کودک همسری / به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا، تازه از مدرسه به خانه برگشته بودم که مادرم گفت: "بروید خانه مادر بزرگ." مادرم هیچ وقت این را نمی گفت. وقتی برگشتیم خانه پشتی ها روی پتوهایی با ملحفه های سفید دور تا دور اتاق چیده شده بود. ظرف های پر از شکلات هم جلوی پتوها خود نمایی می کرد.
تصویر قبل از عروسی و روزهای مدرسه
همه اش 12 سال داشتم و با دیدن شکلات ها از شادی چشم هایم برق زد. با شیطنت به پدرم گفتم: "وقتی شکلات داریم ما را می فرستید خانه مادر بزرگ؟"
پدرم دو دستی بر سرش کوبید و گفت: "من چه کردم به این بچه؟!"
مادرم زد به پای پدرم و گفت: "هیس!... کارت درست همینه!"
ما فقیر بودیم و همه خانواده در یک اتاق زندگی می کردیم و من اولین دختر خانواده بودم. پدرم راضی نبود که من ازدواج کنم... مادرم راضی بود. خواستگار پسرعمویم بود که 22 سال از من بزرگتر بود. گفته بود: "اگر دخترتان را به من ندهید، خودم می کشمش!"
عاشقت بود؟
22 سال از من بزرگتر بود. می گفت دوستم داره.
از لباس عروست بگو. از روز عروسیت؟!
لباس عروس چیه خانوم؟! یه مانتو شلوار برام خریدن با یه روسری... یه چادر سفید هم انداختند روی سرم.
می دونستی روز عروسیت است؟
دیگه فهمیده بودم که روز عروسی ام است. بعد از جشن گرفتیم رفتم خانه آنها زندگی کردم.
خانه شان دور بود؟
نه. دیوار به دیوار بودیم. آنها آنطرف دیوار زندگی می کردند.
چطور با مردی که 22سال بزرگتر بود ازدواج کردی؟ اصلا چه ارتباط زناشویی داشتید؟
نداشتیم... 4 سال هیچ رابطه ای نداشتیم. ولی وحشتناک ترین ارتباط زناشویی را داشتم.
یعنی چه؟
گفته بودم که دیوار به دیوار خانه هم بودیم. اهالی خانه شان می گفتند عروسی و باید نان درست کنی... خانه را تمیز کنی و... با من دعوا می کردند. من هم دختر بی سر و زبانی نبودم. منم با آنها دعوا می کردم. جیغ و داد و فریادمان که بالا می رفت پدرم می آمد روی دیوار و دو خانواده می افتادند به جان همدیگر. هفته ای دو سه بار این جدال را داشتیم تا این که گفتند: "از اینجا باید بروند... بروند ایلام!"
خلاصه ما را راهی ایلام کردند. همان شب اولی که ایلام رسیدیم این اتفاق افتاد. صبح که بلند شدم دیدم دستم به کمد و پاهام بسته شده و آن اتفاق افتاده است.
چرا با این شرایط ؟
نمی دانم... یه چیزی به خوردم داده بود که بیهوش بشم. خودش گفت: "قرص داده بودم!" من حتی نفهمیدم چی شد. بعد از آن من بهم ریختم. آن زمان هنوز به بلوغ نرسیده بودم! این ماجرا برایم شوک بر روح و روانم بود.
تصویر شب عروسی / چادر سفید وسط عکس
قبل و بعد ازدواجت چه تفاوتی با هم داشت؟
قبل از 12 سالگی پر از شور بودم و امید و آرزو. یادم می آید یک خانمی از شهر آمده بود مدرسه ما. نمی دانم چه کاره بود. از من پرسید: "می خواهی چکاره شوی؟" گفتم: "می خواهم خلبان بشوم!" گفت: "ما که خلبان زن نداریم! نمی توانی خلبان زن بشوی." راستی یادم رفت بگویم من دهه شصتی هستم. من گفتم: "می خوام پلیس بشوم!" گفت: "ایرادی ندارد. پلیس زن شدن که کاری ندارد. فقط باید کمی جدی باشی!." گفتم: "نه من می خواهم از این پلیس ها بشوم که کت شلوار آبی می پوشند!" در فیلم ها دیده بودم. گفت: "آن در فیلم هاست. ما نمی توانیم آنطوری پلیس بشویم." آن موقع گفتم: "خلاصه یک چیزی می شوم!" اما می دانستم که دوست نداشتم در آن سن ازدواج کنم. کلی آرزو داشتم. ولی از فردای روز عروسیم خنده کم کم از زندگی ام رفت و وقتی به ایلام رفتیم و آن اتفاق افتاد می توانم بگویم دیگر نخندیدم!... من تا مدت ها نخندیدم... اصلا یادم نمی آمد که خنده چیست.
یعنی چی؟
بعد از آن شب هر روز غش می کردم. حالم خیلی بد بود. تا این که خواهر و مادرم از روستا ( سر پله )آمده بودند من را بردند پیش دکتر. چشم و ابرویم خوشگل است! پرستار نمی دانم چرا اینطور گفت... گفت: "این دختر دارد فیلم بازی می کند. الان الکل می ریزم در بینی اش حالش خوب می شود!" این را زمانی گفت که من 6 ماه بود که غش می کردم و می افتادم. الکل ریخت و من به هوش نیامدم. فهمید که خیلی حالم بد است. همانجا به من ماشین دادند و من را فرستادند بیمارستان اهواز. آنجا بستری شدم.در بیمارستان روان درمانی . اول در یک جای عمومی بودم اما شب حس کردم دارند خفه ام می کنند. جیغ و داد و فریاد کردم. خلاصه من و یک دختر عرب را در یک اتاق گذاشتند. آن موقع 19 سالم بود. آن زمان شوهرم هم سنش بالا رفته بود. دکتر به شوهرم گفته بود: "همسرت را از این شهر ببر وگرنه این دختر دیوانه می شود!"
وقتی آمدیم تهران در صادقیه زندگی می کردیم. با یک خانمی در ساختمان بغلی دوست شدم. او کار حسابداری ساختمان را انجام می داد. به او گفتم: "می خواهم کار کنم!" این شد که به من حسابداری یاد داد و با هم کار می کردیم. بغل ساختمان حسابداری یک کلاس بازیگری بود. رفتم کلاس بازیگری.
روزهای بستری بودن در بیمارستان / سمت راست تصویر
شوهرت با آن رفتار و آن همه تعصب چطور گذاشت که به کلاس بازیگری بروی؟
هم سنش بالا رفته بود و هم تهدیدش می کردم که فرار می کن! فشار و زورگویی ها بعضی ها را سرخورده و آرام می کند و بعضی ها را ناآرام و من آرام نبودم . تازه من توانسته بودم با تمام رنج هایی که کشیدم کمی زندگی ام را تغییر بدهم ولی خیلی ها بدتر از من هستند. البته در روستای ما اینقدر زود ازدواج نمی کنند. دخترها در سن 15-16 سالگی ازدواج می کنند و نمی دانم چرا مادرم زود مرا شوهر داد. در کلاس بازیگری وقتی فهمیدند من ایلامی هستم من را به سریالی معرفی کردند که در ایلام بود. به شوهرم گفتم و بعد از کلی نه گفتن ها خلاصه راضی شد و رفتیم ایلام. بعد از آن که در آن سریال بازی کردم و چند نفر من را می شناختند، شوهرم نگاهش عوض شد. ولی هنوز هم رفتارش بد بود. پدر شوهرم (عمویم) داشت فوت می کرد و خلاصه مرا با وصیتش نجات داد. گفته بود: این دختر را ول کنید برود! بگذارید زندگی اش را بکند." آن باعث شد که شوهرم به جدایی رضایت بدهد.
فکر کنید من تهران رفته بودم و در سریال بازی کرده بودم، اما بعد از طلاقم من را در روستا در یک اتاق انداختند و نمی گذاشتند من از روستا بیایم بیرون. حالا مصیبت های یک زن مطلقه گریبانگیرم شده بود. تا این که بعد از یک سال گفتم: "من داشتم خرج خودم را در می آوردم. داشتم زندگی می کردم. من را انداخته اید در خانه و نمی گذارید کاری کنم و می گویید باید اینجا زندگی کنم؟" بعد از یک سال نبرد موفق شدم و رضایت دادند که من از روستا بروم. اما گفتند: "دیگر پیش ما برنگرد!" گفتم: "دیگر برنمی گردم!" آمدم تهران و کار می کردم. در چند تئاتر بازی کردم و با یک آقا آشنا شدم و ازدواج کردیم.
خانم فکر کنید شوهر من ایلامی بود می گذاشت که بازی کنم اما شوهرم تهرانی ام نگذاشت دیگر بازی کنم. بچه دار شدم و یک پسر 4 ساله به اسم علیرضا دارم. تازگی ها در یک کلیپ بازی کردم که مربوط به شهید سردار سلیمانی است و امید دارم که باز بتوانم راهی برای بن بست های زندگیم پیدا کنم.
از چپ به راست عکس : همسر ریحانه. ریحانه . خواهر و برادر کوچکتر ریحانه
ریحانه درپایان تاکید کرد: کودک همسری وحشتناک است، روح زندگی کودک را می کشت. زندگی برای او سالم نیست. آرام نیست. معنای محبت را گم می کند. شاید هیچ وقت عشق را نفهمد.آرزوهایش نابود می شود. باید خیلی جسور باشی تا متوقف نشوی. تا بتوانی زندگیت را از گرداب مرگ بیرون بکشی. همه دختران مثل من مقاومت و نبرد نمی کنند، آنها خیلی زود روح زندگیشان می میرد ، یک شب در اوج کودکی می میرند و بدون روح ، زندگی را ادامه می دهند. هنوز در روستای ما دختران زود عروس می شوند. زود مجبور هستند ترک تحصیل کنند و لباس عروس به تن کنند. این روزها که کرونا آمده است تعداد کودک همسری هم در مناطق محروم بیشتر می شود. مثلا به روستای ما هنوز اینترنت نرسیده است، تا قبل از کرونا، دختران سخت می توانستند ادامه تحصیل بدهند حال که نه مدرسه ای هست و نه اینترنتی و نه پولی برای خرید گوشی به حتم از مدرسه زودتر جا می مانند و سریع تر عروس هایی می شوند که کودکی را باید به جبر کنار بگذارند. روستای "سرپله" ایلام ، محروم است. آرزویم این است که روزگارشان بهتر شود، رویای ساده ای دارم و آن این که دختران روستایمان سرنوشت مرا تکرار نکنند و به تمام رویاهایشان برسند نه اینکه رویاهایشان متولد نشده ،بمیرند.