عصر ایران؛ مهرداد خدیر- چنانچه در اولین برگ از دفتری که با عنوان «در باغ ادبیات ایران» گشودهایم، گفته شد در این مجموعه نمونههای درخشان و فرحبخشی از متون پارسی - فارغ از این که در سدۀ پنجم نوشته شده باشد یا همین پارسال - به قصد تفرجی در باغ ادبیات ایران -و نه هیچ آموزۀ دیگر- و با نگاه زیباییشناسیکِ صِرف، نقل میشود.
این نوشته ها به قلم بزرگان ادبیات ایران در طول سده است و انتخاب آنها بر پایۀ تجربۀ اندک نویسنده است و ارزشگذاری مراد نیست.
اگر نام نویسندۀ این سطور در آغاز میآید تنها به سبب آن است که مخاطب بداند انتخابِ کیست وگرنه آنچه نقل میشود به قلم بزرگان است و خود خوشهچینام و توشهاندوز و اما امروز:
چنانکه پیشتر در یاد دکتر محمد علی اسلامی نُدوشن هم نوشتم «صفیر سیمرغ» - یادداشت های چند سفر داخلی و خارجی - که اول بار در آغاز دهۀ 50 خورشیدی در مجلۀ یغما به چاپ رسید و بعدتر به صورت کتاب درآمد و بارها تجدید چاپ شده از نمونههای نثر شُسته و رُفته و بی ادا و اطوار پارسی در دوران ماست و اگر همین را به جای درس آیین نگارش در کتاب های درسی قرار دهند بسنده است تا بچهها را با نوشتن آشنا کند. به کار دانشجویان مقاطع مختلف شاخههای رشتۀ گردشگری در یکی دو دانشکدهای که این رشته در آنها تدریس میشود نیز میآید:
باری، یکی از سفرنامههای خواندنی این کتاب، «گذاری دیگر به اصفهان» است که اسلامی نُدوشن در سال 1355 نوشته و در بخشی آورده است:
«چنین به نظر من میرسد که در هیچ موضع دیگری از جهان، در مساحتی به اندازۀ مسجد شیخ لطفالله، این همه زیبایی و لطف و معماری جمع نشده است.
چون پا به درون آن مینهید ناگهان رنگها و نقشها چون هزاران حوری شما را در میان میگیرند و بر بستر اثیرییی مینشانند که بی آنکه شور شهوانییی داشته باشد، گرمای جسم از آن غایب نیست. در همان نقطۀ پایبندیِ تَن به خاک، با رهاشدگی از خاک به هم میآمیزد.
این لوزیهای طاق، که هر چه بالاتر میروند، کوچکتر میشوند چون مرغهای پرکشیده ای هستند که رو به اوج نهاده باشند، چون مرغهای عطار در طلب آشیانۀ سیمرغ و خط های فرود آمده بر گِردِ بدنهها به منزلۀ قوائم و ستونهای نقشهایند که گویی محکم ترین دست های دنیا آنها را نوشته است.
وقتی در همین سفر، نخستین بار از آن سوی میدان نقش جهان، درست روبهرو و از فاصلۀ دور، گنبد شیخ لطفالله را دیدم آنقدر جوان و رعنا وشاداب مینمود که جز به زیباترین دوشیزه تاریخ، روا نبود به چیزی دیگری تشبیه شود.
.... مدرسۀ چهار باغ نیز همۀ بیغمی و سبُکروحیِ انتهای عصر صفوی را در خود منعکس دارد؛ دورانی که خانه را روشن میکند و به زودی در فرجام غمانگیزی فرو خواهد رفت. آیا شیرینی و نشاطِ کاشیهای زرد و خردلی و زیتونی که به صورت خرمنی از آفتابگردان، آن همه نورافشانیِ خفیف دارند، حاکی از چنین پایانی نیست که پایانِ شکوهِ هنرِ ایران نیز هست و آخرین آتشفشانِ آن؟
شاه سلطان حسین که در تاریخ ایران نمودار بیخبری و مسکنت و زوال است، بی تردید عاری از روح ظریفی نبوده که میآمده و در این حجرهها و رواقها مینشسته و آفتابِ لب بام دولت خود را بر این لبههای باشکوه تماشا میکرده.»