به گزارش اقتصادنیوز ، حمله روسیه به اوکراین بحثهای گوناگونی را در محافل فکری غرب پیرامون منشا و دامنه بحران کنونی برانگیخته است. تام مکتیگ، تحلیلگر روزنامه آتلانتیک، با انتشار یادداشتی با عنوان «لحظه جنگجهانی دوم غرب» ضمن رد دیدگاههایی که کاهش خودباوری غرب را منشا این بحران میدانند، استدلال کرده که باور کاذب غرب در ایمان به خود بوده که باعث شده نظم امنیتی سالهای پس از جنگ جهانی دوم در خطر سقوط باشد. اقتصادنیوز ، این یادداشت را در دو بخش ترجمه کرده که در ادامه بخش اول آن منتشر میشود:
غرب تمایل دارد که با حسرت به گذشته نگاه کند و از این بابت تاسف بخورد که رهبران امروز تا چه پایه سقوط کردهاند –زمانی که آمریکا و متحدانش قبلاً چیزهایی میساختند، نهادها را ایجاد میکردند و در جنگ ها پیروز میشدند، اما اکنون آنها تنها به دنبال حفظ موقعیت و داراییهای خود و فرار از درگیری ها هستند.
درک چنین حسرت نوستالژیکی سخت نیست. بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم، اروپا ویران شده و صنایع و زیرساختهایش از بین رفته بود. بدون دخالت آمریکا، این امکان وجود داشت که بخش بزرگی از اروپا تحت سلطه شوروی قرار گیرد. اما در عرض چند سال، ایالات متحده با کمکهای مالی خود اروپا را احیا و به دفاع از آن متعهد شد و این قاره را به سمت اتحاد نزدیکتر سوق داد. این دوران فوق العاده ای بود.
این تغییرات عظیم صرفاً نتیجه گردهمایی و اتحاد رهبران وقت نبود. کارل مارکس مینویسد: «انسانها تاریخ را میسازند، اما نه آنطور که میخواهند». در عوض، تحت شرایطی که به آنها تحمیل میشود، آن را میسازند. در پایان جنگ، شرایط تغییر کرد، قدرت جهانی تغییر کرد و به رهبران اجازه داد تا کارهای بزرگی انجام دهند. امروز، ممکن است تغییر مشابهی در حال انجام باشد - اگرچه به سختیمی توان نتیجهای مطلوب از آن را انتظار داشت.
پس از جنگ جهانی دوم، تهدید اصلی امنیتی که متوجه دموکراسی بود، تقریباً یک شبه، از آلمان به اتحاد جماهیر شوروی منتقل شد. این مسئله همه چیز را تغییر داد. ایالات متحده متوجه شد که برای مقابله با واقعیت جدید، آلمان -یا حداقل بخشی از آلمان تحت کنترل متفقین- باید به عنوان سنگری در برابر اتحاد جماهیر شوروی بازسازی شود. با این حال، چشمانداز صنعتیسازی و تسلیح مجدد آلمان، ترس دیرینه فرانسویها را برانگیخت. به طور سنتی، برای مرتفع ساختن این مشکل، فرانسه باید با بریتانیا متحد میشد. اما در سال 1950، فرانسه یک جهش تاریخی در خفا انجام داد و اولین گام به سوی یکپارچگی اقتصادی با آلمان را اعلام کرد و پایه و اساس اتحادیه اروپای امروزی را گذاشت. اکنون که ایالات متحده امنیت اروپا را تضمین کرده، فرانسه میتوانست بیمهنامه خود را از بریتانیا منتقل کند و به روش هایی که پیش از آن غیرقابل تصور به نظر میرسیدبه آلمان بپیوندد.
این تهدید شوروی بود که ایالات متحده را در اروپا نگه داشت. و حضور ایالات متحده در اروپا شرایط را برای اتحاد اروپا ایجاد کرد. از سال 1950 به این طرف، اصول اساسی این دستور امنیتی تغییر نکرده است. قدرت آمریکا امنیت غرب را تضمین کرده و به دموکراسیهای اروپایی اجازه میدهد به هم نزدیکتر شوند. در سال 1990، زمانی که تهدید شوروی سقوط کرد، ایالات متحده این ضمانت امنیتی را پس نگرفت، بلکه آن را به سمت شرق گسترش داد و هژمونی خود را تثبیت کرد.
به یک معنا، به نظر میرسد حمله روسیه به اوکراین پایههای این نظم آمریکایی را تقویت کرده است - ناتو متحدتر به نظر میرسد، دموکراسیهای اروپا و آمریکای شمالی برای مقابله با توسعهطلبی مسکو با هم همکاری میکنند، و بسیاری در حال افزایش تواناییهای دفاعی خود هستند.
اما با نگاهی گستردهتر به جهان، میتوان گفت واقعیت زیربنایی تغییر کرده است -درست همانطور که پس از جنگ جهانی دوم تغییر کرد. امروز، حتی در حالی که روسیه نسبت به مرزهای ناتو حساسیت زیادی از خود نشان داده، یک تهدید جدید و بسیار بزرگتر برای نظم تحت رهبری آمریکا بیشتر در شرق ظاهر می شود: چین.
پکن ممکن است مانند اتحاد جماهیر شوروی به دنبال یک انقلاب جهانی نباشد، اما به دنبال سلطه منطقهای، کنترل مسیرهای تجاری جهانی و تسلط بر تایوان است. مدل سرمایهداری دولتی استبدادی آن الهامبخش مخالفان دموکراسی است، و با افزایش قدرت، یه دنبال محدود کردن واشنگتن و متحدانش است.
در واقع، درک کامل تهاجم به اوکراین بدون در نظر گرفتن محیط ژئوپلیتیکی که در آن در حال وقوع است غیرممکن است. روسیه در تلاش برای بازپسگیری نفوذ از دست رفتهاش در اروپا تا حدودی به دلیل اتحادش با چین و محاسباتی مبنی بر اینکه قدرت آمریکا جای خود را به رقبا میدهد، جسور شده است.
در واقع، ظهور چین مفهوم غرب را به چالش میکشد. اگر زمانی اتحاد جماهیر شوروی تهدیدی مستقیم برای اروپای غربی بود، چین لیبرال دمکراسی های تحتالحمایه آمریکا در آن سوی جهان -ژاپن، کره جنوبی، استرالیا، نیوزیلند، تایوان و دیگران- را تهدید میکند. در واقع امروزه اینکه فکر کنیم غرب که فقط دو سوی اقیانوس آتلانتیک (اطلس) شمالی را شامل میشود –یعنی اروپا و آمریکای شمالی- دیگر چندان منطقی نیست. اگر امروز «غرب»ی وجود داشته باشد –یعنی دنیایِ آزادِ متحدِ ایالات متحده- از اروپای غربی تا شرق دور و استرالیا امتداد دارد.
برای درک این جهان، تنها به کسانی که روسیه را به دلیل حمله به اوکراین تحریم کردهاند بنگرید، که فراتر از اروپا شامل استرالیا، ژاپن و تایوان میشود. و با این حال هیچ نهادی وجود ندارد که این جهان را به هم پیوند دهد، به جز واقعیت بنیادین قدرت آمریکا. درست همانند امپراتوری مقدس روم که در زمان سقوط نه مقدس بود و نه رومی و نه امپراتوری، اتحاد غربی امروز نه غربی است و نه اتحاد.
بنابراین، مانند اواخر دهه 1940، تهدید استراتژیک اصلی برای جهان غرب تغییر کرده و مجموعه جدیدی از مشکلات را ایجاد کرده است. کشورهای مخالف نظم آمریکایی احساس قدرت میکنند. با این حال، برخلاف دهه 40، برای رویارویی با واقعیت جدید نهادهای غربی تغییرات چندانی را از خود برزو نمیدهند. نظم قدیمی چنان محکم ساخته شده است که به نظر می رسد مدافعان خود را به دام انداخته، کسانی که قادر به تجمیع انرژی، جاهطلبی یا تخیل برای ساختن چیز جدیدی نیستند.
اکنون این یک بحث رایج است که اگر قدرتهای نظامی پیشرو در جهان غرب -ایالات متحده، بریتانیا و فرانسه- تعهد بیشتری نسبت به مأموریت خود نشان میدادند، جهان امنتر و منظمتر نمیشد؟ ادعا میشود اگر آنها برای اجرای خط قرمز باراک اوباما در سوریه مداخله میکردند، یا ائتلاف گستردهتری را برای مواجهه با تهاجمات قبلی ولادیمیر پوتین به اوکراین تشکیل میدادند، ایالات متحده همچنان مسلط بود و دشمنانش آنقدر میترسیدند که جرئت نداشتند از پناهگاههای خود بیرون بیایند.
نسخههای زیادی از این استدلال وجود دارد. برت استفنز، ستوننویس نیویورکتایمز نوشته که بزرگترین مشکل ایالات متحده این است که خودباوری خود را از دست داده است. هیلاری کلینتون، وزیر امور خارجه سابق آمریکا به آتلانتیک گفته که تضعیف دموکراسی آمریکا در داخل مقصر اصلی این بحران است. در خارج از ایالات متحده، تونی بلر، نخستوزیر اسبق بریتانیا، دوران گذشته را به یاد آورد که مشخصه آن «یک مرکز قوی بود که در آن، حداقل در سیاست خارجی و دفاعی، سیاست تمایل داشت یک مسیر معقول اجماع را دنبال کند«.
مشکل تمام این استدلالها این است که آنها به ندرت توضیح میدهند که چرا غرب باور خود را از دست داده و ظاهراً اینقدر ناکارآمد شده است. نه ناگهان رهبران بد از جایی ظهور کردهاند و نه رایدهندگان ناگهان احمق شدند.
از آغاز قرن حاضر، ایالات متحده و متحدانش یک جنگ را از دست دادهاند، حداقل در یک جنگ دیگر شکست خوردهاند، و شاهد فروپاشی سیستم مالی آمریکا محور بوده و هزینههای هنگفتی را بر رایدهندگان عادی تحمیل کردهاند، که بسیاری از آنها را مجبور به ترک کسب وکار و پائین آمدن درآمدهایشان کرده است.
در تمام این مدت، محاسبات مرکزی غرب در سیاست خارجی -مبنی بر اینکه تجارت و تعامل با چین و روسیه منجر به آزادسازی، دموکراتیزه شدن و حل شدن این دو قدرت در نظم بینالملل (به رهبری آمریکا) خواهد شد- زیر بار فشار مفروضات پوچ آرمانگرایانه فرو ریخته است. علاوه بر این، سیاستهایی که منجر به این شکستها شد، توسط اجماع سیاسی ظاهراً کارآمدی که بلر، کلینتون و دیگران اکنون معتقدند باید دوباره احیا شوند تا از قدرت غرب حمایت شود، پشتیبانی شد.
این بحث به طرز وحشتناکی شبیه به بحث دهههای 1960 و 1970 است، زمانی که آمریکا در ویتنام بیش از پیش به ورطه سقوط میرفت و متقاعد شده بود که اگر تلاش بیشتری نشان دهد، میتواند هر اشتباهی را که مرتکب شده بود جبران کند. جنگ در ویتنام از حمایت دو حزبی برخوردار بود، درست مانند جنگهای افغانستان و عراق که چندین دهه بعد انجام شد. همین امر در مورد سیاست عادیسازی تجارت با چین نیز صادق است. و با این حال، همه این سیاستها به دنیای امروزی و مخالفت عمومی نسبت به تجارت آزاد، جهانیسازی و مداخلات نظامی در خارج کمک کردند. نمیتوان رأیدهندگان را به خاطر از دست دادن ایمانشان به سیستمی سرزنش کرد که آنها را مقهور کرده و کشوری را که رهبران غربی میگویند تهدید اصلی برای دموکراسی جهانی است، ثروتمند کرده است.
درخواست از ایالات متحده برای بازیابی سادهانگارانه کشف مجدد خود، مبتنی بر این مغالطه است که اگر این کار را انجام دهد، جهان میتواند به نوعی به نظم مبتنی بر قوانین که قبل از دونالد ترامپ و برگزیت، ولادیمیر پوتین و شی جین پینگ وجود داشت بازگردد، زمانی که قدرت آمریکا بی چون و چرا و دموکراسیهای غربی معقول و کارآمد بودند.
اما حقیقت این است که این دستور کار به ما ترامپ و برگزیت داد و ظهور پوتین و شی را تسهیل کرد. دنیایی که امروز غرب با آن روبهرو شده، به این دلیل پدیدار نشده که غرب ایمان به خودش را از دست داده، بلکه به این دلیل است که اعتقاد زیاده از حدی به خود داشته است.