فارس پلاس-مریم آقانوری: بعد از جنگ از سال ۷۳ تا ۸۰ فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و از سال ۸۰ تا ۸۴ نیز جانشین فرمانده کل ارتش می شود و حالا از مشاوران رهبر معظم انقلاب است. با امیر سرتیپ خلبان حبیب بقایی هم صحبت میشوم تا بخشی از خاطرات شیرینش را به گوش جان بشنوم.
از همان ابتدای صحبتش نظم و سازماندهی ارتش به ویژه نیروی هوایی را گوشزد میکند.
پیش بینی آغاز جنگ
با توجه به اینکه ارتش یک سازمان منظم است پیش از جنگ هم محافظت از خط مرزی را بر عهده داشته و نیروی هوایی ارتش نیز با احاطه بر سیطره هوایی کشور در این مسیر مشغول انجام وظیفه بوده و هست.
یادم هست در آخرین روز های قبل از جنگ، با توجه به گشتهای هوایی در مرز از شمال غرب تا خرمشهر و دیدن تحرکات دشمن در جنوب غربی کشور، حرکات مشکوک دشمن ملموس بود. در مرز قصر شیرین به سمت جنوب کشور و آمادگیهای دشمن، حدسهایی را برای اقدام نظامی به وجود آورده بود.
پایگاه هوایی تبریز و دو روز اول جنگ
در روز اول جنگ و ۳۱ شهریور ماه ۵۷ یادم هست ساعت یک و نیم بعد از ظهر داشتم با دوستم مصطفی در خصوص آرایش نظامی دشمن حرف میزدم که بعد از ۳۰ ثانیه دو هواپیما وارد فضای کشور شده و هدفشان انهدام گردان پروازی بود اما خوشبختانه موفق نشدند، بمبها در باند فرودگاه منفجر شد و همین شروع جنگ تحمیلی را رقم زد.
فردا صبح یعنی روز دوم جنگ، در پایگاه هوایی تبریز ۴۰ فروند هواپیما برای حمله هوایی آماده شد و من نفر آخر بودم که با یک حمله قدرتمندانه پایگاه هوایی کرکوک و موصل را مورد هدف قرار دادیم و پایگاه هوایی موصل کلا از رده خارج شد به طوریکه در روز هفتم یا هشتم جنگ، صدام پس از بازدید از پایگاه موصل به وحشت افتاد و باوجود نفوذ به داخل کشورمان، میخواست اعلام آتش بس کند. دولت عراق فکر نمیکرد ما توانایی حمله داشته باشیم و یکباره غافلگیر شد.
هر روز به پایگاههای موصل و کرکوک حمله میکردیم. یادم هست در همان روز دوم جنگ در یک دسته ۴ فروندی به موصل حمله کردیم، داخل رمپشان رفتیم و چند هواپیمای مسافربری سبک و سایر اهداف را مورد اصابت قرار دادیم.
مرحوم دانش پور از خلبانهای ارتش که کمک لیدر بود، ۱۰ مایل مانده به هدف گفت که ۴ تا ۵ درجه به راست بگیر. در پایگاه کرکوک ۱۶ بمب ریختیم و همه با همین ۴-۵درجه به هدف اصابت کرد.
هوانیروز از نظم خاصی برخوردار است و هر کاری که توسط هواپیماهای جنگنده انجام میشد، برای تهیه گزارش و نتیجه کار هواپیماهای F۴ بعد از آنها فیلمبرداری میکرد.
جبهه خوزستان
وقتی از پروازهایش میگوید؛ انگار لذت پرواز را در صدایش حس میکنم و همان لبخند اول کلام را روی صورتش میبینم.
بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر خودم را به خوزستان منتقل کردم و تا آخر جنگ در جبهه جنوب ماندم.
هواپیمای فانتوم شبیه تریلی است که ۲۴ بمب زیرش بسته میشود که با این هواپیماها، عملیاتها توسط هوانیروز پشتیبانی میشد و با حجمی سنگین حداقل ۴۰ فروند هواپیما عملیات را پشتیبانی میکردیم.
سامانه هوایی ما در تمرین و تجربه پرواز در ارتفاع پست بسیار متبحرند. بارها در فاصله چند متری دریاچه نمک و هور، ستون نیروهای دشمن را با مسلسل مورد هدف قرار میدادیم. گاهی برای زدن اهداف در ارتفاع پایین پرواز میکردیم.
لحن شیرینش با خنده صدادارش هم آغوش میشود و مرا هم به خنده و تعجب وا میدارد. از سخت ترین عملیاتی که در آن شرکت داشته میپرسم.
خاطرات و همه لحظات آتش و جنگ گویا به ذهنش هجمه می آورد و جملاتش را بریده بریده میکند.
تلخ ترین خاطره جنگ
تلخ ترین خاطراتم به آخر جنگ بر میگردد. اگر اشتباه نکنم در عملیات والفجر ۱۰؛ آزادسازی «فاو» یکی از بزرگترین عملیاتهایی بوده که انجام شد اما ناراحتکنندهترین عملیات، عملیات حلبچه بود.
جوانان رشید اسلام با چنان قدرت میجنگیدند که در موضع قدرت بودیم و بعد از این عملیاتها فاو دست ما بود؛ در جنوب بصره مستقر بودیم و دست عراق را از دریا قطع کرده بودیم. غرب و شرق رودخانه اروند هم دست ما بود و اینها افتخارات بزرگی بود که خونهای زیادی برایش داده شد.
ما خواهان جنگ و ادامه آن نبودیم اما این استراتژی دنیا بود که جنگ ادامه پیدا کند. کشور ما هیچ حامی و پشتیبانی جز خدای متعال، امام راحل و ملت غیور نداشت، اما دشمن از حمایت جهانی برخوردار بود و در تجهیزات برتری کامل داشت.
برخورد با نخل
به عنوان فرمانده پایگاه در مهمانسرایی زندگی میکردیم. یک روز قرار بود با شهید اردکانی به ماموریت فاو برویم، ۵ صبح آماده شدم، داشتم بندهای پوتینم را میبستم که دخترم در خواب ناگهان جیغ بلندی کشید. رفتم دیدم خیس عرق شده، با خودم گفتم خدایا بخیر بگذرد.
ساعت ۸ پرواز داشتیم اما اضطراب داشتم، چهره دخترم از جلوی چشمم دکر نمیشد، نمیدانم چه حکمتی بود که ناگاه زنگ زدند و گفتند شرایط هوا مساعد نیست ؛ پرواز نکنید. بعد از مساعد شدن هوا قرار شد ساعت ۱۰ پرواز کنیم.
آماده شدیم و با شهید اردکانی رفتیم. در جاده خسروآباد در ارتفاع خیلی پایین در حال پرواز بودیم. هنگام عبور از اروند، یک لحظه چهره دخترم جلوی چشمم آمد و با سرعت حدود ۸۰۰ نات به سمت پایین آمدم که در این حین به نخلی برخورد کردم اما سریع با همان سرعت به صورت عمودی بالا رفتم. انگار که در کمای سبک رفته باشم، همینجا بود که شهید اردکانی به شهید ستاری در ارتباطی گفت که شهید شد. من این جمله را شنیدم.
به یکباره از ته گودال قبر تا ۱۰ هزار پا بالا رفتم تا سرعت هواپیما به حد معمول رسید و به سمت زمین برگشتم و به یکباره به هوش آمدم و دیدم شهید اردکانی در دور دست در حال رفتن است و هدف شلیک دشمن قرار گرفته است. هواپیما را کنترل کردم و به شهید اردکانی گفتم من هستم. ارتفاع را کم کردم و وقت گذشتن از روی سرش، شلیک کردم و به هدف اصابت کرد و موفقیت ماموریت را به همراه داشت.
در حین بیان این سخنان، یاد خاطراتش میافتد و غم صدایش را فرامیگیرد، یاد دوستان شهیدش، یاد جوانان و رزمندگان سلحشوری که یکی پس ار دیگری رفتند...
میگویم جنگ است دیگر. خدا میداند که شما در حال جهاد و دفاع از کشور بودید. با همان سرعت به اوج خاطره صعود میکند و مرا هم با خود همراه می کند.
جوانان امروزی
به شور و اشتیاق جوانان دوره جنگ برای حضور در جبهه دفاع و شهادت فکر میکنم و در ذهنم بدون تامل به مقام قیاس میرسم. میپرسم در شرایط کنونی چطور باید جوانان را با انقلاب همراه کنیم؟!
مهمترین موضوع امروز مسائل فرهنگی است. باید با جوانان دوست باشیم تا بتوانیم آن ها را سازماندهی کنیم. می خندد و می گوید که نباید به آنها لج کنیم و مدام کنجکاش کنیم. جوانان امروزی گاهی حرفهای پدر و مادر را هم گوش نمی دهند. البته من از پسرم بسیار راضی هستم. حامد من دوست داشت خلبان F۱۴ بشود که من نگذاشتم. از او خواستم درس بخواند فوق لیسانس مدیریت بازرگانی خواند و امروز مثل خیلی از جوانان کار ندارد. در حالیکه می توانست خلبان شود و اگر این اتفاق می افتاد میدانستم که از من بهتر میشود چون بسیار منظم است.
این بار هم میخندد اما رنگ خنده اش به بغض مینشیند و خلبان موسپید کرده کهنه کار نمیخواهد من چیزی از بغض بفهمم.
مخالف خلبان شدن حامد بودم، چون همه رفقایم شهید شدند. حدود ۶۰ نفر از بهترین رفقای من شهید شدند که بعضی از آنها را از بچه هایم بیشتر دوست داشتم.
یادگار شهید بابایی
من دو پسر و یک دختر دارم به نام هانیه. دامادم پسر شهید بابایی است و عزیزترین دوستم، شهید بابایی بود که در آخرین پروازش هر چقدر التماس کردم مرا با خود نبرد. یک دفترچه ای دست من دارد. بیشتر از۳۰ سال است که هنوز جرات نکردم لای آن دفترچه را باز کنم و بخوانم می ترسم قلبم بایستد. ..قربونش برم، روحش شاد.
شهید اردستانی بیگ محمدی که از باسوادترین خلبانهای کشور بود. دوست نزدیک دیگرم بود که شهادتش ضربه روحی بدی به من زد و وقتی پیکر این شهید را آوردیم در همه پایگاه های هوایی تشییع کردیم. حالا هم مرتب به زیارت قبرش می روم.
آه حسرت مهمان گلویش میشود؛ من از این قافله جا ماندم.
انتهای پیام/ج/م