به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از خراسان، زن 25 ساله با بیان این که تفاوت های فرهنگی، عشق و عاشقی های اینستاگرامی ما را به آتش کشید و اکنون در این شهر، غریب و بی کس مانده ام به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: حدود پنج سال قبل پدرم تصمیم گرفت اعضای خانواده را برای یک سفر تفریحی و زیارتی به مشهد بیاورد. آن زمان من به همراه خانواده ام در عراق زندگی می کردم و تا مقطع دیپلم درس خواندم. پدرم در شهر بصره پارچه فروشی داشت و مادرم نیز شغل دولتی دارد. پدرم به خاطر شغل پارچه فروشی خیلی به نجف و کربلا سفر می کرد و با ایرانیان زیادی برخورد داشت.
خلاصه بعد از تصمیم پدرم برای مسافرت به مشهد شوق و ذوق عجیبی داشتم تا این که در یک روز تابستانی در فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد از هواپیما پیاده شدیم و در یکی از هتل های اطراف حرم مطهر امام رضا(ع) اقامت کردیم. چند روز از این سفر گذشته بود و ما به مکان های دیدنی، تفریحی و زیارتی مشهد می رفتیم و بسیاری از شب ها به مراکز خرید سر می زدیم تا سوغاتی های مناسبی برای بستگانمان تهیه کنیم. در این میان شبی برای خرید سوغاتی وارد فروشگاهی شدیم که جوانی خوش تیپ و خوش پوش در آن جا فروشندگی می کرد. من که 20 سال بیشتر نداشتم و درگیر هیجانات و آرزوهای پوشالی دوران جوانی بودم، در یک نگاه عاشق فرزاد شدم. به خریدهای متفاوت و تعویض و تغییر سوغاتی ها ادامه می دادم تا بیشتر با فروشنده صحبت کنم. زمانی که مادرم متوجه ماجرا شد، چشم غره ای به من رفت که بلافاصله خودم را جمع و جور کردم و در حالی از فروشگاه بیرون آمدیم که فرزاد کارت تبلیغاتی فروشگاه را درون خریدهایم گذاشت.
من که احساس می کردم فرزاد هم به من علاقهمند شده است، بی درنگ شماره تلفنش را از روی کارت تبلیغاتی برداشتم و در گوشی تلفنم ذخیره کردم .از همان شب وارد فضای مجازی شدم و در واتساپ و اینستاگرام به او پیام دادم زمانی که به بصره بازگشتیم، ابراز علاقه و محبت های فرزاد در فضای مجازی بیشتر شد. او با چرب زبانی و جملات عاشقانه چنان مرا شیفته خود کرده بود که جز تیپ و قیافه فرزاد چیز دیگری از مقابل چشمانم عبور نمی کرد. به خاطر همین عشق و عاشقی، تلاش می کردم تا جملات و کلمات فارسی را از پدرم بیاموزم. زمان زیادی را برای آموختن زبان فارسی صرف می کردم تا این که فرزاد برای خواستگاری به بصره آمد. خانواده های هر دو طرف مخالف این ازدواج بودند اما اصرار و پافشاری ما موجب شد خانواده ها دست از مخالفت بردارند. این گونه بود که روز بعد از مراسم عقدکنان من به ایران آمدم و زندگی مشترکمان را در منزل اجاره ای فرزاد آغاز کردیم. بعد از گذشت چند ماه آرام آرام رفتار همسرم تغییر کرد .
او آداب و رسوم و سنت های فرهنگی ما را به سخره می گرفت و مرا به خاطر نوع پوشش، غذاهای دست پخت و خیلی چیزهای دیگر به شدت تحقیر می کرد. او حتی لهجه مرا نیز مسخره آمیز می خواند و به پدر و مادرم به خاطر همین آداب و رسوم بی احترامی می کرد. یک بار خانواده ام به عنوان سوغات عراق برای همسرم لباس عربی به نام دشداشه آوردند اما او با نیش و کنایه هایش عرق شرم را بر پیشانی پدرم نشاند. هرچه برایش توضیح می دادم که این نوع پوشش سوغات دید و بازدیدهای خانوادگی است و همه مردها از این نوع لباس می پوشند اما او باز هم به رفتارهای توهین آمیزش ادامه می داد. کار به جایی رسید که با هر بهانه ای مرا کتک می زد و از خانه بیرون می انداخت. خیلی به او التماس می کردم که مرا به خانه راه دهد چون کسی را در مشهد نمی شناسم و آواره و سرگردان می شوم. همه تلاشم را می کردم تا لهجه ام را تغییر بدهم و آداب و رسوم خودمان را تکرار نکنم ولی طولی نمی کشید که باز هم دچار اختلاف می شدیم و من کتک می خوردم.
آخرین بار نیز وقتی بحث نام گذاری پسرم به میان آمد و من به طور ناگهانی گفتم که باید به عراق برویم تا رئیس عشیره طبق سنت قدیمی ما نام فرزندمان را انتخاب کند، فرزاد با چهره ای برافروخته فریاد زد، چرا باید نام فرزند مرا فرد دیگری در آن سوی دنیا انتخاب کند؟ او با همین بهانه مرا به همراه نوزاد یک ماهه ام از خانه بیرون کرد که به ناچار به کلانتری آمدم که حداقل به خانواده ام اطلاع بدهید تا آن ها به دنبالم بیایند.
بررسی های کارشناسی و قضایی این پرونده با صدور دستور ویژه ای از سوی سرگرد جعفر یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.