یک روز من سوار اتوبوس شدم که ذوب آهن بیایم، سر کوچهای اتوبوس نگه داشت که مسافر سوار کند، دیدم یک آقایی از کوچه بیرون آمد و زنش با هل دادن او را سوار اتوبوس کرد. من پرسیدم جریان چیست؟ گفتند این کارگر دچار افسردگی شدید شده و کارگر فولادسازی هم هست و نمیخواهد سر کار بیاید. همان روز من نزد مهندس کیوانآرا که رئیس فولادسازی بود، رفتم. او هم در توصیف همین کارگر میگفت هر روز که سر کار میآید عصرها در بلندی میایستد و پایین را نگاه میکند و من یک نفر را گذاشتهام که مواظب او باشد، مبادا خودش را از بالا، پایین بیندازد. من نزد مدیرعامل آقای مهندس شهیدی رفتم و گفتم در بین کارکنان با افسردگی و فرسودگی مشاهده میشود و خیلیها هستند که در ذوب آهن اینطوری هستند. نه تفریحی دارند و نه امکاناتی. صبح تا عصر میآیند در محیطی پر از آلودگی و عصر هم خسته به خانه میروند و هیچ تفریحی هم ندارند. گفت خب! چه کار باید کرد؟ گفتم یک فامیل دارم. او در شرکت نفت است. برای من تعریف کرده که هر جا شرکت نفت فعالیت دارد، برای پرسنل باشگاه دارند و در این باشگاه اگر عروسی داشته باشند، باشگاه در خدمتشان است. روزها میتوانند در باشگاه قرار بگذارند و بنشینند، تفریح کنند، مثل کافه رستوران است.
اگر چنین چیزی را ما هم ایجاد کنیم، مفید خواهد بود. محیط ما خیلی بزرگ است و میدانم اگر یک آگهی بدهیم میتوانیم یک ارکستر بزرگ داشته باشیم و حتی بازیکن تئاتر هم همینطور. از طرفی هم سالنی در فولادشهر داریم که مال روسهاست. میتوانیم هفتهای سه روز را با روسها توافق کنیم که بچهها برای تمرین تئاتر بیایند. مهندس شهیدی با این طرح موافقت کرد. ما هم با آقای دردشتی یک آگهی دادیم و یک هفته بعد حدود ۵۰ نفر به روابط عمومی آمدند. یکی میگفت ویولن میزنم، دیگری میگفت تار میزنم. دو سه تا گفتند آواز میخوانیم. بعدا آقای اسدی بچههایشان را آوردند و هم گروه تئاتر تشکیل دادیم و هم گروه موسیقی. برنامههایی در سینما مهر داشتیم و برنامههایی هم در فولادشهر داشتیم. هفتهای دو سه بار هم وسط روز در فولادسازی و کوره بلند، تئاتر کمدی و نمایشهای خیابانی اجرا میکردیم و همه هم استقبال میکردند. آقای مهندس نیلی کمک کرد تا یک چاپخانه تاسیس کنیم.
یک کارگر داشتیم که مدتی در آلمان کارگر چاپ بود. نامش آقای کاویانپور بود. ایشان نقشه یک چاپخانه را که در آلمان بود، به مهندسهای ذوب آهن داد و آنها هم در اجرا، آن نقشه را پیاده کردند و یک چاپخانه خوبی درست شد. آقای خاتمی موقعی که وزیر ارشاد بود با عدهای به ذوب آهن آمدند. آن موقع بعد از انقلاب در دوره آقای خاتمی بخشنامهای تصویب شده بود که ادارات دولتی نمیتوانند چاپخانه داشته باشند؛ ولی ما چاپخانه داشتیم و ماشین میخواستیم بخریم؛ اما اجازه نمیدادند. ما آقای خاتمی را به همان چاپخانهای که درست کرده بودیم، آوردیم و از ایشان اجازه تهیه یک ماشین GTO را گرفتیم. ما حدود ۲۴۰ فرم چاپی داشتیم که برای چاپ به اصفهان میدادیم. از آن به بعد خودمان شروع به چاپ کردیم.