خبرگزاری فارس از قم_ اعظم ربانی: در جامعه اسلامی ما هستند افرادی که نه با چشمان ظاهری، بلکه با چشمِ دل، دنیا و زیباییهای آن را بسیار زلالتر و بهتر از افراد عادی جامعه میبینند. افرادی که وسعت دلشان به اندازه دریاست و آسمانِ آبی قلبشان با روشنایی و گرمایِ خورشید گِره خورده تا جوانه مهربانی را معنا کنند و بذر امید را در دل آحاد جامعه بکارند.
روشندلانی که اگرچه از نعمت بینایی (بنا بر تقدیر الهی) محرومند، اما خداوند نعمتی فراتر از بینایی به آنان عطا فرموده و آن چیزی نیست جز زبان. آری زبان، زبانی که به شکران نعمات الهی باز میشود و در مقابل ناشُکریها، بسته! مگر نه این است که پیامبر خوبیها، معیار بینایی را داشتن بصیرت باطنی دانست و فرمود: "لَیْسَ الاْعْمى مَنْ یَعْمی بَصَرُهُ إنَّمَا الاْعْمى مَنْ تَعْمی بَصیرَتُهُ"، یعنی نابینا کسی نیست که چشمش بینایی نداشته باشد؛ بلکه کور واقعی کسی است که بصیرت و بینش باطنی خود را از دست داده باشد.
سوژه امروز خبرگزاری فارس، بانویی است که نداشتن بیناییِ ظاهری در ابتدای مسیر تاریک زندگی، او را متوقف نساخت؛ بلکه سرعتی فزونتر نسبت به اطرافیان به او داد تا اینگونه با تقدیرات زندگیاش، روبرو گردد. در این فرصت گفتوگوی خبرگزاری فارس با این بانوی قمی، را میخوانید:
*سلام علیکم. لطفا خودتان را معرفی کنید.
با سلام من "فاطمه ولیمحمد" هستم متولد ۲۷ اسفند ماه ۱۳۶۰، فرزند اول خانواده و بعد از من، سه برادر و یک خواهر به جمع خانواده ما اضافه شدند که الحمدلله همه تحصیلکرده هستند. پدرم شغل خیاطی داشت و با نان حلالی که به خانه میآورد، زندگی خوب و خوشی را ما فراهم کرده بود، تا اینکه در اثر مشکلاتی که پیش آمد، چشمانم را از دست دادم و الان حدود ۳۰ سال است که از نعمت بیناییِ چشم، محروم هستم.
در حال حاضر مدرک دیپلم دارم و از آنجایی که سَرَم برای اعمال جراحی، چند بار باز شد، موقع تحصیل سال سوم، فشار زیادی به من وارد شد تا اینکه به توصیه دکتر، تحصیل را ادامه ندادم.
*چطور شد که شما بیناییتان را از دست دادید؟
من در سن یازده سالگی، در اثر تومور مغزی، عصبهای چشمانم از مغز قطع شد و بینایی را برای همیشه از دست دادم؛ چندین بار عمل انجام دادم وحدود یکصد روز روی تخت بیمارستان بستری بودم، و دیگر هیچ وقت دنیا را با چشمان سر ندیدم.
*شنیدهایم که هم اهل ورزش هستید و هم در رشتههای هنریِ مختلف، رتبه آوردهاید. لطفا در اینباره، کمی توضیح دهید.
بله درست است. در رشتههای "مروایدبافی"، "قالیبافی"، "گلیمبافی"، "گبهبافی"، "گلهای کریستالی"، "گلهای ژلهای" کار کردهام و دو رتبه کشوری و چهار رتبه استانی دارم.
در رشتههای "قالیبافی" و "مرواریدبافی" رتبه دوم کشوری را کسب نمودهام. در ورزش هم با توجه به علاقه زیادم به رشتههای شنا، گلبال (فوتبال نابینایان) و شطرنج، در این رشتهها فعالیت دارم و البته رتبه پنجم کشوری را هم در رشته شطرنج کسب کردهام.
همچنین مقالهای هم به مناسبت روز معلم نوشتم که در مسابقات آموزش و پرورش قم، نفر اول شدم.
*با توجه به ناملایمات و مشکلاتی که که به واسطه ندیدنِ زیباییهای دنیا برای شما به وجود آمده، تا حالا شده که از زندگی نامید شوید؟
گفتید ناامیدی!؟ اصلاََ وابداََ، به هیچ عنوان من هیچ وقت ناامید نشدم.
*وقتی متوجه شدید که قدرت بینایی خود را از دست دادید، مهمترین نگرانی شما چه بود؟
من وقتی که در بیمارستان بستری بودم، دقیقا یازده ساله بودم، دائم با خودم فکر میکردم و بیشترین نگرانی من این بود که چه کار کنم تا پدر و مادرم، کمتر غصه بخورند که دخترِ یازده سالهشان، دیگر نمیتواند ببیند. با خودم نقشه میکشیدم که خصوصا با پدرم چطور مواجه بشوم و با خودم میگفتم: خدایا خودت کمک کن که بتوانم طوری رفتارکنم که والدینم غصه نخورند، بیشترین اضطراب و نگرانیام، همین بود.
*چگونه توانستید با دنیای تاریکِ بدون چشم، کنار بیائید و خودتان را عادت دهید؟
در دنیای کودکانه خودم میگفتم: وقتی از بیمارستان مرخص شدم، به خواهرم میگویم درسها را برایم ضبط کن تا به صوت نوار گوش کنم و مطالب را حفظ شوم و بتوانم در امتحان شرکت کنم تا مبادا مادرم تصور کند که من بخاطر نداشتنِ چشم، دیگر نمیتوانم درس بخوانم.
*شما گفتید به پدر، علاقه و حساسیت خاصی داشتید و اصلا نمیخواستید که وضعیت شما ایشان را ناراحت کند، لطفا کمی بیشتر در این زمینه صحبت کنید.
پدرم جمعهها و روزهای تعطیل که به بیمارستان برای ملاقات میآمد، با لحنی نگران و ناراحت از من میپرسید: باباجان! راستش را بگو من را نمیبینی؟ اطرافیانت را نمیبینی؟ غصه نمیخوری؟ یادم هست که میگفتم: باباجانم! مگر خدا خودش چشمها را به من نداده بود؟ خُب حالا از من گرفته؛ من که خودم چشمانم را درست نکرده بودم، اگر ناراحت شوم، خدا هم ناراحت میشود.
از بس پدر برای من زحمت کشید و من را برای مداوا به مطبهای پزشکانِ مختلف و متعدد برد که خجالت میکشیدم حتی دردهایم را به او بگویم اما در عین حال، من شب و روز، شکر و ثنای خدا را به جا میآورم.
*با شنیدن دردها و رنجهایی که شما در زندگی با آن روبرو بودید و تحمل کردید، واقعا ناراحت شدم و غصه خوردم
نه! نه! اصلا جای ناراحتی نیست. دنیا محل گذر هست.
گر نباشد چشم بینا، عیب نیست
گر نباشد چشم دل، باید گریست
خیلیها چشم دارند، سلامتی دارند ولی شکرگذار و قدردان نعمات الهی نیستند و پشتکار و همّت ندارند.
من در روزهای بیماری، دردهایی کشیدم که حتی یادآوریِ آنها هم برایم سخت و دشوار است، سردردها و سرگیجههای وحشتناکی که داشتم اما خدا را شکر میکنم که اگر بیناییام رفت، دردهایم هم رفت...
*شما در خلوت خود چطور با خدای خود نجوا میکنید؟
ما همه در این دنیا مسافریم و مقصد نهایی همه آخرت است، اگر کسی خدا را شناخت و به آخرت ایمان داشت، هرگز ناامید نخواهد شد. من وقتی مشکلی برایم پیش میآید، با ائمه اطهار (ع)، صحبت میکنم، قرآن و دعا میخوانم، حدیث کسا میخوانم و با امام زمان (عج)، صحبت میکنم تا اینکه دلم آرام شود.
*شما تا به حال، ناشُکری هم کردید که به خدا بگوئید: خدایا چرا من؟ چرا چشمان من؟
خدا شاهد است که اصلا، به هیچ عنوان فکر ناشُکری هم نکردم؛ استغفرالله، خدا خودش داده، خودش هم گرفته، پس در جایی که خدا تصمیمی برای من گرفته، ناشُکری گناه بزرگیست، ما حتی اگر در این دنیا دردی هم میکشیم، حق نداریم ناشُکری کنیم.
*این دیدگاه شما، برگرفته از یک اعتقاد بسیار قوی به خدا و تقدیر الهی است، چطور به این باور رسیدید؟
روشن است که تمام نعمتهای اطراف ما، از ناحیه خداست و او آنها را به ما داده، کدامش را خودمان به دست آوردیم؟ دستها، پاها، خوراکیها، میوهها، همه و همه و هرچه که داریم، از سوی خداست و هیچ کدامش را خودمان به دست نیاوردیم، ما هیچ از خود نداریم و باید خدا را بخاطر همه نعمتها، هزارهزار مرتبه، شکر کنیم؛ حتی اگر مشکلی در زندگی داریم، نقص بدنی یا معلولیتی داریم، اگر وضع مالی بدی داریم و موارد اینچنینی، هیچ وقت نباید ناشُکری کنیم و مرتب باید بگوئیم: خدایا شُکرت، الحمدلله رب العالمین..
*درخصوص معضلاتی که برای روشندلان و معلولین وجود دارد، بگوئید و اینکه از مسئولین این امر، چه درخواستی دارید؟
چقدر خوب بود افرادی که هنری دارند و میتوانند آن را به جامعه ارائه کنند، برایشان ضمن فراهم کردن زمینه آموزش و تدریس، اشتغالزایی هم میشد. درخواست و انتظارم از مسئولین این است که قلباََ دوست دارم مکانی آماده شود تا هنرهایم را به بچهها آموزش دهم. همچنین داشتن شغل و درآمد و بهسازیِ شهری برای رفت و آمد معلولین و روشندلان در جامعه از دیگر موضوعاتی است که باید مورد توجه قرار گیرد.
*شما در حقیقت با این مشکلات و محدودیتها، در قلّه امید به خدا هستید، چه توصیهای به سایر معلولین و روشندلان عزیز جامعه دارید؟
*به نظر من عشق، پشتکار و امید به خدا اگر در همه کارها باشد، هیچ محدودیت و معلولیتی نمیتواند مانع رسیدن انسان به قلّههای موفقیت شود؛ زیرا از قدیم گفتهاند:
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه، سپید است
اگر کسی ناامید باشد، به جایی نمیرسد. خاطرم هست زمانی که کلاس گلیمبافی میرفتم، خانمی بود که تنها ۳درصد نابینا بود و ۹۷درصد توان بینایی داشت. دائما با حرص و ناراحتی میگفت: خدایا چرا این سه درصد بینایی را از من گرفتی؟ و خلاصه مدام ناشُکری میکرد. به او گفتم: خانم! این حرفها را نزن، خداوند این همه نعمت بیپایان به شما داده است؛ اما متاسفانه این صحبتها تاثیری نداشت. این خانم تسلیم مشکل شد و در حال حاضر افسرده، گوشهگیر و خانهنشین شده و با کسی هم رفت و آمد نمیکند.
* شما که هنرمند هستید و تولید صنایع دستی دارید، آیا در نمایشگاهی هم محصولات خود را عرضه کردهاید؟
بله. من در نمایشگاههای مختلفی که در سطح کشور برگزار میشود، شرکت نمودهام. 11 روز در کرمانشاه، هشت روز در زنجان، هفت روز در کیش، هفت روز در کاخ سعد آباد تهران، هفت روز در محلات در نمایشگاهها حضور داشتم و بدون حضور خانواده، خودم از پس مشکلات برآمدم و در این مسیر، فقط و فقط، امیدم به خدا بوده و است.
*دنیای شما چه رنگیست؟ در زندگی به چه کسی حسرت میخورید؟ و در نهایت، آرزوی شما چیست؟
دنیای من سیاه، سفید و آبیست. خوشا به سعادت حاج قاسم سلیمانی، من واقعا در زندگی، فقط به حاج قاسم حسرت میخورم. آرزویم این است که تا پایان عُمرم، یک بار دیگر، صورت پدر و مادر عزیزم را ببینم.
*از اینکه تحمل کردید و تا پایان مصاحبه با ما همراه بودید، واقعا تشکر میکنیم. امیدواریم که خدای مهربان، روزهای خوب و خوشی را برای شما و خانواده محترمتان، رقم بزند.
خواهش میکنم. من هم از اینکه زمینهای فراهم شد تا با شما درد و دل کنم، خدا را سپاسگزارم.
انتهای پیام/۷۸۰۳۴/ی