خبرگزاری فارس اصفهان؛ شب جمعه در گلستان شهدا یزدانشهر نجف آباد اصفهان قدم میزدم که صدای نالههای سوزناک مادری به گوشم خورد؛ صدا را دنبال کردم و به قسمت شهدای مدافع حرم رسیدم، مادری به زبان افغان برای پسر شهیدش شعر میخواند، سینه میزد و گریه و میکرد.
بدون فوت وقت در اینترنت سرچ کردم تا ببینم ماجرای ادریس بیاتی شهید افغان ۱۸ ساله مدافع حرم چیست؛ چندجمله بیشتر نخوانده بودم که از سوز نالههای مادر اشک در چشمانم جمع شد و فقط به تصویر مزارش نگاه میکردم که به وضوح کم سن بودن او را نشان میداد.
به مناسبت ولادت حضرت علیاکبر و روزجوان به سراغ این مادر دل شکسته و جوان رفتم تا با زبان افغان و صدای خود از پسرش برایم بگوید و من بنویسم که حماسه جوانان مدافع حرم در تاریخ ثبت شود؛ شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون ادریس بیاتی که از افغانستان تا سوریه را با سختیهای فراوان طی کرد تا نهایت در ۱۸ سالگی به شهادت رسید و خود را به قافله عشق رساند عنوان شهید تاسوعا را به نام خود ثبت کرد.
شفای پدربزرگ ادریس بعد از چندین سال همزمان با تولدش
از خانم ملکه بیاتی درباره تولد پسرش و اتفاقات آنزمان میپرسم که پاسخ میدهد: وقتی که ازدواج کردم تا سه سال پچه دار نشدم تا اینکه یک شب خواب دیدم در خانهی پدرم هستم و مردی به سمت من میآید که پسری مریض دارد؛ کمک کردم تا پسر را لب تخت بنشانم، در همین حال آن مرد به من گفت چند وقت دیگر پسری وارد خانه تو میشود، اسمش را سجاد بگذار، سپس آن مرد گفت: من را شناختی؟ گفتم: خیر و او جواب داد: من امام سجاد(ع) هستم.
وی ادامه میدهد: مدتی بعد صاحب فرزند شدم که قبل از به دنیا آمدنش باز در خواب مردی بلند قامت را دیدم، اما چهرهاش از من پوشیده بود و ۲ دست نداشت که به من دو گل داد، یک گل به رنگ قرمز و دیگری به رنگ زرد، زمانی که گل را به من داد گفت: از گلهایی که به تو دادم خیلی خوب مراقبت کن؛ پسرم به دنیا آمد، مادرم اصرار کرد که اسمش را ادریس بگذاریم، من برای اینکه مادرم را ناراحت نکنم قبول کردم و اسم پسرم را ادریس گذاشتم.
خانم بیاتی با اشاره به برکت تولد پسرش گفت: پدر شوهرم یعنی پدربزرگ ادریس به مدت هشت سال بود که بیماری روحی و روانی داشت، صحبت نمیکرد، جایی نمی رفت و مدام گوشه ی خانه خوابیده بود و برای درمانش هم کارهای زیادی انجام دادند حتی به ایران هم آمدند اما تاثیری نداشت و خوب نشد؛ گذشت تا زمانی که ساعت ۲ بامداد بود وادریس به دنیا آمد، بعدها به من خبر دادند که دقیقا همان ساعتی که پسرم به دنیا آمدهبودند پدربزرگش شفا پیدا کرده بود و به همسرش گفته بود برایش لباس آماده کند و او مثل سابق و بدون اینکه اثری از بیماری باشد نماز شب خوانده بود.
۲ بار برای جنگ با طالبان ثبتنام کرد اما اجازه ندادم که برود
از خانم بیاتی درباره ویژگیهای اخلاقی و رفتاری پسرش میپرسم و جواب میدهد: پسرم از همان زمانی که سنی نداشت خیلی به خواندن نمازش اهمیت میداد و از نامحرم خیلی دور بود؛ ادریس هیأت را خیلی دوست داشت و برای هر مناسبتی بین بمبارانهای افغانستان و با وجود همه نا امنیها در مراسمات هیأت شرکت میکرد.
او بیان میکند: من بارها به او گفتم پسرم نرو خیلی خطرناک است و او در جواب به من میگفت: مادر جان من حتی اگر در این راه کشته شوم شهادت نصیبم میشود و این از هر اتفاقی در دنیا برای من خوشایندتر است؛ ادریس همیشه از من خواهش میکرد قصه شهدا و زندگیشان را برایش بگویم؛ بارها از من خواست برایش بگویم شهدای افغانستان چگونه بودند و یا حتی نحوه شهادت آنها چطور بودهاست.
از مادر شهید درخصوص جنگ افغانستان و فعالیتهای پسرش میپرسم و میگوید: ادریس در افغانستان دو بار رفت ثبت نام کرد و گفت: من میخواهم بروم با طالبان بجنگم اما من نگذاشتم برود و به او گفتم تو هنوز کوچک هستی باید به فکر درسهایت باشی نه اینکه در فکرت جنگیدن را بچرخانی.
در مسابقات قرآنی بین ۳۰۰ نفر شرکتکننده از کشورهای جهان مقام دوم را کسب کرد
از خانم بیاتی میپرسم آیا پسرتان مقام و یا افتخار خاصی هم کسب کرده و در پاسخ خاطرنشان میکند: افغانستان که بود من متوجه شدم جایی کلاس قرآن است؛ به پدرش گفتم و او ثبت نامش کرد که در کل آن دوره تعدادشان ۳۰۰ نفر بود، یک روز زنگ زدند و گفتند برای اعلام نتایج مسابقات بیایید، وقتی پدرش آمد گفت ادریس بین ۳۰۰نفر از کشورهای مختلف نفر دوم شدهاست؛ هر جایی آزمونی برگزار میکردند ادریس شرکت میکرد و رتبههای بالایی میآورد؛ درسش خیلی خوب بود و حتی با اینکه هنوز خیلی تحصیل نکرده بود دست خط فوق العادهای داشت همچنین در کامپیوتر هم خیلی هوش بالایی داشت.
ماجرای آمدن به ایران
درباره تصمیم ادریس برای مدافع حرم شدن سوال میکنم و جواب میدهد: پسرم فهم و درک زیادی داشت؛ همیشه سعی میکرد کم حرف بزند و بیشتر گوش دهد، همیشه چند تا تسبیح دور گردنش بود؛ مدتی گذشت و دید من به او اجازه نمیدهم به جنگ برود؛ تنها چیزی که داشت دوچرخه بود که آن را فروخت و به ایران آمد.
او ادامه میدهد: دیدم چند روزی است ادریس خانه نمیآید و خبری از او نیست، نگران شده بودم تا اینکه به من زنگ زد و گفت: مادر جان من آمدهام ایران، به آن فامیلمان که در اصفهان است زنگ بزن و بگو من را پیش خودش ببرد؛ هر چه به او گفتم برگرد گفت نگران نباشید اگر هیچ کاری هم نکنم حداقل امام رضا(ع) را زیارت میکنم و بر می گردم؛ من به کل از این اتفاق شوکه شده بودم ولی کاری از دستم بر نمیآمد و برای اینکه اتفاقی نیفتد به یکی از آشناهایمان زنگ زدم و گفتم پسرم را پیش خودش در نجف آباد اصفهان ببرد.
خانم بیاتی بیان میکند: مدتی گذشت و با ادریس تماس گرفتم و گفتم: پول که در خانه بود چرا از کیف من پول برای خودت برنداشتی؟ ادریس گفت نه مادر نمیخواستم وقتی که من رفتم مردم تهمت بزنند و بگویند پول خانوادهاش را دزدید و فرار کرد؛ من خیلی ناراحت بودم که به ایران آمدهبود چون پسرم خیلی کم سن بود، ترس داشتم که اتفاقی نیفتد؛ در یزد که بود قبل از اینکه به اصفهان برود گشتها جلویش را گرفتند، از او پرسیده بودند که اینجا چه میکنی؟کسی را داری؟و ....که در همین حین مردی بخاطر سن کمش به پلیس گفت به خاطر امام حسین(ع) بگذار برود که به حکمت خدا آن پلیس پسرم را رها کردهبود.
این نگهبانی نصیب هرکسی نمیشود
مادر شهید با اشاره به ناراحتی و نگرانی اش بابت دوری ادریس گفت: بعد از گذشت چند روز با من تماس گرفت و بعد از احوال پرسی گفت: مادر من در شهرستانی و داخل مرغداری نگهبانی میدهم، در آنجا آنتن موبایل نیست با من تماس نگیرید و نگرانم نشوید چون ۲۸ روز آن جا هستم؛ من تعجب کردم و گفتم پسرم مگر میشود، ایران همه جایش آنتن دارد و گوشی کار میکند؛ چیزی نگفت و باز فردای آن روز با من تماس گرفت و فقط گفت من حرکت کردم تو فقط برای من دعا کن؛ روزها گذشت که مجدد ادریس با من تماس گرفت، دیدم صدای خمپاره و شلیک میآید به او گفتم تو کجایی و پاسخ دادخیلی جای خوبی هستم، جایت خالی در یک باغی هستم که خیلی قشنگ است و من اینجا نگهبانی میدهم؛ گفتم پسرم تو خانواده خودت را رها کردی رفتی نگهبانی گفت مادر قشنگم این نگهبانی نصیب هر کسی نمیشود.
بعدازظهر تاسوعا به اصفهان آمد و سال بعد در همان ساعت و بعد از ظهر تاسوعا شهید میشود
درباره نحوه اطلاع مادر از شهادت فرزندش میپرسم و او تأکید میکند: تا قبل از شهادتش من اصلا نمیدانستم سوریه کجاست و چه خبر است تا اینکه یک روز به برادرم خبر دادند که ادریس شهید شده است؛ ادریس بعدازظهر تاسوعا رسیده بود اصفهان که دقیقا در همان ساعت و در بعد از ظهر تاسوعای سال بعدش شهید میشود؛ بعد از شهادتش رفیق او برایم تعریف کرد که دفعه اول رفته بودند و بعد از ۲۸روز برگشته بودند و بعد از مدتی دوباره به سوریه رفتند؛ بار دوم دیگر ماموریتش تمام شده بود ولی به جای یکی از همرزمانش باز هم مانده بود و به حرف فرمانده گوش نمیکرد که به او میگفت برگردد؛ روز هفتم محرم بود که با ما تماس گرفت و به پدرش گفت من برایتان پول میفرستم همه بیایید کربلا من هم میآیم آنجا یکدیگر را میبینیم، اربعین را آنجا زیارت کنیم و بعد بر میگردیم افغانستان.
خانم بیاتی تصریح میکند: صبح روز تاسوعا قبل از اینکه به ماموریت بروند به دوستش تابوتها را نشان میدهد و میگوید من با این به اصفهان بر می گردم و بعد از آن می رود غسل شهادت میکند و لباس جدید تن میکند؛ زمانی که میخواستند به ماموریت بروند فرمانده به ادریس اجازه نمیداد و میگفت تو ماموریتت تمام شده، اما ادریس به دور از چشم بقیه همراه همرزمانش به خط میزد؛ هنگام ماموریت در گودالی گیر میکنند و وقتی ادریس در حال تیر اندازی بود تک تیر انداز داعش او را هدف میگیرد و تیر به پهلویش اصابت میکند.
من با این جعبه به اصفهان بر میگردم
وی درباره لحظه شهادت پسرش یادآور میشود: دوستش میگفت لحظه شهادتش هنوز موهایش خیس بود و لبخند روی لبانش جاری شده بود؛ من بخاطر شهادت پسرم خیلی ناراحت بودم و بیقراری میکردم تا اینکه آمدیم ایران و مراسم خاکسپاری پسرم صورت گرفت؛ بعد از اینکه او را خاکسپاری کردند خیلی اتفاقی و در لحظهای دلم آرام شد.
مادر شهید درباره احساس حضور پسرش درکنار خود بیان میکند: کربلا که رفتم وقتی دور ضریح میچرخیدم با تمام وجود حس میکردم که ادریس مقابل پاهایم زیارت میکند اما زمانی که به قتلگاه رسیدم دیگر ادریس را ندیدم.
خواهری سه ماهه که برای اولین بار برادرش را صدا میزند
درباره خواهر کوچک ادریس میپرسم و پاسخ میدهد: وقتی ادریس رفت سوریه من ۸ ماهه باردار بودم؛ دخترم به دنیا آمد و سه ماهه بود که ادریس زنگ زد وقتی داشتم با او صحبت میکردم یک دفعه گوشی را از دست من کشید و گفت لالا؛ من خیلی تعجب کرده بودم که چطور یک بچه سه ماهه حرف میزد؛ ما در افغانستان به داداش میگوییم لالا؛ ادریس پرسید مادر این چه کسی بود؟ گفتم پسرم خواهرت بود و ادریس هم باورش نمیشد خواهر سه ماههاش بخواهد حرف بزند.
او ادامه میدهد: دخترم با اینکه حتی یکبارهم ادریس را ندید اما الان همیشه فکر می کند ادریس کنارش است و مدام به من میگوید لالا کنارم نشسته؛ دخترم یک ساله بود که با ذوق فراوان آمد و گفت:مادر الان ادریس آمد و رویم را بوسید؛ تا الان تنها چیزی که از ادریس از من پرسیده این بود که گفت مادر جان من تا حالا صدای ادریس رو نشنیدم میشود تو برایم صدایش را بگویی.
خدایا شکرت!
در پایان از واکنش پدر ادریس میپرسم و جواب میدهد: پدر ادریس همیشه میگویدخدایا شکرت؛ خودت دادی و خودت هم بردی، مال من نبود؛ زمانی که من بیقراری میکردم همیشه میگفت ادریس دست ما امانت بود و چند روزی خدا به ما هدیه داده بود و نوکرش بودیم، الان پسرمان بهترین عاقبت نصیبش شده که فقط باید خداراشکر کرد.
انتهای پیام/۶۳۱۲۵/آ/ی