اولین قدم، خرید موتورسیکلتی بود که بتواند در مسیر پرپیچ و خم جادهها تاب بیاورد. البته همین را هم باید تجهیز میکردند: «موتورسیکلت را با کمک برادران تضامنی از انگلستان وارد کردیم. خودمان یک صندوق برای موتور درست کردیم و گاردهایی هم از جنس فلز برای اطراف آن ساختیم که حکم سپر را داشتند. به جز صندوق بار که وسایلمان را در آن قرار داده بودیم، یک باک یدک هم برای بنزین درست کردیم که در طول سفر خیلی به کارمان آمد؛ چون آن زمان، مثل الان نبود که همهجا پر از بمب بنزین باشد.» عیسی و عبدالله، بودجهای را که در اختیار داشتند، به دو بخش تقسیم کردند. با بخشی از آن پول، وسایل سفرشان را تهیه کردند و با بخشی دیگر، پول و سکه طلا خریدند. «هرکدام دلار برداشتیم و چند سکه طلای آن زمان را به قیمت ۸۰تومان خریدیم. البته فقط پول را خرج کردیم و سکهها را بعد از ۱۰سال با همان قیمت هشتاد تومان فروختیم.»
امیدوار درباره وضعیت تهران در زمان آغاز سفر ماجراجویانه خود و برادرش - عیسی- در سال۱۳۳۳ گفته است: « تهران آن موقع هوای تمیزی داشت. تابستانها خبری از کولر نبود. شبها با پدر و مادر در پشتبام خانه میخوابیدیم. ستارهها آنقدر شفاف دیده میشدند و آنقدر درخشان و نزدیک بودند که فکر میکردی میتوانی یکی از آنها را در مشتت بگیری. پدرم هر شب برای ما قصه میگفت و ما انگار در میان آن همه ستاره، در جهان قصه پدر غرق میشدیم. مادرم با اینکه از تحصیل محروم بود، اما قصه و افسانههای زیادی از مادر و مادربزرگش در خاطر داشت و برای ما تعریف میکرد. ما همواره برای شنیدن قصههای آنها سراپا گوش بودیم؛ قصههایی که اغلب مردم تهران آن را سینه به سینه شنیده بودند؛ اما نمیدانستند ریشه آن دقیقا کجاست. قصههایشان همواره اینطور آغاز میشد که در سرزمینهای دور مردمی بودند که فلان ویژگی را داشتند...
وقتی ما سفر خود را آغاز کردیم در هر گوشه جهان مردم و قبایلی را دیدیم که چقدر شبیه این قصهها زندگی میکردند. این یکی از ذوقهای پنهان من و عیسی در هر سفر بود که آنچه را که میدیدیم با قصههایی که در کودکی از پدر و مادر شنیده بودیم، منطبق میکردیم و در واقعیت به جستوجوی افسانهها بودیم.» امیدوار و برادرش ۱۰سال بعد به تهران برمیگردند. او شاهد تغییر فضای شهر است: «تغییرات خیلی واضح و آشکار بود. وقتی ما به تهران برگشتیم اینجا دچار تحولات اجتماعی و سیاسی زیادی شده بود. یکی از مهمترین تغییرات تهران در دهه۴۰ که در بدو ورودمان با آن روبهرو بودیم، وضع راهها بود. وقتی ما تهران را ترک میکردیم تنها جاده نسبتا هموار شهر، جادهای بود که به سمت خراسان میرفت؛ آن هم هنوز آسفالت نشده بود و صدمه زیادی به موتور ما زد. اما بعد از برگشت با جادههای هموار و نسبتا بهتری روبهرو شدیم. یکی از اتفاقهای جالب این بود که وقتی ما تهران را ترک میکردیم، هنوز مردم تلویزیون نداشتند.
حداقل در خانواده و همسایههای ما کسی تلویزیون نداشت. چند سال بعد از آغاز سفر ما، برای نخستینبار تلویزیون وارد خانههای مردم تهران شده بود. آن موقع کشورهای دیگر تلویزیون داشتند و وقتی ما وارد شهر و کشوری میشدیم دوربینها را میدیدیم که از ورود ما فیلمبرداری میکردند و گاهی مصاحبه میکردیم و در جلسات دیدار ما با شخصیتهای مهم گاهی دوربینهای فیلمبرداری حضور داشتند. تلویزیون دیرتر از شهرهای اروپایی به تهران رسید. از دوستان و آشنایان شنیده بودیم که وقتی ما را در تلویزیون ایران نشان داده بودند، مادرم تلویزیون را بغل کرده و چون دستش به صورت ما نمیرسید شیشه تلویزیون را نوازش کرده و بوسیده بود. از آغاز سفر قصدمان این بود گنجینهای از زندگی قبایل مختلف با خود به همراه بیاوریم. اشیای ارزشمندی هم از سراسر جهان جمع کرده بودیم که باید با خود به تهران میآوردیم. موتورسیکلتها که جایی نداشتند. بنابراین مجبور بودیم آنها را با پست به ایران بفرستیم. تعدادی از آنها را که ارزش بیشتری داشتند در صندوقهای امانات بانک نگهداری میکردیم و بقیه را در انباری خانه نگه میداشتیم.»