خبرگزاری فارس-مریم آقانوری: از چند سال پیش قرار بود بروم خدمت خانواده اش برای مصاحبه، اما هر بار جور نمی شد و مثل آبِ نخورده توی لیوان، ته ذهنم حک شده بود. تماس گرفتم. صدای سرحال و رسایی گفت که مادرش هستم. یک ساعت دیگر زنگ بزنید تا از بچه ها پرس و جو کنم. بالاخره شد ...
نام شهید در پرانتز
خانه شان ته خیابان پیک بود. روی تابلوکوچه، زیر نیلوفر ۳۰ ، توی پرانتز نام شهید «علی تمام زاده» ثبت شده بود. روی تابلوی ساختمان هم نام شهید توی پرانتز بود!
در طبقه ششم این ساختمان، مادری پیچیده در چادری مشکی با طرح های ریز سفید در را به رویمان باز کرد. صاحب همان صدای رسا بود؛ با لهجه شیرین و گرم آذری؛ اما با قدم های سخت به سنگینی یک کوه و شاید به قدر داغ یک جوان.
وارد شدیم. عکس یک روحانی جوان بر روی هر دیوارخانه نشسته و به ما لبخند می زد. مادر با همان قدم های سخت خودش را به ما رساند وفروتنانه روی مبل های پایین تر نشست. مادر شهید بزرگوار علی تمام زاده اولین شهید روحانی مدافع حرم البرز.
زخم و زبان برای دفاع از حرم!
دلش پر بود از زخم و زبان های آشنا و فامیل در مورد حقوق بالا و دفاع از حرم.
-ما کرج زندگی می کردیم. اینجا که آمدیم، همه گفتند از حقوق مدافع حرم این خانه و وسایلش را خریدند. درحالیکه علی با حقوق طلبگی ونوشتن برای نشریات مختلف زندگی می کرد. هنوز دوماه نگذشته و درست و حسابی جابجا نشده بودیم که علی شهید شد. همه وقتی خانه اجاره ای و زندگی ساده اش را دیدند، تعجب کردند.
بغض، سراسیمه خودش را به گلویش رساند و اشک به خانه چشمانش نشست.
بچم، دوبار بیشتر اینجا نیامد یکباروقت اسباب کشی و یک بار هم در مرخصی. قسمت شد ما بعد از سال ها از کرج به فردیس بیایم و علی آقا جزو شهدای فردیس ثبت شود.
شهیدان زنده اند
من ۶ پسر و ۳ دختر دارم همه خوبن و از همه راضیم. اما وقتی مریض میشم علی آقا زودتر از همه بچه ها متوجه میشه و میاد پیشم.
می پرسم؛ خوابش را می بینید؟!
بُراق می شود؛ نه ! خودش را می بینم! خونست و حواسش بهم هست.
کرونا گرفته بودم، حالم خیلی بد بود و کسی در خانه نبود. انگار داشتم به کما می رفتم. علی آقا آمد و چند بار بلند صداکرد؛ مامان پاشو! با عجله بلند شدم در خانه را باز کردم. دیدم علی نیست. توان راه رفتن نداشتم وهمانجا افتادم. اما بعد از آن رفته رفته بهتر شدم.
اصلا کاراش یادم میوفته .... باز هم بغض پابرهنه به وسط حرفش می دود.
کودکی شهید
از بچگی با اینکه بچه بود یک حرفهایی می زد و کارهایش همه خدایی بود. اولین فرزندم بود. ۱۸ سالم بود که به دنیا آمد انگار باهم بزرگ شدیم. راهپیمایی، مزارشهدا، مسجد و همه جا با هم بودیم. هم پسرم بود و هم رفیق و هم فامیلم.
از خرمشهربرایمان مهمان آمده بود. جنگ زده بودند. چشم یکی از بچههایشان به اسم عدنان بخاطر انفجار خمپاره در رودخانه آسیب دیده بود. یک طبقه از خانه را برای زندگی در اختیارشان گذاشته بودیم. علی بچه بود اما انقدر به آنها احترام می گذاشت و به آن بچه توجه میکرد.
وقتی توی کوچه با بچهها بازی میکرد زیر بار زور نمیرفت و از بچهها میخواست که نگذارند کسی بهشون زور بگوید. با بچههای کوچه حسینیه درست میکردند برای محرم. خیلی نترس بود و حرفش را می زد.
انشای عجیب و گریه مادر
هر خاطره ای میخواست تعریف کند بغض و اشک چاشنی اش بود و میگفت؛ نمیدانم شاید هم این را شنیده باشید. انگار چشمش برقی زد و چیزی یادش افتاد.
کلاس دوم بود. از مدرسه با خوشحالی آمد که مامان، معلم به انشای من ۲۰ داد. انشا را خواندم که نوشته بود خوش به حال شهدا که جبهه رفتند و برای دفاع از دین خدا شهید شدند. ای کاش من هم بزرگ می شدم به جبهه می رفتم و از دین خدا دفاع میکردم.
بغضم گرفت، برگه را از دفترش جدا کردم و بوسیدم و به سینه ام چسباندم.
گفت: مامان چرا گریه می کنی؟ من اینو ننوشتم که شما گریه کنی. گفتم گریه خوشحالی است. توی حیاط دنبالم می دوید که ورقه را از من بگیرد می گفت که تو میخوای هروقت اینو بخونی گریه کنی.
نگاه مادر، علی را در حیاط خانه قدیمی جستجو میکند.
با ناراحتی گفت که انشایش را با همان نمره ۲۰ نگه داشته بودم اما وقتی شهید شد، خیلی از وسایل و عکس هایش را بردند که در موردش کتاب بنویسند و برنگرداندند.
از بچگی روی گریه من حساس بود. پیش از به دنیا آمدن علی، مادرم را از دست داده بودم، خیلی دوستش داشتم و تا سال ها برایش گریه می کردم. وقتی علی خیلی کوچک بود، دستش را روی چشمم میگذاشت می گفت مامان گریه نکن!
حالا خودش رفت و من ماندم با همه خاطراتش.
لحنش کشدار میشود و گویا با گفتن کلمه خاطرات، در یک آن، لحظه لحظه ۳۹ سال زندگی با اولین فرزندش از۲۴ فروردین ۵۵ تا ۱۵ آبان ۹۴ از جلوی چشمانش رد می شود. داغ مادر انگار تازه می شود و ابر دلتنگی، سیل اشک را بر خطوط چهره مهربانش روان می کند.
حوزه علمیه
با هر بار بغض مادر قلبم چنگ می خورد، اما عجیب است که طاقت میآورم و بغضم به گریه نمینشیند. حرف را عوض میکنم از مادر میخواهم از گرایش شهید علی تمام زاده به تحصیل در حوزه بگوید.
در خانواده کسی روحانی نبوده ، اما پدرم حافظ قرآن و مداح اهل بیت (ع) بود و مادرم همیشه روضه هفتگی در خانه برپا میکرد و فعالیتهای انقلابی داشت. خودمان هم که در راه اهل بیت(ع) و انقلاب بودیم. در زمان انقلاب یکی از بچهها قنداقه بود و با علی که خیلی کوچک بود در خیابان شهید بهشتی فعلی کرج میرفتیم که یکی از انقلابیها تیر خورده بود، قنداقه نوزادم را باز کردم و بچه را توی بغل علی گذاشتم و پای مجروح را با پارچه قنداق بستم. دویدم سمت بهداشت و از آنها خواستم که به مجروح کمک کنند.
علی از بچگی در راه مسجد و هیات و حسینیه بزرگ شد و به خواست خودش به حوزه ایروانی رفت. ماهم خوشحال شدیم که پسرم راه خودش را پیدا کرد.
ازدواج
دلم میخواست با همسرو فرزندان شهید هم صحبت کنم. میخواستم محمدهادی و فاطمه، فرزندان ابوهادی جبهه سوریه و علی تمام زاده این شهر را از نزدیک ببینم. اما به گفته مادر برای شرکت در کنگره ۴ هزار شهید روحانی به قم رفته بودند.
ماجرای ازدواجش با خانم زهرا کوحسنلو جالب است
یک روز به جای معلم پرورشی که نیامده بود همسر علی آقا که خانه شان نزدیک مدرسه بوده و گاهی برای کمک در کارهای مختلف به مدرسه سر میزده، به جای معلم پرورشی سر کلاس دخترم میرود. دخترم آمد و به من گفت و برای دیدنش رفتیم.اعتقاداتشان شبیه هم بودومقدمه ازدواجشان فراهم شد.حدود ۱۵ سال باهم زندگی کردند. زمان شهادت علی دخترش حدود ۱۴ ساله بود.
اول ازدواجشان هم دو سه سال با ما زندگی میکردند. فاطمه تازه راه میرفت که یک نفر در هشتگرد به علی خانه و کار داد. اما دو ماه بیشترنماند و گفت که کارشان درست و مالشان حلال نبود و به کرج برگشت و خانه گرفت.
دفاع از حرم و شیرمادر
وقتی می خواست سوریه برود، بخاطر زن و بچه هایش دوست نداشتیم که برود و خانواده اش تنها بمانند. همه جمع شدیم و به خانه اش رفتیم. همسرش جمله ای به من گفت که مامان اگه اینو بگی علی آقا دیگه نمیره.
احترام به بزرگتر وحجب و حیا در این خانواده عجیب بود. هر کدام از بچه ها که رسیدند اول آمدند و دست مادر را بوسیدند. حیای قدیمی ها هنوز در مادر به همان سبک و سیاق واضح بود.
مادر صدایش را پایین آورد و طوری که فقط من بشنوم؛ عروسم گفت که بگو شیرمو حلالت نمی کنم!
این جمله را نگفتم اما گفتم علی آقا حواست باشه ها شیر خشک که نخوردی.
گفت؛ مامان شما دیگه چرا؟! شما که خودت ما را در این راه ها بزرگ کردی.
دیگه نمی توانستم چیزی بگویم فقط در حیاط نشستم و گریه کردم.
وداع تلفنی قبل از شهادت
دفعه آخر برای خداحافظی نیامد. شب قبل رفتنش خواب بدی دیده بودم. گوشی را برداشتم که از او بخواهم، نرود. خودش زنگ زد.
-علی خواب بد دیدم سوریه نرو مادر.
-سوریه نمیرم دارم میرم مشهد.
-می دونم داری میری سوریه مشهد نمیری.
رفته بود سوریه زیارت حرم حضرت زینب(ع) و به من زنگ زد که مامان بجای شماهم زیارت کردم.
گفتم: تا حالا به من دروغ نگفته بودی علی!
گفت: حرم امام رضا ، حرم شهادت!
آهی میکشد و خواب قبل شهادت را برایمان تعریف میکند.
خیلی بی تابش بودم. انگار میدانستم دیگر نمیآید. سه روز قبل شهادت هم خیلی دعا میخواندم و گریه میکردم. شب خواب دیدم به مجلسی وارد شدم که۳ خانم نشسته بودند. درعالم خواب دو نفرو شناختم حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س)؛ یکی از خانمها به حضرت زینب گفتند که خواهرت آمد و ایشان جواب دادند که اگر خواهر من است. چرا انقدر بیتابی میکند. بینهایت گریه میکردم که علی دیگر نمیآید.
از خواب پریدم. خیلی غصه خوردم که که خانم حضرت زینب (س) از دست من ناراحت بود. گفتم دیگه برای علی گریه نمی کنم. الان محرمه چرا من به جای ائمه علی را یاد میکنم؟!
شب شهادت هم حال غریبی داشتم بی طاقت بودم و خوابم نمیبرد رفتم بالکن، نزدیک اذان صبح بود یاد همان خوابم افتادم آسمان را نگاه کردم گفتم خدایا هرچه علی میخواهد به او بده. نماز را خواندم دیدم طاقت ندارم پاهایم انگار جان نداشت. رفتم پایین بیرون خانه راه رفتم. کاملا حس می کردم علی شهید شده. چادر مشکی و لباس مشکی حاج آقا که آنوقت هنوز کنارمان بود را حاضر کردم. چند ساعت بعد گوشیم زنگ می خورد، میدانستم چه خبر است؛ بر نداشتم تا وقتی بچه ها با گریه آمدند.
لبخند شهید در معراج
خواهرش اعظم خانم که گاهی در یادآوری ناریخ ها به مادر کمک می کند؛ می گوید: انقدر حال مادر و همه ما بد بود که گفتنی نیست اما چیزی که از دیدن پیکر شهید معراج در خاطرمان ثبت شده، همان لبخند همیشگی بر چهره اش بود.
مادر ادامه می دهد؛ علی گل دوست داشت.هیچ وقت هم دست خالی به خانه نمی آمد. حتی اگر شده یک بستنی بیاور، موقع رفتن به معراج اصرار داشتم گل برایش بخریم. در حال رفتن بودیم که خانم گل فروشی سر راهمان ظاهر شد و دست خالی نرفتیم.
رضایتنامه ای که به اعتبار شهید امضا شد
برادر علی هم آمده و در گوشه خانه سر به سر بقیه می گذارد و ریز ریز باهم میخندند.
مادر صدایش می کند تا با او صحبت کنیم.
احمد آقا پرستار بیمارستانه. هم مدافع حرمه هم مدافع سلامت. اجازه رفتنشو علی بعد از شهاتش از من گرفت.
سالگرد قمری شهادتش بود و با آژانس هماهنگ کرده بودم که همان لحظه شهادت یعنی بعد از اذان صبح مرا سر مزار علی برساند. خواستم بروم اما دیدم آسانسور خراب است و من ماندم و 6 طبقه پله که با این پاها نمی توانستم بروم. دلم گرفت نشستم همانجا زیر عکسش و زیارت عاشورا خواندم وگریه کردم و هی زیر لب با خودم روضه خواندم. علی آقا آمد و روبرویم نشست.
گفت: مامان چرا ساک احمدآقا را نمیدی بهش که بره؟ نگران نباش حواسم بهش هست.
راضی نبودم احمد برود. چون پدرش مریض بود.ماهم داغدارشهادت علی بودیم. اما علی آقا رضایت رفتن احمد را گرفت. احمد چندین بار بار رفت سوریه رفت آسیب هم دید اما خدارا شکر که سالم برگشت.
احمد تمام زاده برادر شهید میگوید که در بیمارستان شرایط رفتن وجود داشت و می توانستیم به سوریه بروم. علی پیش از رفتنش بارها از من خواسته بود که شرایط رفتنش را فراهم کنم اما خودم مدت ها بود اقدام کرده بودم و جور نمی شد. دقیقا روزی که علی شهید شد به من زنگ زدند که مدارک ببرم اما بنابر دستورالعملی که وجود دارد، بخاطر شهادت علی ۶ ماه نمی توانستم بروم.
احمدآقا هم به ساده زیستی علی اشاره میکند و میگوید: علی امام جماعت یک سازمان عریض و طویل مثل ایران خودرو هم بود و راحت می توانست درخواست یک خودرو بدهد اما هیچ وقت این کار را نکرد و بدون داشتن ماشین شخصی و با هزینه خودش رفت و آمد میکرد.
فعالیتهای فرهنگی شهید
شهید علی تمام زاده دست به قلم بوده و فعالیت های فرهنگی و اجتماعی بسیاری داشته که در این مورد سوال کردم. همه گفتند که مهدی مظاهری داماد خانواده که آن هم گوشه ای از سالن نشسته بود، ۲۵ سال با شهید رفیق بوده آنقدر که در عید غدیر باهم عقد اخوت خوانده اند،تعریف کند.
علی با نشریه های مختلف از جمله شلمچه، دو کوهه یا لثارات الحسین و ... همکاری داشت و در ۲۰ روز مرخصی هم یک روز را خانه نمی نشست و استراحت نمی کرد و همراه با شهید صدرزاده به عیادت جانبازان فاطمیون می رفت تا خاطرات آنها را در نشریه منتشر کند و انگیزه رزمندگان فاطمیون تقویت شود.
ره صد ساله را یک شبه نرفتند
یکی از دوستان می گفت خوش به حال علی. شهدا ره صد ساله را یک شبه رفتند. ناراحت شدم گفتم: کی میگه یک شبه؟!
من ۲۵ سال است این شهید رو از نزدیک می شناسم. ۲۵ سال است ندیدم یک شب راحت و بی دغدغه بخوابد. لحظه ای فقط برای خانواده اش باشد. لحظه ای از مشکلات مردم را فراموش کند. اینها در تمام طول عمرشان خودشان را برای شهادت آماده کردند. آنها ره صدساله را یک شبه نرفتند بلکه یک عمر را صرف شهادت کردند.
عکس طلبه شهید را در شهر نصب کنید
از مادر شهید می پرسم چه توقعی از مسوولان دارید ؟
توقعی ندارم. الان چندسال است علی آقا شهید شده اما یک عکسش رو در شهر نزدند. با این شرایط و سم پاشی هایی که علیه جامعه روحانیت وحود دارد، حداقل عکسش را بزنند که جوانان بدانند یک طلبه هم هست که ساده زندگی کرده و برای دفاع از دین و حریم اهل بیت شهید شده است.
علی من نان حلال خورده و حتی در وقت نوجوانی هم از نانی که بدون صف گرفته شده افطار نکرده.
و من به این فکر میکنم راست میگویند که شهدا را برای شهادت ساخته اند...
انتهای پیام/ج/م