شامگاه سهشنبه، انتظار به پایان رسید. چشمانم را آهسته آهسته میگشودم. از تصور آمیختگی خنکای آخرین شامهای اسفند با گرمای وجودم، تماشای افول زمستان و جریان شور و شعف نوروز در جان یکایک انسانها، ضربان قلبم به شدت بالا بود. با خودم عهد کرده بودم بار دیگر که به این جشن دعوت شدم، سرخی بیشتری به همراه بیاورم که پذیرایی بهتری از میزبانانم داشته باشم.
از آخرین باری که من به عنوان آتش چهارشنبه سوری انتخاب و برافروخته شدم، سالها میگذشت. محفلی جانانه بود. محله کوشمغان سراسر روشن و گرم بود. مهترین چیزی که حس میکردم، همدلی، صمیمیت و عرفانی بود که در فضا جریان داشت. همه من را میشناختند و میدانستند چرا و به چه هدف در این جشن حضور دارند. هرکس که از دل من میپرید، میدانست باید به من و پاکی درونش اعتماد کند. آنجا نیز که سیاوش به نیرنگ سودابه پلید به من اعتماد کرد، تن پاک و بیگناهش را نسوزاندم. من، تصویر روح بیگناه سیاوش را در خود نقش نمودم و آن شب در کوشمغان مشابه آن را به کرات دیدم.
مردم، آیینهای قدیمی خود را میشناختند. بوته افروزی ، آب پاشی و آب بازی، فالگوش نشینی، قاشق زنی، کوزه شکنی، فال کوزه، آش چهارشنبه سوری، آجیل مشگل گشا، شال اندازی و شیر سنگی را به زیبایی انجام میدادند. من در تمام شب پا به پای این مردم رقصیدم و غرق در تماشا به این میاندیشیدم که از فردا، دلتنگ این شب خواهم بود.
واپسین صحنهای که از این جشن به یاد دارم، چشمان سیاه و معصوم دخترکی بود که با کنجکاوی هرچه تمام در من خیره شده بود؛ تصویر زیبای خودم را در آینه این چشمان تماشا کردم و آرام آرام به خواب رفتم.
اکنون بعد از سالها، با شادی و شعف چشمانم را به روی چهارشنبهسوری دیگر گشودم. اما دیدگانم که جان گرفت، از صحنهای که مقابلم نقش بسته بود در عجب و حیران شدم.
من، در جنگی از خواب بیدار شده بودم که گرچه سعی میکرد، اما هیچ شباهتی به چهارشنبه سوری نداشت. آن شب چهارشنبه، نه سرخ بود و نه شباهتی به جشن داشت. شبی خاکستری، بیتفکر، بیریشه و خشن بود که صدای مهیب و ترسناکش هیچ رنگی از شادی و یا پاکی در خود نداشت.
مردم به جای قاشق و کاسه، بمبهای کوچکی به دست داشتند که نشانهای از آرامش در آن نبود. به جای آش، مواد منفجره فراهم بود. دود همه جا را گرفته و سیاهی، بر نور پیروز بود.
انسانها با یکدیگر مهربان نبودند، کسی من را نمیشناخت، کسی نمیدانست چرا و به چه دلیل در این مکان جمع شده است و شهر، محفلی برای عقدهگشایی و تخلیه انرژیهای مازاد بود.
از تماشای آنچه بر سر این جشن باستانی آمده است، مغموم و متاثر بر خود لرزیدم. گذر سیاوش، پاکی دلهای گذشتگان و بوی بهار که اکنون با بوی باروت و مواد منفجر جایگزین شده بود را در ذهن خود مجسم کردم و با یاد خاطرات زیبای گذشته، چشمانم را برای همیشه به روی چهارشنبه سوری بستم.
«کوشک مغان» از محله های قدیمی در جنوب غرب شهر سمنان است که امروزه به آن «کوشمغان» میگویند؛ این محله به روایتی در گذشته زیستگاه بزرگان زرتشتی بوده است، از آن دوران قلعهای باستانی به جامانده که صنیع الدوله در کتاب خود به وجود آتشکدهای در زیر آن نیز اشاره کرده است.
«چهارشنبه سوری» در تاریخ اساطیری ایران، پیشینهای طولانی دارد. بر پایه شاهنامه فردوسی، سیاوش فرزند کیکاووس در هفت سالگی مادرش را از دست میدهد و پادشاه همسر دیگری را برمیگزیند، سودابه که زنی زیبا اما هوسباز بود عاشق سیاوش میشود و عشق خود را به او ابراز میکند. سیاوش از این پیشنهاد هوسآلود ناراحت میشود و آن را رد میکند اما سودابه از ترس برملا شدن خواستهاش نزد کیکاووس به سیاوش تهمت میزند و گناه را به گردن او میاندازد. سیاوش برای اثبات بیگناهی خود از آتش عبور میکند و از آن سالم بیرون میآید. این رخداد و آزمایش گذر از آتش در بهرام شید (سه شنبه) آخر سال روی داده بود و از چهارشنبه تا ناهید شید (جمعه یا آدینه) جشن ملی اعلام شد و در سراسر کشور پهناور ایران به فرمان کیکاووس سورچرانی و شادمانی برقرار شد و از آن پس به یاد گذر سرفرازانه سیاوش از آتش همواره ایرانیان واپسین شبانه بهرام شید (سه شنبه شب) را به یاد سیاوش و پاکی او با پریدن از روی آتش جشن میگیرند.