روایت شیرین و بی‌سانسور «عنایت» از «آقا مرتضی»

خبرگزاری فارس دوشنبه 02 خرداد 1401 - 10:51
روایت شیرین و بی‌سانسور «عنایت» از «آقا مرتضی»

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:  از ماشین ریختیم بیرون. خیس عرق زیر سایه‌ی یکی از درختچه‌های بلوار ایستاده بود و کلافه، این پا و آن پا می‌کرد. اول باورم نمیشد. گوشی را درآوردم و با عکسش مقایسه کردم. می‌خواستم مطمئن شوم. همان عکسی که کنار شهید آوینی توی قایق نشسته بود و آقا مرتضی با خنده دست انداخته بود دور شانه‌اش. خود خودش بود اما کمی پیر.

همان‌طور که به سمتش می‌دویدم ناباورانه داد زدم: «خودشه، عنایته، عنایت صحتی شکوه» و با اشاره‌ی دست به همراهانم نشانش دادم. همه خندیدند. فقط عکسش را دیده بودم و حالا که بعد از ماه‌ها پیدا شده بود، از دیدن خودِ واقعی‌اش سر تا پایم از ذوق می‌لرزید. پیراهن چهارخانه‌ی آبی_سورمه‌ای پوشیده بود و یک چفیه بسیجی را سفت دور گلویش گره زده بود. با یک دماغ پت و پهن و صورت آفتاب‌سوخته و لبخندی عمیق اما پیچیده به گلایه: «اگه می‌دونستم خانمی نمیومدم!»

_چرا؟

_نمیدونم دیگه!

_من که از خودتونم؛ مگه شما عرب نیستین؟

_از بیخ من عربم!

_خب من هم عربم

_اِ

_آره
(خندید.)

ماشین و عنایت

هوا مثل همیشه تلخ و گرم و نچسب بود. سوار ماشین شدیم. عنایت جلو نشست و با راننده گرم گرفت: «سکته زدم؛ سه بار مُردم و زنده شدم. بریم زیر پل تا از سقوط خرمشهر براتون بگم.» پریدم میان حرف‌هایش: «از شهید آوینی هم برامون میگید؟» به جاده خیره شد و دستش را در هوا تکان داد: «اوووووووه، خیلی زمان دوری بود. شهید آوینی اولین باری که اومد اینجا خیلی جوون بود.»

_یادتون هست؟

_همه‌اش یادمه؛ من با آوینی سال ۱۳۵۹ آشنا شدم. اومد خرمشهر. جوون بود، خیلی جوون بود. میگفتم: «حاجی، اینجا تیر میاد، ترکش میاد، تیر می‌خوری می‌میری» گفت: «بزار بمیرم، به خاطر شما بزار بمیرم. اومدم کار شما رو ثبت کنم. تا بمونه. بعداً کسی شما رو نمی‌شناسه»؛ خیلی جوون بود، سرحال. گفت: «میرم بعداً میام تو رو می‌بینم»، رفت. سال ۱۳۶۸ برگشت. پیر شده بود.

پل خرمشهر

رسیدیم کنار پل خرمشهر. تکان نخورده بود. دقیق مثل عکس‌هایش، پیچیده به درد و تیر و ترکش. عنایت جلو افتاد و ما پشت سرش. پایش را روی آسفالت کنار جاده می‌کشید. معلوم بود استخوان‌هایش بدقلقی می‌کنند اما به رویمان نمی‌آورد. منتظر بودم بگوید برویم کافه‌ای، رستورانی، حداقل مسجد جامع خرمشهر و زیر سقفش سایه بگیریم به گفت‌وگو، اما زیر پل خرمشهر، شیک‌ترین کافه و سایه‌ی عنایت بود.

سر و چشم گرداندم. رمل‌های افتاده روی صورت سنگ. نسیمی که می‌پاشید بین خرمن موهای موج‌دار آب و خنکایش تا گونه‌هایمان بالا می‌آمد و تصویر خسته‌ی کشتی‌های آنطرف شط که به گِل پهلو گرفته بودند؛ یک قاب زمخت و زخمی اما صمیمی از جنوب، که قند توی دل هر رهگذری آب می‌کرد.

عنایت اما بی‌خیال ما، نشست کنار شط. روی یک سنگ و نگاهش را پرت کرد روی آب. نزدیکش ایستادم: «زمان جنگ چند سالتون بود؟» سرش را خاراند و نفس عمیقی کشید: «اون موقع نوزده سالم بود. خرمشهر بودم. جنگ شروع شد. دشمن از طرف اروند اومد، بهش میگفتن شط‌العرب؛ با توپ ۱۳۶، کشتی‌های بندر رو میزد، اینجا همه‌اش کشتی بود، پر از کشتی. کشتی‌ها رو با گلوله میزد.

ما می‌رفتیم بالای درخت‌ها نگاه می‌کردیم. بلد نبودیم. اصلا نمی‌دونستیم جنگ چیه. می‌رفتیم بالای درخت‌ها نگاه می‌کردیم. فقط می‌دیدیم دارن کشتی‌ها رو میزنن. بعد دیگه جنگ شروع شد. تو چهل و هشت ساعت شهر رو بمبارون کردن. خرمشهر رو گرفتن به توپ.

توپ‌های خمسه خمسه میزدن؛ پنج تا توپ رو با هم شلیک میکردن؛ ما بعدها فهمیدیم. مگه خرمشهر چقدره؟ این توپ‌ها به فاصله می‌افتاد و شهر رو با خاک یکسان کرد.»

تپه‌های جسد

_تکلیف مردم چی شد؟

سرش را آرام تکان داد و درختِ آهی توی حنجره‌اش قد کشید که ریشه‌هایش هنوز توی سینه‌ی خرمشهر بود: «همه‌ی مردم توی خونه‌هاشون بودن که شهر رو چهل و هشت ساعته به آتیش بستن. دیگه اون شب‌های وحشتناک که صبح میشد، مردم توی خونه، کلاس، سر کوچه، حتی توی فاضلاب‌ها افتاده بودن. اصلا وضعی بود.

جسدها پخش زمین؛ یکی با فرغون، یکی با ماشین و یکی با لودر می‌بردشون. بچه‌های خرمشهر جمع شدن. همه‌ی جسدها رو بردیم گلزار. تپه تپه جسد بود. بدون غسل و کفن. زن و مرد. تیکه تیکه. مردم سر در گم بودن. گفتیم بچه‌ها چیکار کنیم؟ شروع کردیم به جدا کردن. یکی پا نداره، یکی دست نداره، یکی سر نداره، مردم جسدها رو جدا میکردن.

من نمیخوام یادم بیاد. اذیت میشم. به خاطر شما یادم میاد، بعد شما می‌رید و من می‌مونم با عالم درد. داری یادم میاری اون روزا رو ها.»

سقوط خرمشهر

_حتما مردم خیلی ترسیده بودن، نه؟

_چیزی که ما اینجا و توی خرمشهر دیدیم به خیال‌ها نمی‌گنجه. مردم طعمه‌ی سگ‌ها شدن. خود من دیدم چهار پنج تا سگ دنبال خانم بارداری می‌دویدن. بچه‌اش افتاد. مُرده بود. بچه‌اش رو سگ‌ها خوردن. این حرف‌ها الآن نمی‌گنجه.

_یعنی خرمشهر سقوط کرد؟

_ببین من میخوام سقوط خرمشهر رو بگم. من یادم میاد اون شب یه عده‌ی کمی مونده بودیم. شیش نفر بودیم و یه عالمه عراقی. من گفتم: «بهروز، چیکار کنیم؟ بریم؟ بمونیم؟» (اشاره‌ی عنایت به شهید بهروز مرادی.)

اینقدر شهید بود توی این پارک که بین شهیدها می‌گشتیم؛ می‌خواستیم ببریم شهدا رو. یه نیسان قرمز پیدا کردیم، نیسان قرمز بنزین نداشت. پُرش کردیم. گفتم: «بهروز چیکار کنیم؟ فقط شیش نفریم، این همه عراقی، این همه آتیش، این همه شهید رو دستمون مونده.» بهروز گفت: «ما که داریم میریم، این نیسان رو پر از شهدا کنیم با خودمون ببریم.» اومدیم نیسان رو پر کردیم از شهید. بعد ماشین رو با هُل می‌خواستیم ببریم بالای پل؛ از میدون تا بالای پل، یعنی همینجا که هستیم اما هر کسی میرفت بالای پل، تیر می‌خورد.

بچه‌های آویزان

هنوز توی صدایش میشد شور آن عنایتِ سیاه‌بندریِ نوزده ساله را دید، همان آهوی گریزپایی که بند دوربین و تصویر و مصاحبه نبود و فقط برای نجات خرم‌شهرش سر از پا نمی‌شناخت. روی سنگ جابه‌جا شد و مثل تمام عمر، نگاهش را از دوربین و لنزها دزدید اما صدایش به وسعت تاریخ بود، گرم و ساده و صمیمی: «دیدیم عبور از پل با نیسان غیرممکنه. اصلا راه بسته‌ست. شهید خیلی افتاده بود روی پل. گفتم: «بهروز، راه بسته‌ست. شهید افتاده. چیکار کنیم؟»

برگشتیم نیسان رو گذاشتیم پیش ستون، اونجا. (عنایت نقطه‌ای نزدیک پل را با انگشت نشانمان داد.) بعد خودمون اومدیم گفتیم چیکار کنیم؟ شهر زیر آتیشه. اومدیم اینجا زیر پل. قشنگ حتی داشتن آب رو میزدن. کامل میکوبیدن.»

به طرفم برگشت: «ببین این لوله‌ست (اشاره به زیر پل خرمشهر) دو تا لوله هست، این لوله‌ها میرن تا اونور شط. گفتم: «بهروز، از این لوله‌ها بریم؟» رفتیم بالا و روی لوله‌ها نشستیم. پاهامون آویزون بود. بهروز گفت: «بچه‌ها پاهاتونو جمع کنید. تیر نخورین. دشمن داره تیر میزنه.»

رفتیم تا رسیدیم اونور آب. پاهامونو جمع کرده بودیم. تو دید عراقی‌ها نبودیم. وقتی رسیدیم اونور، صبح شده بود. مثل کرم خاکی خزیده بودیم رو لوله‌ها. دشمن، کامل اونجا رو نمی‌دید. ما بالا بودیم. اما اون، بالا رو می‌دید؛ روی لوله‌ها، زیر سقف پل. گفتم: «بچه‌ها، چیکار کنیم؟ دشمن ما رو می‌بینه» دیدیم اون گوشه یه راه‌آبی هست که میره سمت نخلستون؛ هنوز هم هستش. ما از بالا پریدیم توی آب. زیر آتیش پریدیم توی آب و رفتیم اونور.»

ضبط صدای کارون

_عراقی‌ها شما رو ندیدن؟

_یکی از کشتی‌ها چپ شده بود. کنارش بودیم. دیدم بهروز تو این هیر و ویری، ضبطی رو از جیبش درآورد و شروع کرد به ضبط امواج کارون. گفتم: «بهروز چیکار می‌کنی؟» گفت: «صحتی، بزار این امواجو ضبط کنم.» می‌خواست صدای کارونو با خودش به یادگار ببره. ما نمی‌دونستیم چه بلایی قراره سر شهرمون بیاد. دوست نداشتیم کارونو از دست بدیم اما می‌ترسیدیم دیگه نبینیمش. منتظر بهروز موندیم. ما که زیاد بزرگ نبودیم. کسی توقعی ازمون نداشت. یه ساعت ایستاد امواجو ضبط کرد. ما هم نگاهش می‌کردیم. توپ میزدن و اون ضبط میکرد. بعد به زور کشیدیمش و رفتیم بالا. موندیم اونجا.

شیش نفر بودیم خواهر من. بقیه رو هم که بودن شمردیم. کلا شدیم هیجده نفر. از این تلاقی تا اون تلاقیِ پایین اروند نزدیک شیش کیلومتره اما ما فقط هیجده نفر بودیم. تک به تک پخش شدیم. فرمانده نبود. هیشکی نبود. فقط ما بودیم و همه‌کاره شدیم تو خرمشهر؛ توی این منطقه. بعد سلاح هم نداشتیم.

چماغ به دست‌ها

_یه تعداد جوون و نوجوون، اونم بدون سلاح و زیر آتیش دشمن؛ اونور شط هم که خونه‌ها تخلیه شده بود. چیکار می‌خواستین بکنین تنهایی؟

سیبیلش را جوید و با نوک چفیه عرق پیشانی‌اش را گرفت: «توی اون منطقه، اون موقع، همه‌ی خونه‌ها گِلی و سقفشون چوبی بود. چوبا رو از سقف کندیم و هیجده‌ تا چماغ دادیم دست بچه‌ها. بعد تا یه ماه رفتیم توی کشتی‌ها. نگاه می‌کردیم تا اگه یه وقت عراقیا اومدن با چماغ بزنیمشون؛ بزنیم توی سرشون.»

_غذا چی می‌خوردین؟

_همه‌ی ملت رفته بودن، خونه‌ها خالی. می‌رفتیم توی خونه‌ها غذاهای مونده رو می‌خوردیم. یه ماه اونجا بودیم، غذا می‌خواستیم خب. گلوله که میخورد توی کوچه‌ها، درِ خونه‌ها باز میشد. می‌رفتیم داخل، غذاها رو می‌خوردیم، پول جاش می‌گذاشتیم. ما یه ماه موندیم خواهر من، با چماغ می‌جنگیدیم. الآن پاهای ما داغونه. راه نمی‌تونم برم اما هیچ‌کس سراغ ما رو نمی‌گیره. من برای نامردها با چوب جنگیدم اما الآن محل نمیزارن بهم. چرا؟ ما این دردو به کی بگیم؟

همه میان میگن: «آقای صحتی صحبت کن»، از همه طرف دارن زنگ میزنن؛ من صبح تا حالا کجا بودم؟ موزه‌ی خرمشهر. ملت میومدن. روایت می‌کردم. صحبت می‌کردم به عشق اون زمان.

جزیره‌ی کوت شیخ

_بعد از یک ماه چی شد آقا عنایت؟

_اون موقع اصلا نترسیدیم. بعد آقای جهان‌آرا اومد. گفت: «برید سپاه» گفتیم: «سید، ما بچه‌ی شهریم» موندیم اینجا. گفت: «من میخوام سپاه رو تشکیل بدم» رفت اعلام کرد و تک تک بچه‌های سپاه برگشتن. به ما هم کار داد. گفت: «بچه‌ها، شما بیاید تونل بکنید!»، شهر سقوط کرد، زمین اونور رو کندیم.

_اسم اونور چی بود؟

_کوت شیخ، جزیره‌ی کوت شیخ. اونجا دست عراقیا نیفتاده بود. گفت: «آقای صحتی، تو با دوستات تونل بکنین» سه کیلومتر اونطرف‌تر. سه کیلومتر تونل، زیرِ زمین، زیرِ خونه‌ها کندیم. ذره ذره کندیم؛ با هرچی دم دستمون بود. کار خداست. جوون بودم و سیاه‌چهره، با لباسای گِلی. بالاخره کندیم تونل رو و وصلش کردیم به آب. هممون شب تا روز کار می‌کردیم. واقعا بچه‌ها عاشق بودن اما الآن بویی از عشق نیست.

ما خیلی صحنه‌های دلخراشی دیدیم. خانم‌ها و آقایون طعمه‌ی سگ‌ها شدن اما گفتنِ اینا چه تاثیری داره؟ روی این نامردها تاثیر میزاره؟ نمیزاره دیگه. اصلا جنگ شده قصه.

دیدار با یار

زبانش گرفت، چند بار نفس نفس زد و با پا، رمل‌های لب شط را چپ و راست کرد؛ مرور آن روزها آشوبش کرده بود اما از شهید آوینی که پرسیدم مثل آب روی آتش شد. چشم‌هایش درخشید و دوباره مثل اول بلند بلند خندید: «من با مهدی فلاحت‌پور و همین آقایی که تازگی‌ها فوت کرد، همیشه میره لبنان و میاد، کی بود؟»

_نادر طالب‌زاده

_آره؛ مهدی و نادر اومدن خرمشهر. میخواستن فیلم بسازن

_چه سالی بود؟ یادتون میاد؟

_اووووووه، تازه جنگ تموم شده بود. اومدن میخواستن فیلم بسازن و دنبال رزمنده میگشتن. بچه‌ها بشون گفتن «یکی هست اما اصلا صحبت نمی‌کنه» منو میگفتن. اومدن دنبالم. در رفتم. بالاخره پیدا کردن خونمو. گفتن: «آقای صحتی، فقط ده دقیقه!» بالاخره گولم زدن و منو بردن. همه چیز سر جاش بود هنوز؛ سنگرها، تیربارها، فشنگ‌ها.

من جلو رفتم و دست به پوکه‌ها میزدم. گفتم: «دوستان ببینید، اینه یادگار جنگ برای ما» این‌ها کارشون رو میکردن. فیلم میگرفتن. که یکهو دوربین‌هاشون خراب شد. گفتن: «اَه، دوربین‌ها خراب شد؛ می‌ریم و برمی‌گردیم» رفتن که برگردن اما آوینی اومد.

دنبال من میگشت اما صحبت نمیکردم. باز در می‌رفتم. اصلا بلد نبودم فارسی. پِت پِت می‌کردم و فرار می‌کردم. آوینی ساعت دو و نیم اومد درِ خونه‌ام. تق تق در زد. با خودم گفتم کیه اومده این وقت. گفت: «درو باز کن» گفتم: «کی هستی؟» دیدم آوینیه.

کو سلاحت؟

چشم‌هایش را بست و دستی به پلک‌هایش کشید: «میخوای از اولی که اومد بگم؟ جوون که بود؟ بزار از اولش بگم» با شوق سر تکان دادم، پیرهنش را مرتب کرد: «آوینی همش مینشست و مینوشت؛ همش مینوشت؛ هر کاری که ما می‌کردیم ایشون مینوشت. اینقدرررر دفتر آورده بود (دست‌هایش را باز کرد تا حجم دفترها را نشانمان دهد.)

گفتم: «حاج‌آقا، تو که همه‌ات دفتره؛ پس کو سلاح؟» گفت: «سلاحم اینه، خودکار!» گفتش این سلاحمه. گفتم: «بابا اینجا جنگه؛ تیر میاد، ترکش میاد، تیر میخوری، زخمی میشی» گفت: «خب بشم! به خاطر شما ارزش داره. ولی من با سلاحم که خودکاره کاری می‌کنم که یاد شما نسل به نسل بمونه. شهر به شهر میگرده و دیگه پاک نمیشه. ملت هیچ وقت شما رو فراموش نمیکنه.»

با شهید آوینی خرمشهر رو چرخیدیم، بعد از سه ماه رفت. من موندم، خب بچه‌ی اینجا بودم. گفت: «صحتی، من میرم اما باز هم تو رو می‌بینم اگه شهید نشی. بات کار دارم» آوینی رفت و سال ۱۳۶۸ باز برگشت. دنبال من میگشت. من جابه‌جا شده بودم. توی شهرداری کار میکردم دیگه. بالاخره آدرس خونه‌ی جدیدمو پیدا کرد. اومد درِ خونه.

گفت: «درو باز کن» باز که کردم، گفتم: «من کاری ندارم با تو!» خیلی پیر شده بود، آوینیِ ۱۳۵۹ نبود، اصلا نشناختمش. یکهو دیدم زنم از پشت سرم داد زد: «بابا سیده، بزار بیاد تو.»

عرش و فرش

_اومد توی خونه. یک فرشی داشتیم، اونقدر کهنه، که شده بود چهار تیکه. ما با سیم لاستیک اونو دوختیم و پهن کردیم. زندگی می‌کردیم. آوینی گفت: «این چیه؟» گفتم: «زندگیمون همینه» گفت: «تو با این همه سابقه! تو تهران دارن توی برج زندگی میکنن اونوقت با این همه سابقه که جنگیدی، این زندگیته؟!» هیچی.

گفت: «آقای صحتی، بیا بریم من کار دارم باهات. بریم یه تابی بخوریم.» گفتم: «کجا حاج‌آقا؟ من بلد نیستم» وقتی بهش می‌گفتم «من بلد نیستم جنگ چیه، شهادت چیه» می‌دیدم آوینی اشک بین چشماش سرازیر میشد.

با هم رفتیم. خاطره میگفتم اما پِت پِت می‌کردم. واقعیت‌ها رو تعریف می‌دادم اما پت پت می‌کردم. اون پت پت من رو دوست داشت! گفتم: «حاجی این فیلما که میگیری از من برا چیته؟» گفت: «برای مردمه» گفتم: «زشته» گفت: «نه، مردم همینو دوست دارن. کتابی حرف زدن که نمیخوان.»

بچه آبودان

همانجا و روی رمل‌های کنار شط، نشستم روبه‌رویش. تعریف‌هایش گل کرده بود: «گذشت و گذشت و گذشت. بهم گفت: «صحتی، میای تهران؟» گفتم: «میام! چرا نیام؟!» تهران تا حالا نرفته بودم. بلیط چهل و پنج تومن بود. تیپ زدم؛ تیپ آبودانی. عینک ریبون و لباس شیک و رسیدم. دیدم اوه، ده تا راننده دورمو گرفتن. یکی میگفت «اتیوپیاییه» یکی میگفت «آفریقاییه»، فکر میکردن خارجی‌ام. تیپ زده بودم آخه، صورتمم سیاه بود.

گفتم بزار اینا رو بزارم سر کار. هرچی میگفتن میگفتم «اوهوووم». آدرسو نشونشون دادم. بعد این راننده‌ها سر اینکه کی منو ببره دعوا میکردن. نزدیک بود دعوای بزرگی بشه. بالاخره یکیشون زرنگ بود ما رو گرفت! ما رو بُرد. اما دیدم هی داره تاب میخوره. تاب میخوره. پیاده نمیکنه که کرایه بیشتر شه. بالاخره هوا روشن شده بود که رسیدیم خونه‌ی آوینی.

آوینی که اومد بیرون گفتم: «حاج‌آقا!» رانندهه با تعجب گفت: «اِ ایرانیه که» گفتم: «پَ چی؟ بچه آبودانم من» گفت: «منو باش وسط دعوا فک کردم خارجی هستی و نونم تو روغنه!» آوینی کرایه رو پرسید. گفتم: «نمیدونم» خودش حساب کرد.

تهران‌گردی

_با شهید آوینی کجاها رفتین آقا عنایت؟

_موندم تهران. جاهایی رفتیم توی تهران با آوینی که حلب‌آباد بود، یعنی پلیت‌آباد بود (خوزستانی‌ها به حلبی، پلیت می‌گویند)، جایی که رفتیم بچه‌هاشون لباس نداشتن، لخت میگشتن! شما نشنیدید؟ ندیدی درسته؟ کجاست اینجا؟ نمی‌دونید!

_نمی‌دونیم

_ما رو برد اونجا. یک ساعت توی این منطقه گشتیم. گفت: «آقای صحتی، نگاه کن. خرمشهر شما رو ببین، اینجا قلب تهران رو ببین» اصلا راه‌آب، فاضلاب نداشتن. گفت: «من می‌خوام یه فیلمی از اینجا بسازم به ملت نشون بدم که این تهرانه.» بعد خیلی جاها بود تهران که رفتیم با هم. عکس گرفتیم.

_تفریح هم رفتین؟

_من کیف کردم خونشون. خورشت سبزی برام درست کرد اینقدر خوشمزه بود که هنوز زیر زبونم مونده. گفت: «آقای صحتی، من هر چقدر فیلم می‌سازم» این کلمه ناجوره ها، بگم؟

_بگید

_گفت: «آقای صحتی، من هر چقدر فیلم می‌سازم صداوسیما اول فیلما رو نگاه میکنن اگه نشد میشکونن، خورد میکنن!» من با خود آوینی تا همین شلمچه اومدیم. عراقیا به بچه‌های سپاه گفته بودن: «اینجا چه خبره شب‌ها نور و صدای مناجات می‌شنویم؟» خودشون تعجب کرده بودن. چون هیچ‌کس اونجا نبود آخه. شهید آوینی فیلم اینو گرفت تا ملت ببینن اما صداوسیما همشو خورد کرد.

این رو دیگه من با خودش بودم. میخواست از من یه راوی بسازه؛ نزاشتن. اما من بالاخره راوی شدم، نه توی صداوسیما که توی دل‌های مردم؛ همون‌طور که شهید آوینی خواست، درست عین خودش. هرچند الآن همین صحبتی که ما می‌کنیم نمیزارن. اول چکش میکنن، جایی که به درد مسئولین میخوره میزارن، نمیخوره حذف میشه.

_ما هیچ‌کدوم حرفای شما رو حذف نمی‌کنیم

سانسور

سرش را چند بار تکان داد و ابروهایش را بالا انداخت: «حذف میکنن، خبر نداری! والا. بابا من کارگردانه خانم بود، صحبت کردیم، رفت. از کار اخراجش کردن که چرا این حرفا رو نشون دادی. من به خاطر همین پیش بلوار گفتم که «اگه میدونستم خانمی نمیومدم» نمیخواستم از کار بیکار شی. چی میگی تو؟ (می‌خندد.)»

با لجبازی توی چشم‌هایش زل زدم: «می‌نویسم. منتشر می‌کنیم. بعد می‌بینید هیچیش کم نشده؛ حالا یه عکس یادگاری میتونیم بگیریم راوی آقا مرتضا؟»

دستی به دردهای بدنش کشید و بلند خندید، رها از تمام تعلقات و نپیچیده به دنیا، دقیق مانند شهرش، خرم‌شهر: «بیاید، بیا جلو، اینجا شط پشت سرمونه تو عکس قشنگ میشه، فقط نیوفتی توی آب. مطمئنی اگه همه‌ی حرفامو نوشتی از کار بیکار نمیشی؟ آخه من راوی آقا مرتضام خواهر من، راوی آقا مرتضی، حواست هست؟»

انتهای پیام/م

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.