خبرگزاری فارس، گروه استانها- زهرا رسولی: نیمهشبها وقتی خانوادهاش خوابند آرام و بیسر و صدا راهی اتاق خاطراتش میشود، یک کاغذ برمیدارد و عکس خودش را نقاشی میکند و اشک میریزد، با رفقای شهیدش صحبت میکند و میپرسد چرا جا مانده است؟ مگر با آنها نبود؟ مگر با هم همسنگر نبودند؟ مگر شبهای عملیات را با هم صبح نکردند و چه شبهایی که اطمینان دادند حتما او هم خواهد رفت، اما چرا نشد، چرا خدا نخواست؟
دوباره به جبهه میرود و همرزمانش را میبیند، همسنگرش چقدر امروز نورانی شده است، به فکرش میافتد که تصویر صورت او را هم نقاشی کند، این کار را میکند و یک هفته بعد همان رزمنده شهید میشود و ...
قربانعلی بار دیگر به خانه برمیگردد، تصمیم دارد امروز نقاشی خودش را تمام کند، چون سه روز دیگر عازم جبهه است، نقاشی را دور از چشم اهالی خانه زیر رختخوابها پنهان میکند و عازم نبرد با متجاوزان به خاک کشورش میشود...
چند ماه از آخرین باری که قربانعلی به جبهه رفته گذشته است، نه نامهای، نه تلفنی و نه پیغامی خبری از او نیست، مادر نگران حال اوست، هر روز کنار در منتظر پیغامی از قربانعلی است، اما دریغ از یک خبر...
امروز بیش از 40 سال از روزی که قربانعلی عازم جبهه شد میگذرد، اما مادر مثل همان روز اولی که با سلام و صلوات پسرش را راهی جبهه کرد اشک میریزد.
دستش را میگیرم و میگویم: مادر درباره رفتن قربانعلی به جبهه برایم بگویید، چه شد که راهی شد.
دخترم وقتی جنگ شد، همه خانوادهها برای امنیت کشور پسرشان را به جبهه اعزام میکردند، من هم آن زمان 6 تا پسر داشتم، هر کدام که به سن معمول میرسید به جبهه میرفت. خب ما هم در مقابل امنیت کشور مسؤول بودیم، هر چند دلتنگ بچهها میشدم اما چارهای نبود.
یعنی شما هیچ مقاومتی برای اعزام پسرانتان نداشتید؟
ببینید، دخترم من هم مادرم و دلتنگ بچهها میشدم، اما امنیت کشور مهمتر بود.
صدام گور به گور شده میخواست همه کشور را بگیرد، چه کار باید میکردیم، اگر هر مادری مثل من مقاومت میکرد، دیگر کشور کشور نمیشد که ...
حالا که این را گفتید، بگذارید یک خاطره هم برایتان بگویم؛ ببینید، در دوران جنگ یعنی همان 8 سال روزی نبود که ما همگی دور یک سفره باشیم، یعنی به طور معمول دو یا سه نفر از پسرانم در جبهه بودند.
مادر چند فرزند دارید و شهید قربانعلی فرخنیا چندمین فرزند شما هستند؟
6 تا پسر دارم و یک دختر، قربانعلی فرزند و پسر دومم است و یک سال با پسر اولم فاصله سنی دارد.
خب در مورد اعزام شهید بفرمایید؟
همانطور که قبلا هم گفتم در آن زمان نه ما بلکه همه همسایهها هر آنچه در توان داشتند برای پایداری کشور به میدان آوردند.
خب، من هم مادرم و سلامت فرزندانم را میخواهم اما چه کنم که کشور در خطر بود و راضی شدم که فرزندانم به جبهه بروند.
قربانعلی هم موقع اعزام 18 سال بیشتر نداشت، برایش آرزوها داشتم که به دانشگاه برود و ...
آهی میکشد و لبخند میزند: دخترم شد دیگر، شما نمیدانید که من چقدر سر شهادت این بچه خون و دل خوردم، سه بار برایش مراسم گرفتم.
این را میگوید و با گوشه چادرش اشک چشمانش را پاک میکند.
سریع میپرسم 3 بار، چرا سه بار؟
با چشمان خیس جواب میدهد، نمیدانم سه بار خبر آوردند که قربانعلی شهید شده و من هر سه بار برایش مراسم گرفتم.
اولین بار اسفند سال 63 بود که بعد از مدتها انتظار خبر آوردند که قربانعلی شهید شده و برایش مراسم گرفتیم.
دوباره بعد از 6 ماه خبر آوردند که قربانعلی شهید شده و داغم دوباره تازه شد؛ دوباره مراسم گرفتم.
سالها گذشت تا به سال 75 رسیدیم، در آن روز دیگر خبر قطعی شهادتش را آوردند و یک پیکر در داخل پارچه سفید درست مثل همان موقعی که نوزاد بود به آغوشم دادند.
این را میگوید و بیصدا اشک از چشمانش جاری میشود، هی دخترم چی بگم... شما امروز با آمدنتان خاطرات قربانعلی را یک بار دیگر برایم زنده کردید.
مادر درباره نقاشیهای شهید بگویید؟ شنیدهام پسرتان هنرمند بودند؟
لبخندی میزند، دستانش را به هم قلاب میکند، بدون اینکه چیزی بگوید به اتاق دیگر میرود و یک نقاشی میآورد، ببینید این را خودش کشیده است، عکس خودش است.
دستش را روی عکس میکشد و میگوید: من به قربانِ، قربانعلی بروم، اصلا نفهیدم کی این نقاشی را کشید، یک روز وقتی که شهید شده بود، خانه پر از مهمان بود و به خاطر همین مجبور شدم همه لحاف و تشکها را استفاده کنم، دیدم زیر آنها یک نقاشی است، نقاشی خودش بود.
یعنی وقتی زنده بودند، اصلا متوجه کشیدن این نقاشی نشده بودید؟
نه اصلا، چون نمیخواست من ناراحت شوم، پنهانی نقاشی میکشید. بگذارید اینطور بگویم، حس ششم قربانعلی قوی بود، یعنی آن زمانی که جبهه بود، چهره هر یک از همرزمانش که حدس میزد شهید شود را نقاشی میکرد.
با اشتیاق میپرسم، چقدر جالب خب این یعنی چه؟
ببینید دخترم، اصلا یادم نیست، ولی چهره خیلی از دوستانش را نقاشی کرده بود که بعدها به خانوادهشان تحویل دادیم.
البته در نوشتن هم ذوق خوبی داشت، یعنی همان زمان مقاله و خاطرات مینوشت که چند تا از آنها را هنوز هم داریم.
با چشمان پر از اشک لبخند میزند و میگوید: همه همرزمانش که نقاشی آنها را نکشیده بود، از دستش ناراحت بودند، چون دوست داشتند، شهید شوند.
دوباره با همان لحن ادامه میدهد: دخترم دوستان با معرفتی دارد، شهید یک ماه روزه قضا داشت، دوستانش به صورت خودجوش به جای شهید روزه گرفتند و مراسم افطار را در خانه ما برگزار کردیم، سفره انداختم از اینور تا آنور خانه...
همین را که میگوید، برادر شهید بین صحبتمان میآید و میگوید: خانم خیلی پسر فهمیدهای بود، با اینکه از من کوچکتر بود، ولی من خیلی چیزها از او یاد گرفتم.
یادم هست، یک بار وقتی که قربانعلی در جبهه بود، یکی از همرزمانش خبر داد که مجروح شده است.
نگران شدم و بلافاصله به منطقه رفتم، دیدم سرش را باندپیچی کرده است، از دور وقتی مرا دیده بود و سریع باند سرش را باز کرد تا چیزی متوجه شوم.
در نهایت اما متوجه زخمش شدم و مجبور شد که حقیقت را بگوید.
دوباره لبخند میزند و میگوید: خانم، برادرم یک آقای به تمام معنا بود.
یادم هست یکبار باهم در منطقه جنگی بودیم، دو نفری باهم یک پتو داشتیم، خودتان میدانید که شبهای جنوب خیلی سرد میشود، یک بار وقتی وسط شب از خواب بیدار شدم دیدم که پتو را روی من کشیده و خودش همانطور خوابیده است، خیلی با معرفت بود، خیلی...
دیدار شهردار زنجان و همرزمان شهید با مادر شهید فرخ نیا
گفتنی است، شهید قربانعلی فرخ نیا چهاردهم آبان ۱۳۴۲، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش نصرتالله، کارگر کارخانه بود.تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.
از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و بیستم اسفند ۱۳۶۳، با سمت بی سیم چی در بدر آبادان به شهادت رسید.
پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و سال ١٣٧۴ پس از تفحص در مزار پایین زادگاهش به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/73005/م