حالا که دو دهه از آن تاریخ گذشته، اگر در کتابخانه دانشگاه ما چرخی بزنید -جایی که میشود از میزهای احاطهشده با دانشجویان پُرحرف و در حال تماشای ویدئو روی لپتاپ تا قفسههای خالی در کنار اتاقمطالعههای خالی قدم زد- خواهید دید که این کاهش مطالعه و درسخواندن فقط شتاب بیشتری گرفته است و این روند منحصر به محل کار من نیست. در دانشگاه ویرجینیا که زمانی آنجا درس میخواندم، نیز تعداد کتابهایی که از کتابخانه به امانت گرفته میشوند از ۵۲۸ هزارو ۶۷۲ مورد در سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۰۹ به ۱۸۸هزار و ۳۰۲ مورد در سالهای ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۸ کاهش یافته است. شاید ۱۰سال بعد، تنها کتابهایی که در کتابخانه دانشگاه ویرجینیا باقی ماندهاند آنهایی باشند که روی دیوار نقاشی شدهاند.
کمکم این ترس به دلم افتاده بود که اگر از دانشجویان کلاس اگزیستانسیالیسم بخواهم کتاب واقعی سر کلاس بیاورند... خُب، کار پوچی است. پوچ نهفقط به معنای روزمره مسخره و مضحک، بلکه حتی به معنای کامویی کلمه. اینکه از دانشجویان بخواهیم از تکنولوژی قدیمی استفاده کنند آیا همانقدر نامعقول نیست که از یک جهان بیاعتنا به ما بخواهیم که به ما معنا بدهد؟ شاید انتظارات سنتی من از دانشجویان نامعقول است. خیلی از آنها، بهجای اینکه نسخه چاپی کتابهایی را که به آنها تکلیف شده است با خود سر کلاس بیاورند، کُپی کتاب را همراه دارند. در بهترین حالت احتمالا پول کافی برای خرید کتاب را نداشتهاند؛ در بدترین حالت، این به این معناست که اصلا داشتن کتاب را چیز بیمعنایی میدانند. علاقهشان به نگهداشتن این کپیها نیز همانقدر است که علاقه من به نگهداشتن روزنامه دیروز.
اما مساله واقعی، البته اگر این کلمه اصلا درست باشد، این نیست که این دانشجوها کتاب داشته باشند یا نه؟ مساله این است که آیا میدانند با کتاب چه باید بکنند یا نه؟ آیا نمیشود این احتمال را در نظر گرفت که یک کتاب -چند صد صفحه پُر از سطرهایی که بینشان هیچ تصویر و صدایی وجود ندارد- همانقدر چیز بیگانه و عجیبی است که اشیای روزمره برای آنتوان روکانتن، راوی رمان اگزیستانسیالیستی تهوع نوشته ژان پل سارتر، عجیب بودند؟ یا اصلا همان وضعی که کتابها در خانه کاموی جوان داشتند، با آن مادر و مادربزرگ و دایی که همه بیسواد بودند؟ آیا کتابها برای دانشجویان حکم همان سنگ را ندارند؟ کاری که انجام میدهند؛ ولی در پایان ترم از صفحه روزگار پاک میشود؟
آن نوع از خواندن که ما ۶هزار سال پیش یاد گرفتیم -و پژوهشگران آن را خواندنِ عمیق مینامند- چنان چالشبرانگیز بود که سیمکشی مغز ما تغییر کرد؛ یعنی مدار جدیدی ایجاد شد تا این فعالیت امکانپذیر شود. بر خلاف زندگی در سطحِ صفحهنمایشهای تخت ما، خواندنِ عمیق به زمان و توجه نیاز دارد، کاری است که ما را ملزم میکند نهفقط تامل کنیم بلکه درباره عمل تاملکردن نیز تامل کنیم. سخت است، ولی فواید عظیمی دارد. ماریان ولف، نویسنده پروست و ماهی مرکب: داستان و علمِ خواندن مغز، میگوید خواندن عمیق استدلال قیاسی، تحلیل انتقادی و همدلی پایدار را در ما تقویت میکند.
مقالات دانشجویی، مثل امواجی که به رادار یک زیردریایی میرسند، به من میگویند که دانشجویان عمدتا در سطح شناورند. کنار هم قراردادن کلمات در مقاله برای ایشان همانقدر سخت است که رفتن به میان کلمات در کتابها. البته بههمریختگیِ معمولِ بندهای پیرو، جملات طولانی که در هم رفتهاند، آشفتگیِ جملات ناقص و انتخاب کلمات به شیوهای دادائیستی وجود دارد؛ ولی نکته مهمتر این است که این مقالات معمولا طوری نوشته شدهاند که انگار از کسی که تابهحال هواپیما ندیده خواسته باشید بر مبنای تعریف هواپیما تصویر آن را بکشد. درنتیجه، من مقالاتی را درباره بیناسوژگی میخوانم که خودشان در جستوجوی یک سوژه هستند، مقالاتی را درباره ابهام اگزیستانسیال میخوانم که گرفتار ابهام گرامری هستند و مقالاتی درباره دازاین -یعنی وضعیت «پرتابشدگی در جهان»- که خودشان بهصورتی تصادفی به جهان پرتاب شدهاند.
چقدر پوچ، نه؟ یادتان بیاید که از نظر کامو پوچی وضعیتی نیست که جدای از ما وجود داشته باشد؛ پوچی وقتی رخ میدهد که حقیقتی عریان و واقعیتی محرز به هم برخورد میکنند. بنابراین پوچی نهتنها وقتی رخ میدهد که در جستوجوی معنا به جهانی صامت میرسیم، بلکه همچنین وقتی یک دانشجوی ناتوان از خواندن به مقالهای میرسد که باید نوشته شود نیز اتفاق میافتد. ولی من با این مصالح چه میتوانم بکنم و این ما را به کجا خواهد برد؟ در داستان سیزیف، نکته جالبتوجه نزد کامو وقفهای است که این قهرمانِ محکوم تجربه میکند وقتی دارد به پایین کوه میآید تا دوباره سنگ را بر دوش بگیرد -خودش به این وقفه «ساعت آگاهی» میگوید. ما هم شاید بتوانیم از این وقفه، این لحظۀ آگاهی، استفاده کنیم و بیندیشیم که این فرهنگ شفاهی جدید ما را به کجا میبرد، همۀ ما، معلم و دانشجو. چارهای جز این نداریم که در دنیایی که هست زندگی کنیم، اما این به این معنا نیست که برای حفظ مهمترین چیز دنیای قدیم هم تلاش نکنیم. به جز این چطور میتوانیم خودمان را در حالی تصور کنیم که اگر خوشبخت نیستیم، دستکم بدبخت هم نیستیم؟