ورزشگاه آزادی در خاطراتش روزهایی را به یاد میآورد که مردم به بهانهای غیر از فوتبال آنجا آمدهاند. بهانههایی مثل انتخابات یا تقدیر از ورزشکاران و ... ولی هیچگاه سرود بهانه حضور در ورزشگاه نبودهاست.
کودکانی که دعوتنامه را صادر کردند
مهمانان اصلی مراسم امروز دختربچهها و پسربچههای دهه نودی بودند. همانهایی که در سرود «سلام فرمانده» با حضرت ولیعصر درددل (عح) میکنند و از او میخواهند که زودتر بیاید. آنها بودند که دعوتنامه مهمانی ورزشگاه را صادر کردند و دست بزرگترهایشان را گرفتند و با خود به آنجا بردند.
والدین در این مراسم گاه در کنار بچهها شعر را زمزمه میکردند و گاه موبایل به دست دوربین را به سمت فرزندان دهه نودی میگرفتند و شعرخوانی آنها را ثبت و ضبط میکردند.
امروز بهاندازهی تمام عمرم به ورزشگاه آزادی رفتم. تا امروز فقط دو بار راهی ورزشگاه آزادی شده بودم. امروز اما دو بار مسیر خبرگزاری تا ورزشگاه را طی کردم. یکبار برای گرفتن کارتهای ورود و بار دیگر برای حضور در مراسم. امروز صبح تلفنی از مسئول کارتها پرسیدم نمیشود همان بعدازظهر که آمدیم کارتها را از شما بگیریم؟ زیر لب خندید و گفت بعدازظهر اینقدر اینجا شلوغ میشود که نمیتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم. بهتر است هر چه زودتر بیایید.
مهمانانی که قبل از ظهر آمدند
ساعت یازده ظهر برای گرفتن کارتها عازم ورزشگاه آزادی میشوم عدهای در چمنهای اطراف ورزشگاه مشغول خواندن نماز یا صرف ناهار هستند. هنوز درهای ورودی باز نشدهاست.ولی ذوق و شوق حاضران آنقدر زیاد است که چند ساعت زودتر از باز شدن دربها خودشان را به ورزشگاه رساندهاند. سه ساعت بعد دوباره به ورزشگاه میآیم. مسیر نیمساعته ظهر اینبار حدود دو ساعت وقتم را میگیرد.
سه چهار کیلومتر مانده به درب غربی ورزشگاه راه خودروها را سد کردهاند. مردم این راه را همراه با کوچولوهای شان پرچم به دست پیاده طی میکنند. بدون آنکه بهانهای بگیرند و سوالی بپرسند و چانه بزنند.
بازار گرم پرچم فروشها
در مسیر ورودی عناصر سرگرمکننده راه را کوتاه میکنند. پرچم فروشها بازارشان حسابی گرم است. پرچمهایشان تنوع بالایی دارد از پرچمهای کلاهی مانند که بر روی سر قرار میگیرند گرفته تا پرچمهای کاغذی و پارچهای. در کنار پرچم بوق و شیپور هم میفروشند انگار تیمملی فوتبال قرار است میزبان یک بازی بسیار حساس باشد. هیجان مراسم امروز دستکمی از یک مسابقه فوتبال ندارد. مسابقهای که شرکت کنندههایش را میتوان تیم ملی دهه نودی های ایران دانست.
در مسیر ورودی برگه هایی توزیع میشود که روی آن متن کامل شعر سلام فرمانده درج شدهاست. مشتری این برگهها بزرگترها هستند چراکه کوچولوها تمام این شعر را بهصورت کامل از حفظ هستند و مثل بلبل آن را زمزمه میکنند.
کتاب رنگآمیزی سلام فرمانده
کمی جلوتر کتاب رنگآمیزی سلام فرمانده را هم میفروشند. کتابی که فقط پنج هزار تومن قیمت دارد. مشخص است یک نفر که قصد اقتصادی نداشته این کتاب را با نیت خیر روانه این بازار کردهاست.
عدهای هم مشغول رنگآمیزی صورت کودکان هستند و روی گونهی آنها سه خط سبز و سفید و قرمز را نقاشی میکنند تا صورت ظریف کوچولوها مزین به پرچم مقدس ایران شود.
من و همکارم جزو آخرین نفراتی هستیم که از درب غربی وارد ورزشگاه میشویم.
نفرات بعدی با اخطار ظرفیت تکمیل است مواجه میشوند و نمیتوانند راهی به داخل ورزشگاه پیدا کنند. خانوادههایی که پشت درهای ورزشگاه ماندهاند بهصورت خودجوش مراسمی را در فضای بیرونی اجرا میکنند کودکان بالای سن میروند و سرود را دست جمعی میخوانند. بزرگترها هم موبایل به دست میشوند و از این حماسه فیلم میگیرند.
بچهها سربندهایی به پیشانیشان بستهاند که رویش این جمله نقش بستهاست: عشق جانم امام زمانم. آنها کاملاً مجهز هستند. هم سربند دارند و هم پرچم پرچمهایی که هنگام خواندن سرود در هوا تکان میخورند.
روی بیلبورد ورزشگاه هشتگ آبادان تسلیت به چشم میخورد که یادآور حادثه تلخ سقوط برج متروپل است.
آقا میآید
کودکان هنگام زمزمه سرود حالوهوای عجیبی دارند. گاه هوای دل پاکشان ابری میشود و به پهنای صورت اشک میریزند. با آنها همصحبت میشوم. امیرحسین که هفت سال بیشتر ندارد میگوید آقا میآید. من مطمئنم که میآید. اصلا شاید همین فردا بیاید. اگر همه ما از ته دل دعا بکنیم میآید. شک ندارم. اگر همه ما با هم نامش را فریاد بزنیم میآید. دعاهای ما بیفایده نیست باعث میشود که ظهور حضرت زودتر اتفاق بیفتد.
کوچولوترین لیدر جهان
پسرکی که لباسی زردرنگ بر تن دارد یکتنه مدیریت بخش غربی ورزشگاه را به دست گرفتهاست. او بدون شک کمسنوسال ترین لیدر جهان است.
در شیپورش میدمد و منتظر شعار یا حیدر میماند. جمعیت حاضر برای این پسرک از جان مایه میگذارند و نام حیدر را با تمام وجود فریاد میزنند. صحنه جالبی است که مطمئنم شبیهش در هیچ ورزشگاه دیگری تکرار نشده و نخواهد شد.
مراسم که تمام میشود نوبت به بازی کودکان در زمین چمن میرسد. بلندگوی ورزشگاه از بچهها میخواهد که مستطیل سبز را ترک کنند. مراسم تمامشده ولی بچهها دوست دارند همچنان در ورزشگاه بمانند و آواز بخوانند و فریاد شادی سر دهند. هوای بهاری اولین هفته خرداد ماه آنقدر دلپذیر است که آنها دوست ندارند به سمت خانههایشان روانه شوند. شب چادر سیاهش را بر سر ورزشگاه میکشد و یادآوری میکند که وقت رفتن است. موقع خروج از ورزشگاه به حرفهای امیرحسین فکر میکنم. امیرحسینی که «بیا جون من بیا» را بلندتر از همه فریاد میزد و ایمان داشت که آقا صدایش را میشنود. او مرا یاد داستان فردی انداخت که برای خواندن دعای باران به بالای کوه رفته و با خودش چتر هم برده بود.