گروه چهارمحال و بختیاری، مریم رضیپور|در جریان سفر کاروان «زیر سایه خورشید» به چهارمحال و بختیاری صحنههای جذابی رقم خورد که گوشهای از آن را در ادامه میخوانید.
روایت اول:
۱۴ سال است که پرستار دخترم هستم ۱۴ سال است که هر نیمهشب برای انجام کارهای درمانی و دادن دارو به او از خواب بیدار میشوم.
خیلی وقتها همانجا پای تخت دخترم چشمانم از شدت خستگی بسته میشود. خیلی وقتها سرم را به پایه تخت تکیه میدهم و بیصدا اشک میریزم.
قرار بود هفدهم فروردین ماه دخترم عمل سختی داشته باشد
قرار بود ۱۷ فروردین ماه دخترم عمل سختی داشته باشد دکترها به خاطر عمل سختی که در پیش داشت از ما خواستن تا قرنطینه باشیم و تا نکند خدای نکرده به کرونا مبتلا شویم و این موضوع عمل را عقب میانداخت دخترم هم درد داشت و ما نمیتوانستیم این ریسک را بکنیم.
همین موضوع سبب شد تا روحیه دخترم و من و پدرش بسیار ضعیف شود اما چارهای نبود روز موعود رسید دخترم بستری شد و خداروشکر عمل انجام شد یک هفتهای در شهر غریب آواره بودیم همسرم شبها در ماشین میخوابید و روزها در حیاط بیمارستان پرسه میزد تا اگر ما کاری یا وسیلهای نیاز داشتیم برایمان فراهم کند تا آن روزهای سخت را پشت سرگذاشتیم دخترم به شدت درد داشت و تمام شب را ناله میکرد.
هر خلوتی که پیدا میکردم اشک میریختم
دکتر گفته بود بعد از ترخیص هم نباید از تخت بلند شود همه چیز دست به دست هم داده بود تا روزها و شبهای من به سختی بگذرد هر خلوتی که پیدا میکردم اشک میریختم و با خودم میگفتم که خدا دیگر صدایم را نمیشنود.
به آقا گفتم شما فقط آدمهای خوب را به حرمتان راه میدهید
دو هفته قبل از این اتفاق خیلی بیتابی میکردم و به آقا امام رضا(ع) گفتم آقا شما سلطان ایرانی سرور و ولی نعمت ما هستید من ارادت خیلی زیادی به شما و جد شما امام حسین(ع) دارم خیلی گریه کردم صدای هق هقم بلند شده بود گفتم آقا شما ما گناهکاران را قبول ندارید شما به حرف من گوش نمیدهید و شما فقط آدمهای خوب را به حرمتون راه میدهید گریه میکردم و حرف میزدم.
دو هفته بعد اتفاقی افتاد که هنوز شوکه هستم
چند روز بعد یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت خانم بابایی منزل شما را برای پذیرایی از خادمان حرم رضوی معرفی کردیم و قرار است پرچم متبرک حرم امام رضا(ع) را برای زیارت به منزل شما بیاورند.
انگار خواب بودم گفتم قدمتان سر چشم، تلفن را قطع کردم دست و پایم سرد شده بود یک ساعتی طول کشید تا به خودم بیایم.
مجدد زنگ زدم گفتم خانم احمدی شما درست زنگ زدید اشتباه نگرفتید من فلانی هستمها گفتند بله درست گفتم.
هنوزم که هنوز است باورم نمیشود
گریه امانم نداد چشمهایم شروع به باریدن کرد باورم نمیشد که قرار است چند روز دیگر خانه کوچکم میزبان خادمین امام رئوف باشد دستانم میلرزید به چندین نفر خبر دادم و مدام پیش خودم میگفتم نکند دروغ باشد و آبرویم برود و بگویند فلانی از شدت سختی و مریضی دخترش دیوانه شده.
هنوزم که هنوز است باورم نمیشود، میگویم نکند خواب بوده رویا بوده.
این اتفاق باعث شد بفهمم که آقا ما را میبینید محبت دارید به ما، اما ما ملتفت نیستیم شما با این کارتان به ما ثابت کردید که حواستان به همه چیز و همه کس هست و صدایمان را میشنوید.
شما با این کارتان به ما ثابت کردید که ما را میبینید و از درد و رنج من خبر دارید فاطمه من را میبینید.
۱۴ سال است که چهار تا پنج بار باید شبها به خاطر خشک نشدن چشمهای دخترم و عمل قرنیهای که انجام داده به چشمانش پماد بزنم و اگر این کار را نکنم دخترم نابینا میشود و خودم خواب درست و حسابی ندارم مریض شدهام.
با این اتفاق روحیهمان خیلی عالی شد
اما با این اتفاق روحیهمان خیلی عالی شد هم من هم دخترم. روزی که پرچم را آوردند دخترم بسیار به امام رئوف متوسل شد اشکهایم دیگر در اختیار من نبودند صدایم گرفتم بود فقط فریاد میزدم و آقا را صدا میکردم و میگفتم آقا جسارت ما را ببخش آقا شما ما را میبینی این منم که لیاقت ندارم.
دخترم با تسبیحی که آن روز هدیه گرفته مدام ذکر میگوید هر روز ۲ رکعت نماز به همراه تسبیحات حضرت زهرا به امام رضا هدیه میدهد روحیهمان خیلی بهتر شده تحمل دخترم بالا رفته و اینها همه از برکت پرچم است و مهمتر از این به من ثابت شد که آقا صدای من را میشنود و به ما عنایت دارد فقط ما متوجه نمیشویم.
روایت دوم:
آن روز قرار بود پرچم متبرک آقا امام رضا(ع) را به روستای ما بیاورند از یک هفته پیش آماده پذیرایی بودیم از کوچک و بزرگ هر کسی یک جای کار را گرفته بود نمیخواستیم شرمنده آقا باشیم هر طور شده باید میزبان خوبی برای خادمین آقا میبودیم.
به مناسبت دهه کرامت جشن بزرگی راه انداخته بودیم همه اهالی روستا دعوت بودند وقتی خادمین رسیدند همه سر از پا نمیشناختیم خدا خواست و مراسم خوبی برگزار شد.
پایان مراسم اعلام کردند به آقا پسرهایی که نامشان رضا و دخترخانمهایی که نامشان معصومه است هدیه میدهند من و نامزدم کلی این پا و آن پا کردیم که برویم یا نرویم خجالت میکشیدیم که نکند بگویند که شما دیگر بزرگ شدهاید و منظور ما نوجوان و کودک بود.
خجالت را کنار گذاشتم تا چیزی از تبرکیهای آقا نصیبم شود
دیگر طاقت نیاوردم باید خجالت را کنار بگذارم حالا که نمیتوانیم پابوس آقا برویم باید از تبرکیها چیزی نصیبمان شود کمی خلوتتر شد خودم را با کلی خجالت به یکی از خادمان رساندم گفتم آقا شرمنده گفت جانم بفرمایید گفتم آقا اسم منم رضا است لبخندی زد و گفت خیلی هم عالی کمی منمن کردم و گفتم خانومم هم اسمش معصومه است از تعجب چشمانش گرد شد که من با این سن و سال زن دارم گفت مگر چند سالته گفتم متولد ۸۰ هستیم.
دیگر گل از گلش شکفت دستم را گرفت و کشید کنار گفت شما اینجا بایستید تا مردم بروند.
چقدر خوشحال بودم که حالا تسبیح و نبات متبرک هدیه میگیرم
از دور میدیدم که آن آقای خادمی که با من حرف میزد در گوش خادمین دیگر چیزی میگوید، بابا دیگر یک تسبیح و نبات که این حرفها را ندارد.
با دست به ما اشاره کرد نزدیکتر رفتیم گفت آقای اکرمی شما و همسرتون رو آقا به مناسبت تولدشون دعوت کردند شهر هزار کبوتر ... دنیا روی سرم چرخید دیگر چیزی نمیشنیدم اشک امانم نمیداد خانومم بنده خدا با تعجب فقط نگاه میکرد ما فقط تسبیح و نبات میخواستیم.
فرقی نمیکند کجا باشی و چه بخواهی مهم این است که او ما را میبیند و صدای ما را میشنود.
نزدیک امتحانات دانشگاهمان بود قرار بود مراسم عروسیمان هم بعد امتحانات باشد اما تقدیر سرنوشت دیگری برایمان رقم زده بود.
قرار شد چند روز قبل از تولد آقا مشهد باشیم
قرار شد چند روز قبل از تولد آقا مشهد باشیم همه چیز در آن جا هماهنگ شده بود اما همه جا را زیر و رو کردیم و بلیت پیدا نکردیم.
متوسل به خود آقا شدیم که اگر قرار بود نیایم پس چرا طلبیدی در آخرین ساعات توانستیم ۲ بلیت برای ساعت هفت غروب از تهران به مقصد شهر آرزوها تهیه کنیم ساعت ۱۱ و نیم صبح از شهرکرد با اتوبوس راه افتادیم اما آن طور که پیشبینی کرده بودیم نشد و به خاطر مشکلاتی که در راه پیش آمد به حساب راننده ما ساعت ۷ و نیم به تهران میرسیدیم و آن موقع ماشین رفته بود با شرکت مسافربری که بلیت را گرفته بودیم تماس گرفتیم.
اما انگار آقا خودشان از قبل هماهنگ کرده بودند گفتند بلیت شما را با اتوبوس ساعت هشت جابجا میکنیم.
غذای تبرکی آقا در صحن انقلاب
امروز تولد آقاست و منو و همسرم در صحن انقلاب نشستهایم یکی از خادمین از کنارمان عبور کرد تنها برای چند ثانیه نگاهم در نگاهش گره خورد لبخند زد و ژتون غذای تبرک آقا را مقابلم گرفت گفت شما دو نفرید؟ گفتم بله گفت: بفرمایید ناهار مهمان امام رئوف هستید.
روایت سوم:
ذغالها خوب سرخ شده بود مانند چشمهای من که ۲۹ سال است از شدت گریه و ناراحتی سفیدی به خودشان ندیدهاند.
از در نیمهباز سرک کشیدم صدای حاجی را شنیدم گفت حاج خانوم هنوز نیامدهاند گفتم نه همین را که گفتم دو تا سواری داخل کوچه شدند چادرم را محکم دور صورتم گرفتم گفتم حاجی آمدند.
اسپند را روی ذغالها ریختم و دویدم توی کوچه حاجی با صدای بلند صلوات میفرستاد و همسایهها همه بیرون آمده بودند.
بوی اسپند پیچیده بود توی کوچه
تا ماشینها برسند ما به نیمه کوچه رسیدیم و صدای صلوات بلند بود و بوی اسپند پیچیده بود توی کوچه.
دخترها را از قبل آماده کرده بودم گفتم بیرون نیاییدها لباسهایتان کثیف میشود هر کدام را در جایش گذاشته بودم.
وارد حیاط که شدند سراغشان را گرفتند گفتم داخل هستند در خانه باز شد دیدم که فاطمه عزیزم کشان کشان خودش را به بیرون رساند دویدم سمتش اما آقای خادم جلوتر از من پرچم را مقابلش گرفت.
این دخترها فرشته من و پدرشان هستند
غوغا شده بود فاطمه من ۲۰ سالش بود و راحله عزیزتر از جانم ۳۱ سالش بود با چادرم اشکهایم را پاک کردم گفتم بچههای من را اینطوری نبینیدها اینها فرشتههای منو باباشون هستند تا ۲ سالگی سالم بودند اما رفته رفته اینطوری شدند.
صدای هق هق گریههای بچههایم بلند بود دلم کباب بود آخر باید مادر باشی تا بفهمی چه میگویم دخترهای من حتی دیگر نمیتوانستند حرف بزنند از آخرین باری که گفتند مامان، بابا سالها گذشته بود.
دلم لک زده بود برای شیرینزبانیهایشان
دلم لک زده بود برای شیرینزبانیهایشان برای خندههایشان دخترهای من سالهاست که فقط نگاهم میکنند سالهاست که چشمهایشان با من و پدرشان سخن میگوید.
پدرشان هم جانباز است خیلی هم وقتها کم میآورم فقط او سنگ صبور و تکیهگاهم است.
یکی از خادمین گفت حاج خانم گریه نکنید شفا دست خداست سرم را بلند کردم با چادرم صورتم را پاک کردم اما باران اشک مجال سخن نمیداد گفتم گلهای ندارم اما میدانید چرا ما چهار نفر زجه میزنیم آخه ما تا حالا مشهد نرفتیم...
این را که گفتم صدای گریه جمعیت بلند شد گفتم من هیچ وقت نمیتوانم دخترهایم را تنها بگذارم آنها خیلی به من وابسته هستند.
مگر میشد عاشق باشی دست خالی برگردی بعد از چند روز به ما خبر دادند که قرار است ما هم زائر امام رئوف باشیم.
بخشش و مهربانی آقا انتها ندارد در این گنبد دوار هر که مقربتر باشد جام بلا بیشترش میدهند.
انتهای پیام/68024/م