و ارزش را دارد.» (صفحه ۱۷۲) او همچنین در فراز دیگری، در بحث مقایسه بین مرد شرقی و غربی، با اشاره به کارتپستالها، تصاویر تبلیغاتی و مجلاتی که تبلیغاتی مثل لباس زیر زنانه و اجناسی چون سینهبند دارند، مینویسد «روسها آشناییای با اینگونه اعلانات ندارند. مجلاتشان فاقد تصاویر تحریککننده است. بیتردید اینتصاویر تبلیغاتی، که جلب توجه میکرد و مرد غربی حتی متوجهش هم نمیشد، برای روسها چیزی بود همچون هزرهنگاری ناب.» (صفحه ۲۲۲) در همینزمینه میتوانیم به فراز دیگری از خاطرات زن برلینی اشاره کنیم که در آن، راوی در جریان کار و رختشویی با زنی به نام ایلس آشنا میشود. یکی از بحثهای ایندو زن در گفتگوهایشان این است که روسها شاید از نظر اقتصادِ برنامهریزیشده سوسیالیستی، خیلی پیشرفته باشند، اما در زمینه اروتیسم هنوز در دوره آدم و حوا زندگی میکنند.
مورد دیگر تفاوت فرهنگی آلمان و روسیه در مقطع پایانی جنگ جهانی دوم، مربوط به قانونمداری ایندو کشور است. نویسنده کتاب «زنی در برلین» نوشته آلمانیها ملتی پارتیزان و چریک نیستند و نیاز دارند رهبری شده و فرمان ببرند. «یکبار که توی یکی از قطارهای شوروی بودم که چند روز تمام وقت میگذراند تا از یکسوی کشور به سوی دیگر برود، یک روس به من گفت: "رفقای آلمانی زمانی وارد یک ایستگاه قطار میشوند که قبلا بلیتشان را به رسمیترین شکل ممکن خریده باشند." به عبارت دیگر، و از شوخی گذشته: بیشتر آلمانیها وحشتی بیپایان از انجام کاری در فضای غیرقانونی دارند.» (صفحه ۲۱۹) در صفحه ۲۷۰ هم رفتار روسها را درست مثل رفتار و اخلاقیات در روستاهای خیلی فقیر میداند.
«برای ما غربیها که در فرهنگ مسیحیت رشد کردهایم، روی صلیبی دستساز از تکههای دری شکسته که با مفتول سیمی به هم وصل شده، همواره خدایی لانه کرده است.» (صفحه ۲۲۴) او در طول خاطرات مکتوبش، چندبار صحبت از خدا میکند و میگوید آلمانیها دوره پریشانی روحی بزرگی را طی میکنند و در انتظار کلامی معجزهآسا هستند که به آنها نهیب بزند و به زندگی بازشان گرداندنویسنده، با دیدن قبرهای هموطنانش در خیابانهای برلین، اینسوال را مطرح میکند که چرا فرم و شکل صلیب چنین دگرگونش میکند؟ و دوباره بحث مردم شرق و غرب را اینبار در زمینه اعتقاد به خدا و بیخدایی کمونیستی پیش میکشد: «برای ما غربیها که در فرهنگ مسیحیت رشد کردهایم، روی صلیبی دستساز از تکههای دری شکسته که با مفتول سیمی به هم وصل شده، همواره خدایی لانه کرده است.» (صفحه ۲۲۴) او در طول خاطرات مکتوبش، چندبار صحبت از خدا میکند و میگوید آلمانیها دوره پریشانی روحی بزرگی را طی میکنند و در انتظار کلامی معجزهآسا هستند که به آنها نهیب بزند و به زندگی بازشان گرداند. «قلبهایمان خالی شده، نیازمند تغذیهایم؛ آنچه کلیسای کاتولیک "مائده آسمانی" میخواندش.» (صفحه ۳۲۳) که چنیناعتقادی در تضاد کامل با آموزههای بلشویکی و کمونیستی ارتش سرخ است.
مقایسه آلمانیها با روسها به اینجا میانجامد که نویسنده، خود آلمانیها را هم قضاوت کند و بگوید بهطور کلی مفهوم حدومرز و اعتدال را از دست دادهاند. ایننتیجهگیری را هم به اینعلت میکند که دیده زنی آلمانی در گوشهای، بدون اینکه شرمگین شود، مشغول قضای حاجت بوده است: «این هم یک چیز دیگر که برای اولینبار چنین عریان و بیپروا در شهری همچون برلین میدیدم.» (صفحه ۲۳۳) همچنین در صفحه ۲۶۷ با اشاره به زیاد بودن تکههای مدفوع روی زمین شهر، میگوید تا بهحال چنین ازدحامی از مگس در برلین ندیده است.
یکی از مقایسات آلمانیها و روسها در نگاه زن برلینی، مربوط به تفاوت دزدیکردنشان است. او میگوید بیتردید عادت به دزدی، ریشه در فقر دارد و چنینعادتی دارد بین مردم آلمان هم شایع میشود. اما روسها رفتار خاصی برای دزدیهای خود دارند: «آن را با حسن نیت انجام میدهند، گویی کاری که میکنند، طبیعیترین کار ممکن است!» (صفحه ۳۲۵)
یکی از مناطق برلین پس از پایان جنگ جهانی دوم
* تمدنی بهنام غرب و زوالش؛ نشاندادن غیرت از مرد نازی
کتاب «زنی در برلین» یکی از هزاران سند اثباتکننده زوال تمدن بهظاهر مترقی غرب است. در همینزمینه یکی از اشارات و کنایههای نویسنده در صفحات ابتدایی خاطرات، زمانی که هنوز روسها وارد برلین نشدهاند، از اینقرار است که «غرب حالا دیگر چه ارتباطی به ما دارد؟ سرنوشت ما از جانب شرق سراغمان میآید و آبوهوا را همچون عصر یخبندان دگرگون خواهد کرد.» (صفحه ۱۸) اما بدیهی است که اینشرق که به آن اشاره شده، در واقع همان غرب است که سرمایهداری کاپیتالیستی و حکومت اشتراکی کمونیستی، هر دو از سوغاتیهای آن برای مردم جهان بودند.
راوی کتاب درباره وضعیتی که مردم آلمان به واسطه تسخیر برلین توسط متفقین دچارش شدهاند، مینویسد: «ایوانها ما را به اعماق فلاکت راندهاند؛ حتی به معنای تحتاللفظیاش هم در برخی موارد همین اتفاق افتاده است: در ردیف ساختمانهای ما هستند کسانی که هنوز پیدایشان نکردهاند، خانوادههایی که از جمعه تا حالا در زیرزمینهایشان پنهان ماندهاند و تنها صبحهای خیلی زود یکی را میفرستند تا برایشان آب بیاورد. به گمانم مردان ما باید خود را حتی بیآبروتر از ما بدانند؛ دامن آنها هم مثل ما زنها لکهدار شده است. زنی توی صف جلو پمپ آب تعریف میکرد که وقتی یکی از ایوانها داخل زیرزمین مزاحمش شده بود، یکی از مردان همسایه بر سرش فریاد کشید: "خب چرا همراهشان نمیروی؛ داری همه ما را به خطر میاندازی!" تحشیهای مختصر بر زوال غرب.» (صفحه ۱۱۵)
در خاطرات کتاب، مورد نقضی هم برای بیغیرتی مردان آلمانی وجود دارد که اتفاقا مربوط به یکمرد نازی است؛ مردی کتابفروش که به مرام نازیها وفادار است و در خانهای پنهان شده اما هنگامی که سربازی روسی قصد دستدرازی به همسرش را دارد، بهقول راوی از خجالت سرباز درمیآیدالبته باید به اینمساله اشاره کنیم که در خاطرات کتاب، مورد نقضی هم برای بیغیرتی مردان آلمانی وجود دارد که اتفاقا مربوط به یکمرد نازی است؛ مردی کتابفروش که به مرام نازیها وفادار است و در خانهای پنهان شده اما هنگامی که سربازی روسی قصد دستدرازی به همسرش را دارد، بهقول راوی از خجالت سرباز درمیآید. «و در ادامه داستان طرف روس جیکش در نمیآید، خودش را جمع و جور میکند، پا پس میکشد و میزند به چاک. پس موثر است و جواب میدهد! غریزه حیوانی و وحشی مرد روس به او گفته که کتابفروش در آن لحظه ممکن است دست به هر کاری بزند و آنقدر خشمگین است که اصلا به عواقبش فکر نمیکند.» (صفحه ۱۸۸) در ادامه ایناتفاق هم، چند هموطن آلمانی دیگر از جماعت مردان چند تخته چوپ را به چارچوپ در پشتی خانه میخکوب میکنند تا خیال زنان از ورود غافلگیرکننده روسها از پشت خانه راحت شود.
یکی از شخصیتهای حاضر در خاطرات زن برلینی، زن تحصیلکرده و دانشگاهدیدهای بهنام ژیزلا است که دوست راوی است و دو دختر دانشجو را که از برسلاو فرار کردهاند، در خانه خود پناه داده است؛ هر دو دختر توسط روسها ازاله بکارت شده و بارها مورد تجاوز قرار گرفتهاند؛ هِرتا دختر بلوند ۲۰ ساله که درد دارد و نمیداند با دردش چه کند. در نتیجه همیشه در حال گریه است. و دختر دیگری با نام بریژیت که ۱۹ سال دارد و با گستاخی حاضر به پذیرش آنچه به سرش آمده نیست. او سرشار از نفرت و حس انتقامجویی است و به اینباور رسیده که زندگی مهوع است و همه مردان هم خوکهایی کثیف هستند. «دو دختر حال و هوایی غمناک و بسیار تیره و تار داشتند. این دخترها تا ابد از نخستین میوه عشق و کامیابی محروم شدهاند.» (صفحه ۲۳۶) راوی در خاطره اول ژوئن ۱۹۴۵ مینویسد آنتاتاری که باکرگی هرتا را گرفته، چهاربار پشت سر هم به او تجاوز کرده است. طبق خاطرات زن برلینی، این دختر در نهایت سقط جنین میکند و به سختی مریض میشود.
شخصیت فرهیخته ژیزلا بهقول راوی خاطرات، پس از مواجهه با ایناتفاقات تلخ، غربِ انباشه از هنر و فرهنگ را که چنین نزد او عزیز و ارزنده بوده، در حال فرو رفتن در ظلمت میبیند. پس از تعریف چنین مسائلی است که راوی میگوید ایده ترک شهر برلین برای اولینبار به ذهنش رسیده است. اینایده را میتوان ناشی از همین فرو ریختن عناصر فرهنگ و قدرت تمدن غرب در کشوری چون آلمان دانست.
اینزن ضمن اینکه میگوید با جهان دَنی خو گرفته و موجودی نازکنارنجی نیست، بهقول خودش به نکته مهمی اشاره میکند؛ اینکه حاصل جمع اشکهای ریختهشده همواره ثابت میماند. یعنی برای هر ملتی مهم نیست چه پرچمی بالای سرشان است و به چه خدا و آیینی باور داشته باشند. بلکه حاصل جمع کامل اشکها و رنجها و وحشتی که هر انسانی باید بهعنوان هزینه برای موجودیتش بپردازد، ثابت استدر چنینغربای است که در روز جشن پیرزوی متفقین در برلین [راوی خاطرهاش را یکشنبه ۱۳ مه نوشته] که متفقین به مردم آلمان دستور دادند پرچم چهارکشور پیروز را به اهتزاز درآورند، در محل پمپ آب، به زنها توصیه میشود از خارجشدن از خانهها خودداری کنند چون امنیت نخواهند داشت. اینزن ضمن اینکه میگوید با جهان دَنی خو گرفته و موجودی نازکنارنجی نیست، بهقول خودش به نکته مهمی اشاره میکند؛ اینکه حاصل جمع اشکهای ریختهشده همواره ثابت میماند. یعنی برای هر ملتی مهم نیست چه پرچمی بالای سرشان است و به چه خدا و آیینی باور داشته باشند. بلکه حاصل جمع کامل اشکها و رنجها و وحشتی که هر انسانی باید بهعنوان هزینه برای موجودیتش بپردازد، ثابت است. در چنینغربای است که بهقول اینزن، خدا و جهان فراسوی حیات، تبدیل به نماد و استعاره شدهاند و حاصل جمع اشکها در مسکو هم ثابت است. او در مقابل مسکو، پاریس یا لندن، بازگشت به آلمان را انتخاب خود میخواند و میگوید حس میکند بخشی از مردمش است و میخواهد در سرنوشت آنها شریک باشد.
در همین غرب است که خانوادهای برلینی در طبقه اول ساختمانی، بهطور دستهجمعی با سم خودکشی کرده و جنازههایشان در تخت خواب پیدا میشود و همچنین، در طبقه دوم همان ساختمان، اعضای خانواده دیگری، خود را حلقآویز میکنند. ساکنان ساختمان هم تصمیم میگیرند برای فراری دادن روسها از آن ساختمان، مدتی ایننشانهها (جنازهها) را همانجا نگه دارند.
بد نیست به ایننکته مهم هم اشاره کنیم که همه تجاوزهای انجامشده در برلین توسط روسها و نیروهای ارتش سرخ انجام نشدند. سربازان آمریکایی هم بهره کافی خود را از اینامر ناخوشایند در طول جنگ بردند. اما تبلیغات و تولیدات فرهنگی و هنری مانع از بیان اینواقعیت شده است. بههرحال اشاره کوچکی هم به اینمساله در کتاب «زنی در برلین» وجود دارد؛ جایی که راوی میگوید یکی از زنان ساختمان، یک سرباز آمریکایی را گیر آورده و زمانش را با او میگذراند.
شرایط به وجود آمده در اینغربِ مورد اشاره، باعث میشود زن آلمانی به تعبیر خودش کلک کثیفی بزند تا بتواند حق خود را بگیرد. او در اینحقه کثیف، به کارگری که برای تعمیر سقف شیروانی خانه آمده و منکر دزدیدن رادیوی او شده، میگوید مترجم مرکز فرماندهی روسهاست و بهدروغ ادعا میکند میتواند با دستور روسها خانه کارگر خاطی را تفتیش کند. همینمساله باعث میشود کارگر، انکار را کنار گذشته و رادیوی زن را به او پس بدهد.
نتیجهگیری نویسنده «زنی در برلین» از اینماجرا، اینچنین است: قدرت یعنی فشار آوردن و گمان میکند عمده مکانیسمهای زندگی به چنین کلکهایی وابسته است. بهنظر میرسد راوی اینخاطرات که چنیننتیجهگیری مهمی دارد، غرب و جهان متوحش ناشی از سیاستهای آن را به خوبی شناخته است: قدرت! و قدرت یعنی فشار آوردن!