روزنامه ایران - مصطفی علیزاده: میگویند «عشق» حسی به معنای دوستداشتن است. احساسی عمیق، علاقهای لطیف یا جاذبهای شدید که میتواند در حوزههایی غیرقابل تصور ظهور کند.
عشق اگر چه میتواند به احساس خوشبختی و شادی منجر شود، اما گاهی نیز میتواند شکلی سخت، غیرعادی، پلید یا زیانآور و خطرناک هم بگیرد.
در تعریف «خواب» هم گفتهاند که عدم توانایی ارادی در کنترل محیط فیزیکی، تعلیق نسبی ادراکات حسی و توهم بینایی به گونهای است که جایگزین تصاویر واضح واقعی شود.
مجموعه داستان خوابهای مشکوک از سری کتابهای سمر (نسخه سیاه) به شمار میآید که توسط مصطفی علیزاده نوشته شده و نشر بان آن را منتشر کرده است.
شخصیتهای داستانهای علیزاده در کتاب «خوابهای مشکوک» از طریق افکار، تصورات و توهمات خود در پی کشف معماهایی هستند که خودشان در ایجاد یا حل آن دخیل بودهاند.
اگر چه این شخصیتها به طرز غمانگیزی در فضایی از ترس و اضطراب و عذابوجدان گرفتارند، اما نمیتوان وجود عنصر «عشق» را لابهلای این همه رویداد مشکوک نادیده گرفت.
بهعبارت دیگر زنان و مردان این داستانها همگام با یکدیگر قربانیان رخدادهای جهان قصههایی هستند که سرچشمه آن عشق یا حسی آمیخته و نشأت گرفته از آن است.
نخستین داستان این مجموعه با عنوان ماجرای یک جستوجوی کابوسوار شرح ناپدیدشدنِ همزمانِ زنی به اتفاق یکی از همکارانِ مردش است.
این موضوع فرضیه خیانت و فرار را در ذهن همه از جمله همسر وی به وجود میآورد. شدت این تصور منجر به کمانصافی همگان میشود تا جایی که حتی پس از کشف حقیقت نیز نمیتوان آثار آن را از اذهان مردم زدود.
اما شوهر پس از موفقیت در کشف معمای ناپدیدشدن همسرش آرزومندانه و البته با ذکر کلماتی چون اشتباه، کجفکری و بیانصافی عاشقانه میگوید: «... کاش زنده باشی مینا. زنده باشی حتی اگر ترکیه یا بوسنی یا بلغارستان یا هر جای دیگر و با هر کس دیگر باشی...»
«روسری قرمز دور گردن فیروز مشتاق» روایت مردی است که عروسش را متهم به قتل پسرش کرده و این اتهام به نوعی مرگ «محبوبه» را رقم زده است.
فیروز مشتاقِ نادم و معذب در خلال احساس پشیمانی خود از عشق به پسرش و لطف و محبت به پاره تنش سخن به میان میآورد که برای پیشگیری از ریختن آبروی او موجب سوءظن به عروسش شده است.
در داستان خوابهای مشکوک که عنوان کلی کتاب را نیز به خود اختصاص داده، نوعی حسادت در عالم رفاقت به مرگ یک دوست منجر شده و حالا مردِ باقیمانده در کشاکش حادثه بعدی میان توهماتی از جنس خواب یا مرگ سرگردان است:
«... بیشتر از همه تقصیر خود میثم بود که میخواست کاری کند تا نگاهها و پچپچهای دخترها را مال خودش کند... خواستم کمی بترسد و تنبیه شود و دیگر دست از خودشیرینیهایش جلوی دخترها بردارد.
او نمیخواست که من بروم کنارش، میخواست او را از آن مخمصه خارج کنم. کاری نکردم...»
در داستان مردی با کیف چرمی کهنه زنی با جدایی و تنهاگذاشتن همسر موجب فروپاشی کانون عشق شده است.
حالا این زن، خواسته یا ناخواسته باعث و بانی ایجاد توهمات مردانه پس از جدایی است: «... عهدیه سفر را دوست داشت... بعد از جداشدن از عهدیه دیگر سفر نرفتم... اما حالا که سر و کله این مرد پیدا شده، فکر میکنم که میتواند پای سفر خوبی باشد...»
مرد داستان در عین فداکاری عاشقانه با همسرش ظالمانه نیز رفتار کرده و اینک همراهی با مردی موهوم که در گذشته و اکنونِ تنهایی غوطهور است، حاصل عشقی نافرجام است که پس از ازدواج به فروپاشی رسیده است.
در داستان تا خانه راهی نیست، مرد رانندهای پیرزنی را بهعنوان مسافر سوار ماشینش میکند.
شباهت پیرزن به دخترعموی راننده که سالها پیش دل در گرو او داشته، موجبات خیالپردازی و تداعی خاطرات گذشته است. اماعشق آمیخته با گناه و عذاب فضای وهمآلودی را در ذهن راننده ایجاد کرده است:
«... همین که تشتمان از بام نیفتاد و خدا رسوایمان نکرد، یعنی از ما گذشته دیگر. وگرنه با چه رویی توی صورت ملوک نگاه میکردم؟!...خدایا شکرت که ستارالعیوبی...»
راوی داستان «ماهمنیر خواب است» نیز مرد مجنونی است که نتوانسته موضوع مرگ پدر، مادر و برادرش را بپذیرد.
در این داستان دلبستگی و عشق به خانواده است که مسبب حادثهای دیگر میشود تا قربانی دیگری را به فضای مغشوش ذهنی راوی بیفزاید:
«... اسم آقاجان و مادر را که بیاورم دیگر تمام است. آخر این قدر بهشان علاقه دارد که کافیست یادش بیفتد که چه چیزی آنها را خوشحال میکند.همه ما یعنی محسن و هم من و هم ماهمنیر این طور هستیم...»
ترکیب معماگونه عشق و جنون ویژگی روایتِ راوی و محور این داستان است.
عشق آخرین داستان کتاب نیز از نوع عشق آسمانی مادر و پسر است. «کاش که برسم و او باشد» روایت بسیار ساده و عاشقانهای از اشتیاق و شتاب مردی برای دیدن مادرش است که البته وقوع این دیدار نیز در پایان، خواننده را به ابهام پرسشگونه سایر داستانهای مجموعه پیوند میزند:
«... اگر یک روز کلید به در بیندازم و وارد خانه شوم و قدم به راهرو بگذارم و صدایی نباشد که بگوید تویی مادر، آن وقت چه کنم؟!»
اگر چه خواب و کابوس، موتیف و حلقه اتصال هفت داستان مجموعه خوابهای مشکوک است که بهصورت نامحسوس در تمام این داستانها تکرار شده، اما به نظر میرسد پرده نامحسوسی از عشقی عمیق در پسِ دریچه تمام آنها نهفته است.
این عشق است که با جرقهای روشن میشود و نور و گرما میبخشد اما گاهی شعلههای آن زندگی را به خاکستری سرد تبدیل میکند که در ورای سکوت و تلخی آن، کابوسها یا رؤیاهای وحشتناکی وجود دارد که انسان را به مرز پریشان بین خواب و بیداری کشانده و موجب آشفتگیاش میشود.
شاید به همین دلیل است که اردلان سرفراز نیز قلم و قریحه را به کمک طلبیده و در وصف این ماجرای آمیخته با تلخی و شیرینی سروده است: «عشق به شکل پرواز پرندهست/ عشق خواب یه آهوی رمندهست/ من زائری تشنه زیر بارون/ عشق چشمه آبی اما کشندهست...»