به گزارش اقتصادنیوز، قصه من، قصهای تکراری است؛ همه زنهایی که اینجا کار میکنند، روزگارشان مثل من است؛ یا همسر ندارند یا همسرشان کارگر از کارافتاده است یا معتاد است و نمیتواند خرجی بدهد. من چهار سال است که بار زندگی را یک تنه بر دوش میکشم؛ اوایل توی خانه خیاطی میکردم بعد دیدم درآمدی ندارد، زدم به دستفروشی.
به گزارش ایلنا، صبح کاذب داریم، لابد شب کاذب هم داریم؛ آن ساعاتی که خورشید عالمتاب بعد از مدتها گشت و گذار در آسمان این شهر بیدر و پیکر، در هالهای از دود و غبار اسیدی، بار خود را زمین میگذارد و پشت کوهها قایم میشود؛ در آن دقایقِ پایان روز، هاله نارنجی خورشیدِ دم غروب، ایستگاه را در غم تنهایی غریبی رها میکند. ایستگاهها همیشه غمناکند؛ مخصوصاً وقتی باری به سنگینی یک کوه را از دوشها پیاده میکنی تا نفس، چاق کنی.
وقتی نایلونهای سیاه و کیف سردوشی را پایین میگذارد، نفس تازه میکند و هوای آلوده به سرب را با اشتهای تمام به ریهها فرو میبرد؛ ساعتها در دالانهای تاریک مترو، از این قطار به آن قطار رفته و ایستگاه به ایستگاه، فریاد زده؛ حالا سر بلند میکند و بعد از ساعتها، آسمان را میبیند؛ آسمانی که دیگر آبی نیست…
زهره، زنی در آستانه میانسالی است؛ میانسالیِ زود از گرد راه رسیده؛ رگهای متورم دستان و مفاصل بیرون زدهی انگشتان، حکایت از گذر سریع و برق آسای سالها دارد: «نمیدانم چطور گذشت؛ واقعاً یادم نیست اینهمه سال از آن شب که تور عروسی بر سرم گذاشتند و با خوشحالی کِل کشیدند، چطور سپری شده است…»
راه طولانی او از روستایی در میانه تا تهرانِ پردود، شاید بیش از ده سال درازا داشته؛ ابتدای کار زندگی خوب بود؛ دو فرزند پسر او یادگارِ همان سالهای خوب هستند؛ سالهایی که به قول خودش، سقفی هرچند روستایی بالای سرشان بود و خورشید از دریچهی روبه کشتزارها به سفره میتابید. او ده سال در روستا پا به پای مَردش، سر زمینهای کشاورزی کار کرده؛ باغهای میوهجات و جویهای پر آب و خوابیدن آرام شبها با صدای زوزهی سگهای آبادی.
ده سال که میگذرد، بچهها بزرگتر میشوند، مدرسه رو؛ مرد زهره با بازماندگانِ پدربزرگ مرحوم سر ارثیه و زمین درگیر میشود و آن طرفیها که بیشتر دستی بر آتش داشتهاند و سمبهشان پر زورتر بوده، زمینها و کشتزارها را صاحب میشوند. زهره و همسر و دو فرزند پسر که دیگر مدرسه میروند و محصل شدهاند، به ناچار تبدیل به مهاجران حاشیهنشین پایتخت میشوند؛ خود تهران، جایشان نیست، همه چیز خیلی گران است؛ اسلامشهر در خانهای قدیمی و چند اتاقه، در گوشهای پرت افتاده، ساکن میشوند و شوهر روزها را به فعلگی میگذراند؛ از کار ساده ساختمانی گرفته تا باربری با موتور.
همه چیزشان همان موتورسیکلت است؛ موتوری که با آن، مرد خانه، آدم و بارهای کوچک را جابجا میکند؛ موتور سیکلتی که روزهای تعطیل و آخر هفته ها، گاهی زهره هم ترک آن مینشیند و برای زیارت به شاه عبدالعظیم میروند؛ پنج شنبههای زیارت و شاه عبدالعظیم و موتورسواری و کباب کوبیده در شهر ری، خاطرهای مربوط به گذشتههاست؛ آن روزها که بازهم از امروز خیلی بهتر بودند اما به چشم به هم زدنی سپری شدند و رفتند…
مرد خانه، یک روز میرود و دیگر برنمیگردد؛ زهره میگوید او را دیدهاند که زندگی دیگری به هم زده و در شهرکی آن سوی پایتخت، با زن دیگری زندگی میکند؛ به هر حال، راست یا دروغ، امروز دیگر مردِ خانه در خانه نیست و زهره، چهار سال است که بدون سرپرست و نان آور، بار دو پسر را میکشد؛ پسرانی که امروز هجده سال را پشت سر گذاشتهاند؛ یکی برای مدتی در یک کارگاه نجاری سر کار میرفته اما به خاطر شرایط بد اقتصادی، بیکار شده و دیگری افسردگی دارد و درگیر غول مهیب اعتیاد است. بارها کمپ رفتن، نتوانسته درد اعتیاد و خماریهای مدام این پسر جوان را علاج کند.
قصه من، قصهای تکراری است؛ همه زنهایی که اینجا کار میکنند، روزگارشان مثل من است؛ یا همسر ندارند یا همسرشان کارگر از کارافتاده است یا معتاد است و نمیتواند خرجی بدهد.
زهره امروز با دستفروشی در مترو، امور زندگی را میچرخاند؛ ماهی حدود یک تا یک و نیم میلیون تومان از فروش جوراب و روسری درآمد دارد؛ از بازار تهران خرید میکند و در واگنهای مترو میفروشد؛ او حالا دیگر در آستانه پنجاه سالگی است اما صورت و وجناتش، به شصتسالهها و هفتادسالهها میخورد.
میگوید: قصه من، قصهای تکراری است؛ همه زنهایی که اینجا کار میکنند، روزگارشان مثل من است؛ یا همسر ندارند یا همسرشان کارگر از کارافتاده است یا معتاد است و نمیتواند خرجی بدهد. من چهار سال است که بار زندگی را یک تنه بر دوش میکشم؛ اوایل توی خانه خیاطی میکردم بعد دیدم درآمدی ندارد؛ زدم به دستفروشی.
او که باید خرج دو پسرِ خانهنشین را با همین فروش جوراب و روسری به زنهای سوار بر واگنهای مترو تامین کند؛ میگوید: سال به سال، هم سفرههایمان آب رفت، هم سقف بالای سرمان تنگتر شد؛ یک خانه دو اتاقه را پس دادیم و حالا در یک اتاق، سه نفری شب را به صبح میرسانیم؛ دود سیگار پسرها و کخ کخ سرفههای من، آهنگ شبهای ماست؛ شبهای غمناکی که قرار نیست پایانش سپید باشد.
او مثل خیلی از زنهای سرپرست خانوار دیگر که در سالهای پایان جوانی از جبر روزگار به یکباره «سرپرست خانوار» میشوند، وقتی تنها مانده و مجبور شده خودش بار نان درآوردن را بردوش بکشد، دیگر جوان نبوده؛ هیچ فن و حرفهای هم بلد نبوده: «خیلی جاها برای کار رفتم اما به من کار ندادند؛ کوره سوادی دارم اما حاضر نشدند من را حتی برای تلفنچی استخدام کنند؛ گفتند منشی و تلفنچی باید جوان باشد و پرحوصله حتی بعضی جاها به من گفتند منشی باید بر و رویی داشته باشد تا بتواند کارها را پیش ببرد؛ تو که دیگر از قیافه افتادهای!»
او با اندوه بسیار ادامه میدهد: «باورتان میشود حتی شرکتهای خدماتی که زنها را برای کار نظافت در منازل مردم استخدام میکنند به بالای ۴۰ یا ۴۵سالهها کار نمیدهند؟ میگویند دیگر زور بازور ندارید و نمیتوانید مشتریها را راضی نگه دارید!»
برای منشی شدن در این شهر بیدروپیکر، سر و زبان و شاید «بر و رو» لازم است که زهره ندارد؛ برای نظافتچی شدن هم زور بازو و جوانی میخواهند که اینها را هم از دست داده است؛ تنها چیزی که برایش مانده، دستهایش است؛ دستهایی که با رگهای متورم و مفاصل بیرون زدهی انگشتان، باید بارِ سنگین یک زندگی سه نفره را بر دوش بکشند. همین دستها، کیف سردوشی را بلند میکنند و روی دوش میگذارند؛ دستها صورت را به نشانه ناامیدی مسح میکشند و ناگاه فرو میافتند.
قصه زهره همینجا تمام میشود اما دردهایش ادامه دارند. شب، شبی کاذب است اما هنوز چشمها میبینند؛ زهره از پلههای برقی مترو که پایین میرود و راه خروج را در پیش میگیرد، چندین زن دیگر شانه به شانه او قرار میگیرند؛ همه بار بر دوش و همه خسته؛ از بالا که نگاه میکنی، درد قدم برداشتنِ پا به پای زنها، فضا را پر میکند. صدای زهره زیر سقف دودآلود آسمانی که دیگر آبی نیست، روی راه پلهی غمناک میپیچد: «سلام فاطمه خانم، اوقور بخیر؛ امروز کاسبی چطور بود؟! …»