خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: گیسوان شب آبشار شده بود توی آسمان و من حواسم پی ۹ سالگی سنجاق شده به زانوی بغل گرفته، کتاب ریاضی سوم ابتدایی و یک جعبه نمیدانم چند در چند و آدامسهای نمخورده بود.
پی چشمانی که به خیابان فرش شده زیر قدمهای تند و آهسته خشکیده؛ چشم ریز کردم و بین زرق و برق مغازههای آنچنانی، حد فاصله عطرهای فرانسوی که مشامم را میزد و لابهلای رخت و لباسهای هفترنگ، صورت اندازه کفدست و اندوه ماسک شده بر معصومیتش را بهتر دیدم.
با لباس رنگ و رو رفته که قواره تنش نبود چمباتمه زده و آدامس توتفرنگی بساط کرده بود، کفشهای وصله پینه، دستهای زمخت و گره شده دور زانو، کاکل پریشان و زخمهایی که نی نی چشمانش را نمدار کرده، خلاصهای از تمام پسرک بود.
قدم جای قدمهای رهگذران گذاشتم و خود را به او رساندم؛ کلامی بین ما رد و بدل نشد فقط نگاهم را در نگاهش دوختم و بیصدا حرف زدیم.
او از تقویم معطل خوشبختی گفت، از روزهایی که دیگر نیاز نباشد کار کند، از آخرین نسخه و پایان سرفههای سوتدار مادرش؛ من از ساعت برنارد گفتم تا شاید مکثی بر جدال بیرحمی روزگار باشد، توقفی برای برآورده ساختن حسرتهایی که بر در و دیوار دلش آویخته.
هنوز به حسرت نشسته در نگاهش خیره بودم که سکوت پر از صدا را شکست و «خاله» صدایم زد و گفت «آدامس نمیخری، ارزان میدم، خاله تو رو خدا بخر.» مات و مبهوت خاله گفتنهای از ته دلش ماندم و میان مزه آدامس توتفرنگی کودکی، طعم گَس فقر پسرک و تک چراغ رویایش که خرید یک آدامس بود گیر کردم.
گفتم «چنده؟ چند تا آدامس باید بفروشی؟ تا چه ساعتی میمانی؟ چطور میری خونه؟ مدرسه چی؟ میری؟» و یک عالمه حباب نترکیده دیگر، اما یارای جواب دادن نداشت. میان همان هیاهوی آمد و شدها زانو شکستم و نشستم درست مثل او تا بلکه دَر چهار قفله گفتوگو را باز کنم؛ از این در و آن در حرف زدم و سوال پرتکرار و همیشگی «کلاس چندم هستی» را پرسیدم تا بالاخره یخ غربتش آب شد.
با پرسش و پاسخهای مکرر سر چراغی بساط مختصرش را کساد کرده بودم اما دلم تاب نمیآورد، شاید میتوانستم با یک لبخند قرضی دلش را خوش کنم یا حتی با جامه عاریتی و کودکانه موجی از خوشحالی برایش تحفه بیاورم.
پسرک گفت «با دوچرخه میرم خونه، تا زیر پل میرم، اونجا مامانم میاد دنبالم» بعد با انگشت اشاره، درخت تنومند چند دهه ساله روبرو و دوچرخهای که تنها نام دوچرخه را یدک میکشید نشانم داد، یک زین پاره پوره و دو چرخ زنگار گرفته و یک درخت که تکیهگاهش بود.
به قد سر چرخاندنم سکوت کرد و متصل ادامه داد «روزی ۱۰ بسته آدامس از بقالی محل میگیرم و اینجا یا یه کمی بالاتر جلوی داروخانه بساط میکنم، بعضی شبا همش فروش نمیره، بعضی وقتا همهرو میفروشم؛ مامانم مریضه منم به خاطر اینکه کار نکنه بساط میکنم خودم خواستم بیام سر کار.» هنوز غیرت مردانه این بزرگمرد کوچک را هضم نکرده بودم که اضافه کرد «صبحا مدرسه میرم و عصرا تا ۱۰ شب دستفروشی میکنم، مامانمم بیخبر از من روزا برای تمیز کردن خونه مردم میره، میدونم که میره ولی به من نمیگه.»
همین یکی دو جمله کافی بود تا غم صدایش بر سر و رویم بنشیند و حس مهمومش بر دلم آوار شود؛ بیآنکه دیگر حرفی بزنم یا حتی اسمش را بدانم یک ۱۰ هزار تومانی به دستان سرد و بیرمقاش میان هوای گُر گرفته اواخر خرداد سپردم و آدامسی گرفتم و رفتم.
رفتم ولی دلم پیش کودک کار و مادر رنجور و تمام دلخوشیاش ماند، انگاری دلم از آن بغضهایی میخواست که زیر عینک دودی ریز ریز مرواری میشوند و بعد روی گونه با چهار انگشت گم و گور.
دخترک فرفره فروش/فرفرهها تابستان را خنک نمیکنند
هنوز زخمهای پسرک را رفو نکرده بودم که چند قدم آن طرفتر دختری با چشمان فریبا زیر سایه کمان ابرویش، روسری گلگلی و دامن چین و واچین، فرفرههای کاغذی دست گرفته بود و دهه شصتیها را هوایی میکرد.
اما انگار ناز چشمان کودکانهاش از بد روزگار بیکس و کار مانده و یادش رفته بود او هم میتواند عین دختر بچههای دیگر خودش را لوس کند و سر بر سینه پدرش بگذارد و صورتش را نگاه کند تا سیراب خنده از بنا گوش در رفتهاش شود، دلش هری بریزد و احساس مبهمی از غوغای فلک را بچشد.
پاهایم سست شد؛ ایستادم و گفتم «یه فرفره بده،» با صدایی نازکتر از برگ گل سلامی داد و گفت «چه رنگی بدم؟ قرمز خوبه؟» من حواسم پی قد و بالای لاغر و نحیف دخترک بود و جوابی ندادم؛ دوباره پرسید «میخوای سبز بدم.» خودش یک فرفره صورتی با شکلکهای کارتونی داد و اضافه کرد «بده به دخترت، یه فوت کنه یه عالمه میچرخه اینقدر قشنگه.»
بغض خفته در گلو راه صدایم را بست، دوست داشتم ساعتی چند دل به دلش بدهم و همسایه دیوار به دیوار اندوهش باشم؛ مثل فرفرههای کاغذی تا روضه بیکلامش را بشنوم، فقط باید بلد باشم شنیدنش را.
اجازه گرفتم و روی زیلوی شلال دوزی شدهاش نشستم، دقیقا پشت جعبه فرفرهها؛ قصهاش، حسرت محصور در چهاردیواری فقر بود زیر دیوارهای نمناک و فرو ریخته آشیانه عاریتی با دستهای خالی و دو خواهر و برادر نیم وجبی و یک مادر پوست بر استخوان کشیده و پدر خاطره شده.
خونگرم بود و سر زبان داشت، من هم باز سوال پشت سوال پرسیدم از مدرسه، درآمد و رفت و آمدش؛ گفت «خیالت راحت مدرسه میرم کلاس چهارمم، مادرم هم چند تا مغازه بالاتر لیف و جوراب میفروشه خیابان که خلوت بشه با هم میریم خونه.»
اسمش را پرسیدم فقط اسمش را، او گفت «سوگل؛ بعد ادامه داد خاله فرفرهفروشی را خیلی دوست دارم بهتر از لیف و جوراب چون رنگی پنگی دیگه، بچهها میان گیر میدن مامان باباها هم میخرن و من پولم بیشتر میشه، خیلی خوبه.»
نمنم اشک شدم و کسر به کسر ثانیهها را بین زخمهای سوگل تقسیم کردم؛ زخم بیپدری و بیپولی و بیسقفی. زخمی که تمام آمال و آرزوی این دختربچه را به جای عروسک بازی با عروسکهای مو فرفری و چشم سبز در فروش فرفرههایش خلاصه کرده است.
قلب صادق برای دستان پینه بسته پدر میتپد
فرفره صورتیرنگ را برداشتم و از سوگل کار خداحافظی کردم و راه خانه را پیش گرفتم، اما کنار ایستگاه تاکسی درست روی پلههای عابربانک پسر ۱۳، ۱۴ سالهای چند جوراب مردانه در دست داشت و بی سر و صدا آن وقت شب دنبال مشتری میگشت.
موهای لختش بر پیشانی ریخته و سیاهچرده بود با قد و بالای بلند، گویی دلسوزی وادارش کرده بود دست به کار شود. جلوتر رفتم و گفتم «یه جوراب بده» با صدای آرام و متین گفت «چه رنگی؟» رنگ جوراب برایم فرقی نداشت، دنبال بهانه بودم تا از چند و چون کار و بارش بپرسم.
اما او نگاهش را میدزدید، در آستانه نوجوانی بود و پر از غرور؛ از هر دری گفتم بیربط و با ربط بعد به جورابهایش چسباندم خلاصه کلامی شد و به حرف آمد. میدانست سوالم چیست بیمعطلی گفت «پدرم کارگر ساختمانی، منم کمک خرجش شدم؛ نه که درآمدم زیاد باشه ولی به اندازه کیف و کتاب مدرسه درمیارم.» انگاری صادق نهایت یک اتفاق خوب برای پدرش بود، قلب او برای دستهای پینهبسته پدرش میتپید و عصرها راهی بازار میشد تا بار کمتری روی شانههای پدرش سنگینی کند.
میدانید هر طور که قلمم را میچرخانم، دلم برای کودکان کار غنج میرود و تا کمر بر غیرت بیحد و حصرشان خم میشوم؛ اما ای کاش باران شادی بر اندوه دلشان میبارید و صدای پای مرادی دوردست میشد.
این مقال به مناسبت روز جهانی کودکان کار تهیه شده به امید آنکه کودکان این مرز و بوم تنها کودکی کنند و دغدغه نان و درآمد لحظات ناب کودکیشان را آغشته به اضطراب نکند.
انتهای پیام/89033/