اگر می خواستیم تا پیش از این تصویر یک زن قهرمان را در سینمای ایران به خاطر بیاوریم بی درنگ به یاد "فاطمه" آژانس شیشه ای می افتادیم و بودن پر رنگش در اثر در عین نبودن، و تاثیر عمیق پشتیبانی و اطمینان "فاطمه" نسبت به حاج کاظم در لحظات بحرانی داستان "آژانس" که با فرستان یادگارهای جنگ برای حاجی(چفیه و پلاک) درست در همان لحظاتی که همه حاجی را رها کرده بودند، شکل می گیرد. این تصویر بزرگترین اطمینان خاطر و بزرگترین پشتیبانی از راه مردی را نمایش می دهد که فاطمه او را باور دارد.
تصویر فاطمه با و جود کم حضور بودنش در فیلم آژانس همان تصویر مطلوب زن قهرمان معاصر ایرانی بود که در بزنگاه مایه دلگرمی و استحکام مردش در مسیر حق می شد. اما شخصیت زن فیلم موقعیت مهدی پا را از این فراتر نهاد و صفیه مدرس در این فیلم نه تنها تصویر همان زن قهرمان است بلکه می توان به نوعی او را قهرمان اصلی داستان دانست.
اگر بخواهم فیلم موقعیت مهدی را از منظر صفیه مدرس همسر شهید باکری تماشا کنم و اگر بخواهم کلمات او را که فیلم نوشت یک سبک زندگی عاشقانه و جاودان است بر زبان جاری کنم و بنویسم چه حرفهایی مضاف بر آنچه که در فیلم شاهدش بودیم، می شود بیان کرد.
فیلم موقعیت مهدی یک قهرمان زیرمتن دارد که اتفاقا با بازی خیره کننده و بسیار فوق العاده سرکار خانم ژیلا شاهی چنان دقیق و درست تصویر شده که همه تماشاچیان را با خود همراه می کند. و شاید بتوان گفت پر انرژی ترین و دقیق ترین طراحی ها در فیلمنامه و روایت اتفاقا نه در صحنه های شلوغ جنگی بلکه در فضای خلوت عاشقانه ای شکل می گیرد که مهدی و همسرش از خواستگاری شروع می کنند و هیچ تصویری شاید گویا تر از درد دل تنهایی صفیه در مقابل مهدی که از فرط خستگی بیهوش شده، نمی تواند تعبیر شهادت از قاب چشم همسران شهدا باشد.
موقعیت مهدی این موقعیت را ایجاد کرد که همسران شهدا دلتنگی قاب شده خود را از طاقچه خاطره بردارند و با لحظه شهادت مردانشان تغزل کنند. و بازی فوق العاده ژیلا شاهی چنان باورپذیر از آب درآمده که فیلم را از دایره یک اثر جنگی به ساحت یک تغزل عاشقانه، ارتقاء بخشید و مخاطب را با خود همراه کرد.
همراهی، همدلی، پایداری و صبر اسمش هر چه باشد تصویر فیلم موقعیت مهدی همان است که باید. تصویر زنانی که می توانستند انتخاب های دیگری داشته باشند اما مسیری را انتخاب کردند که شاید در برخی از وجوه سخت تر از راه همسرانشان بود. شاید اگر از نگاه توصیفی بخواهیم فیلم را با نگاه صفیه تماشا کنیم به دل نوشته ای خواهیم رسید شبیه به این: ...از همان لحظه های ابتدایی که با صدای کمی لرزان از نداشته هایت سخن گفتی .... احساس می کردم با واژه های ساده و بی آلایش فرشته ها را از آسمان پایین کشیدی و بال هایشان را گذاشتی زیر سرم تا برای چند لحظه هم که شده از زمین و تمام تعلقاتش جدایم کنی ... آن بال ها را یواشکی وقتی غافل از عالم و آدم تنها و تنها به زندگی می اندیشیدم آوردی و کشیدی روی دست هایم که از سوز تنهایی سرخ شده بود ... آوردی تا آسمان همین نزدیکی ها باشد ... چشم هایم را ریز باز کردم ... دیدمت در پیراهن خاکی ... که قرینه آسمان بود و گویی طعنه به همه افلاک می زد.... شنیده بودم همه در زمان خواستگاری داشته هایشان را به رخ یکدیگر می کشند و حتی اغراق می کنند تا به مراد دلشان برسند اما با این حال این تو بودی که بر خلاف تمام رویه های مرسوم دنیا نشسته بودی روبرویم و باز هم داشتی ادامه می دادی از نداشته هایت و از باغ سیب اجدادی و محصولی که هرگز چیزی از آن نچشیده بودی ... اما در پس این همه توصیف نداری ها، داشتهای را رو کردی که از تمام زرق برق دنیای گذرا ارزنده تر و تابناک تر بود. صداقت و سادگی همان جواهری بود که همه واژگان آن روز های زندگی تو را تراش داده بود و طعم بندگی و تسلیم در برابر حق و نگاه به ابدیت را می شد در زیر متن تک تک کلمات و گفتارت شنید. و نگاهی که دوخته بودی به زمین و گویی از پس همه وقایع، مستقیم و بی واسطه در حال تماشای عرش رحمانی هستی. و مرا به این فکر واداشتی که چرا در چشمانم خیره نمی شوی . زمانی که چراغ در دست به دنبالت دویدم و پرسیدم چرا مرا تماشا نمی کنی در حقیقت بهانه بود تا از نزدیک یک دل سیر برق چشمهایت را که روشنایی به قلبم میداد تماشا کنم.
مهریه را قرار بر همان نداری موصوف خودت گذاشتیم و تنها دارایی آن روزهایت یعنی کلت کمری را بهای مهر دلم کردی. دلی که هر بار از کنار کشاکش گرفتاری های بی شمارت در کوران حوادث آن روز ها می گذشت پر می شد از دلتنگی و پر می شد از اضطراب و تشویش. اما هر بار که ضربان قلبم بالا می رفت و هر بار که کاسه چشمانم از ناامیدی لبریز می شد. همان کلمات جادویی تو بود که دوباره فرشته ها را از آسمان نازل می کرد تا به من و به قلبم اطمینان دهد و توکل را جای همه نبودن ها بنشاند.
غنیمت شمردن زمان را از تیک تیک انتظار ساعت و از بغض پنجره های باز در سرمای زمستان آموخته بودم که مبادا بیایی و من فرصت یک دو گام همراهی در راه پله را از دست داده باشم. حضوری که به باران های تند و زود گذر آذربایجان می مانست و هر بار آمدن و رفتن دشت لاله های سرخ قلبم و تشویش نبودنت در خاطرم و حسرت دوباره دیدنت در چشمانم را متبلور می کرد.
همیشه توصیه ات مطالعه کتابهای شهید مطهری و بود و فرامین ۱۶ گانه امام اما من تغزل سعدی و حافظ را هم انیس خلوت های خود کرده بودم و بارها و بارها از همان پنجره به سوز سرمای انتهای کوچه خیره می شدم و نسیم را بارور از کلمات آهنگین قلبم می کردم تا به تو برساند که: دیده را منفعت آنست که دلبر بیند / گر نبیند چه بود فایده بینایی را ...
چقدر خوب بود ماموریت هایی که می بایست دور دریاچه ارومیه را طی می کردی تا برای جلسه خود را به ستاد برسانی و من مجال پیدا می کردم بالاخره نگفته های دلم را با طعم سیب و رایحه پوست پرتقال های داخل ماشین برایت بازگو کنم و باز شرمنده از گفتن و گاهی شرمنده از برخی گله گذاری ها می شدم.
مجالی که در خانه هیچ وقت نصیبم نمی شد و هر بار تو را با لباس هایی که هنوز خشک نشده بود راهی ماموریت بعدی می کردم و هرگز زمان به تو اجازه نداد یک دل سیر خستگیهایت را آرام بگیری. زمانی که دستور دادی پیکر حمید را یا با دیگران به عقب منتقل کنند و یا این کار را انجام ندهند. لحظه ای خودم را جای تو گذاشتم که اگر من بودم آیا همین کار را می کردم. هیچ پاسخی برایش نداشتم. شاید از خود سوال وحشت داشتم. اما تو را که دیدم و تو را که دوباره مرور کردم متوجه شدم که تو مهدی نشدی مگر به همین دلایل و هیچ کس دیگری مهدی نیست باز هم درست به همین دلایل.
دلم قنج می رفت که یک بار دیگر چشم باز کنم و تماشایت کنم ... اما می ترسیدم اگر می دیدی که خیره به چشمانت شده ام با همان لبخند همیشگی و به بهانه حیا چشمهایت را پنهان کنی. کاش این شب نقره ای شکیبا باشد و دنبال صبح نگردد... کاش روبرییم بمانی و بال هایت را روی تمام دلواپسیهایم پهن کنی ... اما نه، دیگر نمی توانم خودم را مانع تو و بودنت و پروازت ببینم. فرشته هایت به من آموختند که پایداری تو برای حقیقت انسان از جغرافیای فردی من بزرگتر است و باید بروی. دل کندم از استقرارت و می دانستم زمین تاب تو را نخواهد آورد و منتظر ماندم که خبر بی تابی ات در ضربان رودهای جاری این سرزمین مظلوم برای همیشه جاری شود.
امروز هم هر زمان به آبهای جاری آذربایجان و و رودخانه های زاگرس می نگرم تصور می کنم همه آبها به سمت پیکر تو جاری هستند تا پیش از دریا به ملاقات تو بیایند و در قطرات جاری اروند نجواهای زنان و کودکان و مردان این سرزمین را به تو ابلاغ کنند و اشکهای دلتنگی مرا و اشکهای دلتنگی تمام مادران و همسران شهدا را به پیکر دور افتاده دو برادر قهرمان برسانند که مردانه برای اینکه ما بمانیم رفتند و ماندن را مانند شعری عاشقانه در خاطره همه ما جاری کردند... حمید و مهدی باکری از شما و از همه شهدای این سرزمین سپاسگزارم...