خبرگزاری میزان - کتاب «زنده باد کربلا» زندگی رزمنده مدافع حرم، ثاقب حیدر را با روایتی جذاب و داستانی میخوانید. کتاب عاشقان ایستاده میمیرند نشان میدهد یک انسان چطور میتواند زندگی کند و به شجاعتی برسد که برای دفاع از اعتقاداتش از زندگی و عشقش به خانوادهاش بگذرد. این کتاب سرنوشت مردی است که شجاعت را معنا کرده است و با فداکاری آن را به نسلهای بعد آموزش میدهد. کتاب زنده باد کربلا با زبانی روان و ساده شرح فداکاری و شجاعت است برای تمام کسانی که در زندگی فراموش کردهاند عشق و باور به اعتقادات چگونه باعث پرواز انسان میشود.
بخشی از کتاب زنده باد کربلا:
بچههای پاراچنار زود بزرگ میشوند. هرچند برای ما بزرگترها هنوز بچه هستند. اِشنا تازه دوازده، سیزده سالش بود که اسلحه به دست میگرفت. شده بود انتظامات و مأمور امنیت مراسمات. از وقتی به یاد دارم، پاراچنار درگیر جنگ و خشونت وهابیون و طالبان بود؛ گاهی با شدت بیشتر و گاهی کمتر. هر مراسمی که داشتیم، اِشنا در کنار پدر و مردان دیگر، اطراف حسینیه در رفت و آمد بودند. از دور که قامت بلند و اسلحه را بر شانههای پهنش میدیدم، نگاه مادرانهام پر میشد از فخر و سرم را بالاتر از دیگران میگرفتم.
هرچند تا به حال آن اطراف هیچ عملیات انتحاری نشده بود؛ اما زندگی ما با احتیاط و هوشیاری گره خورده بود.
اِشنا هم مثل پدرش، تمام فکر و ذکرش تنظیم تحریک حسینی و فعالیتهای آن بود. از کودکی هروقت ریاض قصد رفتن به تنظیم میکرد، او و گلزار حسین سر از پا نمیشناختند. بازیشان را رها میکردند و همراه پدر میشدند.
ریاض در انتخاب تنظیم هم حساس بود. وقتی دید همه افراد تحریک ولایی هستند و مطیع رهبر امام خامنهای، در انتخاب آن تردید نکرد. به خصوص که این تنظیم زیر نظر روحانی مبارز، «سیدعابدحسین حسینی» اداره میشد، یار دیرین شهید عارف حسینی.
به جز تنظیم، ریاض در بورکی هم با همکاری معلمان مدرسه، یک گروه فرهنگی راه انداخته بود. تنظیم «امامیه لایبرِری». در ساعات تعطیلی مدرسه، بچهها جمع میشدند و یکی دوساعتی برایشان کلاس احکام و عقاید و اخلاق میگذاشتند. اِشنا به خاطر پدرش مجبور بود در آنها شرکت کند؛ اما نمایش فیلم هم داشتند که اِشنا این یکی را با ذوق و شوق میرفت. معمولاً فیلمهای دفاع مقدس ایران را پخش میکردند و اِشنا که برمیگشت، تمام فیلم را با جزئیات و حرکات نمایشی برای انیا و پدربزرگ تعریف میکرد. با شهادت ایرانیها اخم میکرد و حسرت میخورد و به قول خودش با به درک واصل شدن بعثیها، هیجانزده میشد و کامل شرح میداد!
مدارس که تعطیل شد، دست و بال اِشنا هم باز شد. اوایل به درس علاقه داشت. یکی-دو سالی در مدرسهٔ دولتی درس خواند؛ اما از آنجا که همهٔ خانواده آرزوهای بلندی برایش داشتند و وضع مالی نسبتاً خوبی هم داشتیم، او را به مدرسهٔ غیرانتفاعی فرستادیم. همهٔ کتابهایشان به زبان انگلیسی بود و تنها یک کتاب به زبان رسمی پاکستان، یعنی اردو داشتند.
هرشب یکی از پسرهای بزرگتر خانه مثل برادرشوهرم «جمیلحسین» که مجرد بود یا پسرم گلزار حسین، همهٔ بچهها را در یک ساعت جمع میکردند تا تکالیفشان را انجام دهند. اِشنا هم مجبور بود زیر نظر آنها مشقهایش را بنویسد و درس بخواند.
باوجود هزینهٔ چهار، پنج میلیون تومانی که سالیانه برای مدرسهاش پرداخت میکردیم؛ اما چندان دل به درس نمیداد. کمکم بزرگ میشد و نسبت به وقایع دنیای اطرافش حساس. آنقدر که به جهاد و مسائل سیاسی که در تنظیم میشنید، اهمیت میداد، به درس و مشقش نمیداد.
سال ۲۰۰۷ بود. ۱۲ ربیعالاول و جشن ولادت پیامبر صلیاللهعلیهوآله. خبر رسید وهابیون، در جشن خود به ساحت مقدس امام علی علیهالسلام و امام حسین علیهالسلام توهین و جسارت کردهاند.
دفعهٔ اولشان نبود. هر سال جشن میگرفتند و گاهی هم توهینی میکردند؛ اما امسال جرئت و جسارتشان بیشتر شده بود. آن سالی که تازه به پاراچنار آمده بودند، هرگز فکر نمیکردیم روزی مارهایی شوند که خود در آستین پرورده بودیم!
وقتی خبر رسید عدهای از جنگزدگانِ اهل سنت افغانستان به پاراچنار پناه آوردهاند، عارف حسینی با طینت پاک و روح بلندی که داشت، اعلام کرد: «خانه و زندگی خود را با آنان شریک شوید و مهماننوازی کنید، آنها برادران دینی ما هستند.» حرف او برای ما حجت بود. پاراچنار به خود فخر میکرد که پناهی است برای ستمدیدگان.
اما سالها گذشت تا فهمیدیم آنان وهابیون سلفی تحت نفوذ طالبان هستند که به نام اهل سنت، برای آتش زدن به زندگی ما و تخریب وحدت میان ما و اهلسنت به آنجا مأمور شدهاند! ما با اهلسنت روابط خوبی داشتیم و جشن و عزایمان یکی بود؛ اما وهابیت چشم دیدن این وحدت را نداشت.
وقتی چهرهٔ واقعی آنها را دیدیم که دیگر دیر شده بود و، چون غدهای سرطانی، در قسمت بزرگی از پاراچنار ریشه دوانده بودند. مسجدی هم که در آن جشن گرفته بودند، همان مسجدی بود که شیعیان منطقه به آنان داده بودند تا بتوانند مراسمات خود را آنجا برگزار کنند!
اِشنا که خبر را شنید، در خود فرو رفت. سفرهٔ شام پهن بود و همه نشسته بودیم. ریاض، خسته و چهره درهم کشیده، با غذا بازی میکرد. هر روز با تنظیمهای دیگر و علمای اهلسنت جلسه میگرفتند تا برای جواب به آنها تصمیمی بگیرند.
اِشنا نگاه خیرهاش به تصویر شهدای ایرانی روی دیوار گره خورده بود.
- اِشناجان! چرا غذا نمیخوری؟ ناهار هم که درست نخوردی.
- نه مُوری۱۶، دیگه آب و غذا بهم مزه نمیده. وقتی هنوز جواب اهانت وهابیها رو ندادیم، چطور غذا از گلوم بره پایین؟!
این حرفها و فکرها، برای سن و سال او زیادی بزرگ بود. جدی نگرفتم. فکر کردم دو سه روزی که بگذرد، باز سر از باغها درمیآورد و چوب کریکت!
انتهای پیام/