ماجرا از این قرار است که در یکی از شهرهای سیبری، اردوگاهی وجود داشته که بعدها یعنی در زمان دوره ذوب شدن یخها در شوروی، قرار بر این میشود که تخریب شود و جای آن را کارخانهای بگیرد. قبل از تخریب دستور از بالا میرسد که سگهای اردوگاه که زمانی مسوول مراقبت از زندانیها بودهاند، کشته شوند. اما عشق یا ترحم باعث میشود فردی که مسوول کشتن سگها بوده، از این کار اجتناب کند. آنها آزاد میشوند. اما گمان میکنند همچنان قرار است به شغل گذشته خود وفادار باقی بمانند و انسانهایی را زیر سلطه خود داشته باشند. اجازه ندهند از صف خارج شوند، فرار نکنند و صدایشان را بلند نکنند. سگها وقتی آزاد میشوند، از هیچکدام مردم روستایی که در کنار ارودگاه بوده غذا نمیگیرند، کسی جرئت ندارد جز از پهلو به آنها نگاه کند و در کل سگها مثل دورانی که با زندانیها رفتار میکردند، با این شهروندان هم برخورد میکردند.
برای مثال هرگاه صفوف شهروندان به مناسبت روز جهانی کارگر در خیابانهای شهرک به راه میافتند، سگها بیدرنگ نقش نگهبان را به عهده میگیرند و صفوف راهپیمایان را از هر سو محاصره میکنند، به هیچکس اجازه خروج از صف را نمیدهند و با غرشهای ترسناک متخلفان را به داخل صف میرانند، کاری بسیار حرفهای و مطابق با اصول اردوگاهی «نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! تیراندازی بدون اخطار!». این ماجرای واقعی باعث شد که گئورکی ولادیموف، کتاب «روسلان وفادار» را بنویسد و از جنبهای که خیلی کم به آن پرداخته شده است به فاجعه زندگی در حکومتهای توتالیتر بپردازد. حکومتهایی که در شیوه حکمرانی آنها، هر آنچه غیرانسانی است رودرروی انسانها رخ میدهد. در این میان انسانهایی به خاطر منافع مالی، با پایداری و تکاپویی سخت و مثالزدنی قفس خود را در سیستم میسازند. آنها به مرور زمان بیاراده و در دنیای سیمخاردارها محصور میشوند و به تدریج در چنین فضایی جنایت و دیوصفتی به صورت امری روزمره درمیآیند و برای آنهایی که هنوز شرافت و وجدان دارند، ابتذال در آن جامعه پررنگتر از همیشه میشود. کتاب هرچند جدید نیست اما اگر تا به حال آن را نخواندهاید، گزینه مناسبی برای خواندن است.
چون با شرایط زندگی سگی آشنا میشوید که با وجود برچیده شدن اردوگاههای کار اجباری همچنان به گروگانگیرها وفادار بود و میخواست هر طور شده در خدمت نظارت، به بند کشیدن و اسارت آدمها باشد. روسلان و رفقایش همچنان میخواستند باشند و خدمت کنند. گروگانگیرها که صاحبشان بودند او و رفقایش را پس میزدند. میگفتند بروید پی کارتان، اما آنها برایشان دم تکان میدادند. اول برای ذات خدمت کردن و بعد برای آبگوشت و استخوان. در خیابان آدمها را دنبال میکردند. اجازه نمیدادند پایشان را کج بگذارند. و هرکسی میخواست مسیر دیگری برود برایش پارس میکردند. چون بر اساس اصول اردوگاه آموزش دیده بودند؛ نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! تیراندازی بدون اخطار! روسلان و رفقایش هیچ اعتراضی به صاحبانشان که همان گروگانگیرها بودند نداشتند. برایشان مهم نبود که صاحبانشان اشتباه کنند چون آموزش دیده بودند که اشتباه یا تقصیر سگهاست یا زندانیان. اگر به تاریخ شوروی و اردوگاههای استالینی علاقه دارید، از این کتاب هم لذت میبرید.