غربیها - مانند ینس استولتنبرگ، دبیرکل ناتو - که طرفدار حمایت بیشتری از اوکراین هستند، گاهی اوقات به این نکته اشاره میکنند که تحمیل شکست قاطع به روسیه از جنگهای آینده در جاهای دیگر جلوگیری میکند. اگر روسیه قاطعانه شکست بخورد، یا حداقل هر گونه دستاورد قابل توجهی بدست نیاورد، غرب نشان خواهد داد که "تهاجم به درد نمی خورد." نه تنها ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، درس خود را خواهد آموخت و دیگر هرگز چنین چیزی را امتحان نخواهد کرد، بلکه سایر رهبران جهان که ممکن است به استفاده از زور فکر کنند - مانند رئیس جمهور چین، شی جین پینگ - قبل از امتحان چیزی مشابه، یکبار دیگر فکر خواهند کرد.
برخی از ناظران، مانند فرانسیس فوکویاما، حتی فراتر می روند و پیشنهاد می کنند که شکست قاطع روسیه می تواند به کسالتی که لیبرالیسم غربی در سال های اخیر تجربه کرده پایان دهد و "روح سال ۱۹۸۹" رو به زوال را احیا کند.
با این حال، اگر اوکراین و غرب نتوانند شکستی کوبنده را به متجاوز روسیه تحمیل کنند، و اگر کیف در نهایت مجبور به سازش با مسکو شود، آرمانهای غیر لیبرال تا حدودی تأیید میشوند و خطر تجاوزات آینده (از جمله قمار جدید روسیه) افزایش خواهد یافت. همانطور که جو بایدن، رئیس جمهور ایالات متحده در نیویورک تایمز نوشت: "اگر روسیه بهای سنگینی برای اقدامات خود نپردازد، این پیام را به سایر متجاوزان احتمالی خواهد داد که آنها نیز می توانند قلمروها را تصرف کنند و کشورهای دیگر را تحت سلطه خود درآورند." نگرانکنندهتر، تاریخدان تیموتی اسنایدر هشدار میدهد که «سرنوشت دموکراسیها در بلاتکلیفی است».
استدلالهایی از این دست برای دههها جزء اصلی گفتمان تندرو (و بهویژه نومحافظهکاران) بوده است. مانند تئوری دومینو که هر چقدر هم که رد شود باز هم به بقای خود ادامه می دهد، چنین ادعاهایی نتیجه یک منازعه را به مبارزه برای سرنوشت کل سیاره تبدیل می کنند. انتخابی که گفته میشود با آن روبرو هستیم، واضح است. در یک مسیر: نظم لیبرال احیا شده به رهبری اتحادی از دموکراسی های قدرتمند و صلح طلب، و آینده ای که در آن جنگ نادر است و رفاه حاکم است. در مسیر دیگر: دنیایی از خودکامگی در حال افزایش، حقوق بشر در حال فرسایش، و جنگ بیشتر. بر اساس این دیدگاه، اوکراین باید برنده بزرگ باشد، وگرنه همه چیز از دست رفته است.
طرح موضوع به این شکل باعث می شود که همیشه کارهای بیشتری انجام دهیم و هر نوع مصالحه ای را رد کنیم، اما آیا این انتخاب به همان اندازه که تندروها می گویند واضح است؟ آیا واقعاً شکست دادن یک متجاوز به دیگران رفتار بهتر را می آموزد؟ اگر اینطور بود، دنیای ملایم تری بود، اما نگاهی گذرا به قرن گذشته چیزی غیر از این را نشان میدهد.
با جنگ جهانی اول شروع کنیم. اگرچه تمام قدرت های بزرگ اروپایی در شروع جنگ نقش داشتند، آلمان نیروی محرکه در جریان بحران جولای ۱۹۱۴ بود. رهبران آلمانی که از افزایش قدرت روسیه می ترسیدند، از ترور آرشیدوک فرانتس فردیناند و رویارویی اتریش- مجارستان و صربستان به عنوان فرصتی برای جنگ پیشگیرانه برای هژمونی در اروپا استفاده کردند. نتیجه چهار سال جنگ وحشتناک، شکست کامل آلمان از متفقین، پایان سلطنت هوهنزولرن و متحدان اتریش-مجارستان و عثمانی آن، و تحمیل یک معاهده صلح بسیار تنبیهی بود.
با این حال، واقعیت تلخ شکست آلمان به آدولف هیتلر یاد نداد که حدود ۲۰ سال بعد برای هژمونی اروپا تلاش نکند. در واقع، این تلقی ایجاد شد که آلمان از پشت خنجر خورده بود و صلح سخت تحمیل شده در ورسای به ظهور نازیسم کمک کرد و زمینه را برای دور دیگری از جنگ فراهم کرد. همچنین کشتار جنگ جهانی اول به امپراتوری ژاپن یاد نداد که تلاش برای ایجاد امپراتوری خود در آسیا ایده بدی است.
متجاوزان اصلی نیز در جنگ جهانی دوم به شدت مجازات شدند. ژاپن بارها مورد بمباران قرار گرفت و دو شهر آن توسط بمب های اتمی ویران شدند. آلمان اشغال شد و متعاقباً به دو ایالت جداگانه تقسیم شد. هیتلر و رهبر ایتالیا بنیتو موسولینی هر دو در نهایت مردند. تصور واضحتر این که «تهاجم به درد نمیخورد» دشوار است و میتوان مثال خوبی داشت که هم آلمان و هم ژاپن این درس را به خوبی آموختند. اما این درس مانع از حمله کیم ایل سونگ به کره جنوبی در سال ۱۹۵۰ (با حمایت کامل جوزف استالین) یا متقاعد کردن رهبران مختلف در سایر نقاط آسیا یا خاورمیانه نشد مبنی بر اینکه جنگیدن همیشه عاقلانه نبوده است.
به طور مشابه، ممکن است تصور شود که تجارب فرانسه و آمریکا در ویتنام یادآوری واضح و ماندگار از خطرات غرور و محدودیتهای قدرت نظامی باشد، بدون در نظر گرفتن بیهودگی تلاش برای ملتسازی در جامعهای عمیقاً تقسیمشده بدون یک شریک محلی شایسته. با این حال، دولت جورج دبلیو بوش وقتی به افغانستان در سال ۲۰۰۱ و عراق در سال ۲۰۰۳ حمله کرد، به این درس توجهی نکرد.
توجه داشته باشید، این فقط قدرتهای بزرگ نیستند که پس از شروع یک جنگ تهاجمی، درسهای سختی دریافت میکنند. در سال ۱۹۸۲، حکومت نظامی آرژانتین تصمیم گرفت که جزایر فالکلند بریتانیا (که آنها را مالوینا می نامند) متعلق به آنهاست و تصمیم گرفت این سرزمین را به زور تصرف کند. بریتانیا گل سرسبد نیروی دریایی آرژانتین را غرق کرد و با موفقیت این جزایر را پس گرفت و اعتراضات مردمی در آرژانتین سرانجام ژنرال ها را از قدرت گرفت.
صدام حسین عراق نیز سرانجام به سرنوشت مشابهی دچار شد. تصمیم او برای حمله به ایران انقلابی در سال ۱۹۸۰ منجر به نزدیک به هشت سال جنگ شد که در آن صدها هزار عراقی جان خود را از دست دادند و اقتصاد عراق به هم ریخت. دو سال بعد، او تصمیم گرفت مشکلات اقتصادی جنگ اول را که با تصرف کویت همسایه ایجاد کرده بود، حل کند، اما توسط ائتلافی به رهبری ایالات متحده به طرز مفتضحانه ای اخراج شد و تحت تحریم های سازمان ملل قرار گرفت. تجاوز در هر دو مورد سودی نداشت، اما ناکامیهای صدام باعث نشد که برخی از کشورهای دیگر - از جمله برخی از دموکراسیهای برجسته - نتوانند جنگهای جدیدی را آغاز کنند.
اگر شکستهای دردناک واقعاً هشدارهای واضحی برای دیگران میفرستاد، تجربه شوروی و آمریکا در افغانستان و تجربه ایالات متحده در عراق پس از سال ۲۰۰۳ به پوتین و همکارانش میآموخت که حمله به اوکراین احتمالاً یک واکنش قوی ملیگرایانه ایجاد میکند و قدرتهای خارجی را تشویق میکند تا کاری برای خنثی کردن اقدامات او انجام دهند. مطمئناً او می دانست که ایالات متحده با تأمین مجاهدین به شکست اشغال شوروی در افغانستان کمک کرده است، همانطور که سوریه و ایران هر کدام به شورشیان عراقی کمک کرده بودند تا تلاش ایالات متحده در عراق را ناکام بگذارند. درس این دو درگیری بسیار واضح به نظر می رسد، اما به نظر می رسد پوتین خود را متقاعد کرده که این موضوع در مورد اوکراین صدق نمی کند.
البته هر جنگ تهاجمی به شکست ختم نمی شود، اما به نظر می رسد مواردی که متجاوزان به شدت مورد ضربه خورده اند و افرادی که جنگ را آغاز کرده اند بهای زیادی برای حماقت خود پرداخته اند، کم نیست. با این حال، درسی که «تهاجم به درد نمی خورد» معمولا نادیده گرفته می شود یا فراموش می شود. چرا؟
یک دلیل این است که درسهای هر جنگی همیشه واضح نیست و افراد منطقی میتوانند نتایج متفاوتی از شکست بگیرند. آیا رفتن به جنگ از همان ابتدا ایده بدی بود یا شکست ناشی از اجرای ضعیف بود یا فقط بدشانسی؟ اگر سیاستگذاران معتقد باشند که این زمان متفاوت است و دانش جدید، فناوری جدید، یک استراتژی هوشمندانه جدید یا مجموعه ای منحصربفرد از شرایط سیاسی مطلوب، این بار موفقیت را به همراه خواهد داشت، درس های یک جنگ شکست خورده نیز کنار گذاشته خواهد شد. هرگز نباید دست کم گرفت که اگر نخبگان واقعاً می خواهند وارد جنگ شوند، می توانند با هم درباره آن صحبت کنند.
مشکل دوم - مشکلی که در کار محقق فقید رابرت جرویس برجسته شده است - این است که انسان ها تمایل دارند برای تجربیات خود اهمیت بیشتری قائل شوند تا تجربیات دیگران. رهبران یک کشور ممکن است از نزدیک با تاریخ ملی خود آشنا باشند (اگرچه احتمالاً نسخه ای خودخواهانه از آن را فهمیده اند)، اما کمتر بدانند که در شرایط مشابه چه بر سر ملت های دیگر آمده است.
نادیده گرفتن شکست یک کشور دیگر با ادعای این که هدفشان به اندازه آنها عادلانه نبوده، عزم آنها به این بزرگی نبوده، و ارتش آنها به اندازه آنها صلاحیت نداشتند، آسان است. علاوه بر این، از آنجایی که تصمیمات برای جنگ معمولاً منعکس کننده سنجش پیچیده ای از تهدیدها، فرصت ها، هزینه های مورد انتظار و آلترناتیوها هستند، آنچه برای کشور دیگری در یک درگیری کاملاً متفاوت رخ داده ممکن است در محاسبات آنها مهم نباشد.
علاوه بر این، رهبرانی که جنگها را آغاز میکنند، اغلب میدانند که خطراتی در آن وجود دارد و گاهی اوقات تشخیص میدهند که شانس پیروزی بسیار اندک است. با این حال، اگر معتقد باشند که جایگزین بدتر است، «تاس آهنی میاندازند». برای مثال واضح، رهبران ژاپن در سال ۱۹۴۱ دریافتند که ایالات متحده بسیار قوی تر است و حمله به پرل هاربر یک قمار بزرگ است که احتمالاً شکست خواهد خورد. با این وجود، آنها بر این باور بودند که جایگزین، تسلیم شدن در برابر فشار ایالات متحده و دست کشیدن از تلاش خود برای کسب موقعیت قدرت های بزرگ و تسلط بر آسیا است - نتیجه ای که آنها آن را بی نهایت بدتر می دانستند.
نکته پایانی این است که سیاستگذاران ایالات متحده نباید اقدامات امروز خود را بر این باور قرار دهند که پیروزی در اوکراین (یا یمن یا اتیوپی یا لیبی) قوس تاریخ را قاطعانه به سمتی که آنها دوست دارند کج خواهد کرد. همچنین نتیجه درگیریهای امروزی تأثیر زیادی بر نحوه تفکر رهبران آینده در مورد چشمانداز خود در هنگام تصمیمگیری برای شروع جنگ نخواهد داشت.
دلایل خوبی برای حمایت از تلاشهای اوکراین برای مقاومت در برابر روسیه وجود دارد (اگرچه افراد منطقی میتوانند در مورد اینکه این حمایت تا کجا باید پیش برود اختلاف نظر داشته باشند)، اما آینده دموکراسی در بلاتکلیفی نیست. به جای اینکه این جنگ را فرصتی برای درس آموزی به روسیه بدانند، سیاست گذاران باید بر شناسایی منافع و موضوعات خاص در حال حاضر تمرکز کنند و سعی کنند راه حلی صلح آمیز طراحی کنند که بتواند به اندازه کافی آنچه را که می خواهند برای منصرف کردن دور دیگری از جنگ در اختیار همه قرار دهد. فهمیدن اینکه چگونه این کار را انجام دهیم به اندازه کافی سخت است، بدون اینکه خودمان را فریب دهیم و فکر کنیم که سرنوشت بشریت به نتیجه بستگی دارد.
*منبع: فارن پارلیسی
* استاد روابط بین الملل دانشگاه هاروارد و ستون نویس نشریه فارن پالیسی
۳۱۱۳۱۱