من هم مثل همه یک آقابزرگ داشتم که از قضا از آن کلیشهایهای زیاده مهربان هم نبود. زیاد حوصله شلوغی نداشت و هنگامی که زنگ میزدیم برویم به او سری بزنیم راحت میگفت «بابا جون عکس همهتونو دارم؛ نیایید» و میخندید و گوشی را میگذاشت. شهرآشوبی بود و وقتی هوس کرد چند سال در جاده رانندگی کند، رفت و یک کامیون خرید. یک دم عمان بود، یک دم سقز و یک دم تبریز.
تجربههاش را که کرد رفت استخدام شرکت گاز شد تا دوباره یکجانشین باشد، یکچندی. تا جایی که من به یاد دارم بیش از هشت شغل عوض کرد. شهرنشین بودن قدرت ماجراجویی را آدمیزاد بیجان کرده است اما او تا آخر عمر ساز خودش را زد. روزی که من دار قالی علم کردم دید، هوش و حواسش در ۸۰ سالگی پرت شد. یاد پنج سالگیهایش افتاده بود که گذاشته بودندش کارگاه قالیبافی هنر یاد بگیرد. میگفت «باباجان من را همه استادکارها میخواستند، چون شاگرد کوتاهچین بودم».
یعنی به خاطر انگشتهای کوچکش میتوانسته گرههای کوتاه بزند و نخ کمتر مصرف میشده است. ظرف ۲۴ ساعت رفت و دار خودش را علم کرد و ظرف یک سال هفت تا قالیچه بافت تا پس از مرگ به هر فرزند یکی را یادگاری بدهد و هفتمی هم برای مادربزرگ باشد. هفتمی به نصف نرسیده بود که رفت. قالیچه من هم ناتمام همان گوشه هست و شاهد عروسی و شعف و شوق و غم و کم و زیاد و نور و تاریکی خانه ما شده است.
آقابزرگ اهل حال بود و اهل قال نبود اما حضرت محمد(ص) را جور دیگری دوست داشت. حتی اگر ته جیبش یک ۱۰۰۰ تومنی هم مانده بود، باز شب مبعث کوچه را چراغانی میکرد و همه را سر سفرهاش مینشاند و شال سبز به سرش میبست. همیشه همان شب تلویزیون فیلم سینمایی «محمد رسولالله» را میگذاشت و هر سال تا کار به غار حرا میرسید، باید حاضر میشدیم برویم مهمانی خانه آقابزرگ و من معجزهها و جنگها و ساختن مسجدالنبی را نمیدیدم. نمیدیدم چطور ستون حنانه به گریه افتاد، وقتی محمد رسولالله دیگر به آن تکیه نمیداد و نامش را حنانه -کسی که نوحهای محزون سر دهد- گذاشتند. نمیدیدم قبیله بنیهاشم شتر سفیدی را آزاد کردند تا خودش هرجا نشست همانجا خانه و مسجد رسولالله را بسازند. نمیدیدم مردم به استقبالش به صحرا رفتند و تواشیح خواندند و برگهای درخت خرما را مثل بادبزن سایه سرش کردند و شعف، قلبهایشان را پر کرده بود. غمهای محمد(ص) و بتپرستی اهل مکه را نمیدیدم اما میدیدم که آقابزرگ در عالمی دیگر است. با دست خودش شیرینی تعارف میکند، میخندد، عیدی میدهد. گاهی آرام به آسمان نگاه میکند.
یکی از همان مبعثها عبای قهوهایاش را کمی از سر شانه آزاد کرد و مرا زیر عبا جا داد. کف دستم یک اسکناس سبز نو گذاشت. گفت این برکت را همیشه نگهدار بابا. یک روز پیکان و کارت بنزینش را به من داد و گفت از زنهای نترس خوشم میآید. برو بنزین بزن و برای خودت هرجا خواستی بچرخ. از حواسپرتی من کارت بنزین توی پمپ با کارت یک مشتری دیگر جابجا شد و گرفتاری گرفتن کارت المثنی و حیف شدن نصف سهمیهاش افتاد به گردن او و شرمندگی ماند برای من. عذرخواهی که میکردم میزد به در شوخی و نمیگذاشت خجالت بکشم.
توی مهمانیها همیشه تا هنگام پهن کردن سفره کتاب میخواند. یک مجموعه سخن حکیمان داشت که همه جا با خودش میبرد. وقتی از یک جمله کتاب خوشش میآمد بیاعتنا به جمع با صدای بلند چند بار برای خودش تکرار میکرد.
روزی که رفتم خانهاش برای سفر حج خداحافظی کنم، دم رفتنم به گریه افتاد. بزرگترین سر راهی عمرم را توی جیبم گذاشت و من دستش را با همه خجالتها و غرورهایم بوسیدم. دستهایش بوی گندم و پشم قالی میداد. شال سبزش را به سرش بسته بود. من با سرراهیاش برای همه بچههای قوم و خویش از دستفروشهای آفریقایی مدینه اسباببازی خریدم و برای خودش یک ضبط صوت که چراغقوه هم داشت. همیشه دعا میکرد برایم. میگفت توی سفرهایم با این هم آهنگ گوش میکنم هم تاریکیها را روشن میکنم.
یک شب مبعث هم بود که از بیمارستان زنگ زدند گفتند آقابزرگ رفته است. روی انگشتهای هنرمندش خاک سرد ریختند. رفت او اما زیستن را زیست و قالی من هنوز ناتمام... .
یادداشت از صفیه خدامی، خبرنگار ایسنا، منطقه خراسان
انتهای پیام