همشهری آنلاین، شقایق عرفینژاد: محمود استادمحمد در زندگینامه کوتاهی که یادداشت کرده، نوشته «سال ۱۳۲۹ در چاله سیلابی یکی از چولههای آن سوی میدان اعدام به دنیا آمدم. در خانهای که به جز خانواده من پنج شش خانواده دیگر هم زندگی میکردند.»
۱۲ ساله که بوده با شاعری شوریده و خودویرانگر در همسایگیاش آشنا میشود. «نصرت رحمانی» میشود معلمش. در آن سن بیشتر از این که شیدای شعر او شود، شیفته شخصیتش میشود. هرچیز که میگوید تازه است و سلوکش چنان جذاب که همنشینیاش را از دست نمیدهد. اما آن که زندگی محمود استادمحمد را برای همیشه عوض میکند، کس دیگری است: «باقی. مانده قلهای که به وسیله دینامیت منفجر شده است، چه مینامند؟ بیژن مفید در آن سالها همان بود.»
بیژن مفید در آن سالها در رختشویخانهای در یکی از خانههای پیشاهنگی تمرین نمایشی را شروع میکند که آنطور که استادمحمد میگفت پایههای تئاتر ایران را ویران میکند و از نو میسازد. : «در محله دروازه دولاب، زیر کوچه دردار، نرسیده به خرابات، متروکه یک رختشویخانه از بلدیه بوذرجمهری هنوز پابرجا بود که شبها خرابانیان در آن بیتوته میکردند و سازمان پیش آهنگی، خانه پیشآهنگ را روی همین بیدرکجا بنا کرده بود. بیژن مفید به همت هوشنگ کبیر، آتلیه تئاتر را در همان خانه پیش آهنگی بنیان گذاشت. از آن سال تا سال ۴۹ در جذبه وجود بیژن و آتلیه تئاتر زیباترین سالهای زندگی ام را گذراندم.»
او اما اولش دلیل و اشتیاقی برای رفتن به تئاتر ندارد. نصرت رحمانی است که ترغیبش میکند و حرفش حجت است: «وقتی به من برو، من هم رویش را زمین نینداختم و رفتم. اما نه به قصد ماندن و ماندگار شدن. یعنی رفتم که فقط سری بزنم و برگردم که ماندگار شدم.»
ماندگار شد، شیفته شد، تغییر کرد و تاوان داد. شهرقصه سال ۱۳۴۷ در شیراز و تهران روی صحنه رفت و برای مدتها اجرایش متوقف نشد. تئاتری که قرار بود اصلا یک نمایش کودک باشد، چنان عمیق شد و چنان تماشاگر پیدا کرد که هنوز که هنوز است، شعرهایش سر زبانهاست و جملههایش تکرار میشود.
یک سال بعد «ماه و پلنگ» اجرا میشود، اما به موفقیت شهرقصه نزدیک هم نمیشود: «به غرامت شکست ماه و پلنگ باز هم اسیر اجرای شهرقصه شدیم.»
رویای گروه و قرارشان ساخت یک سالن مستقل بود. آتلیه تئاتر قرار بود تئاترمستقلی باشد برای گروه مستقلی که سوداهای زیادی در سر دارد. اما همیشه همه چیز آنطور که باید پیش نمیرود. موفقیت شهرقصه همزمان میشود با ایجاد کارگاه نمایشی که بیژن مفید تصور میکند، برای او و گروهش ساخته شده است. دیگر ایده تئاتر مستقل و اجرا و درآمد به محاق میرود و این سال ۱۳۴۹ است: «قرار بود آتلیه تئاتر مستقل هرگز وابسته نشود، شد. قرار بود با درآمد شهرقصه یک تئاتر بسازیم و در تئاتر خودمان ساده زندگی کنیم و پرغرور روی صحنه برویم، نشد. و با شکستن استقلال آتلیه تئاتر یک بار دیگر فکر گروه مستقل تئاتر فرو ریخت. اول آتلیه تئاتر ترجمه شد: کارگاه نمایش. بعدا به نفع کارگاه منحل شد. اندکی بعد خودمان هم منحل شدیم.»
و این منحل شدن فقط جمله نیست. شکست یک رویاست. شهرقصه با روزی سه اجرا و یک سال روی صحنه بودن، همچنان بیننده داشت و سالن هر شب پر بود. فکر بچههای گروه اما تغییر کرده بود: «ما گروه تجاری نبودیم، گروه حرفهای هم نبودیم. در واقع ما به دنبال خط گروه مستقل بودیم. بیژن گفت شهرقصه را ادامه دهیم. یعنی خودمان یک سالن اجاره کنیم و شهر قصه را ادامه دهیم. اختلاف از سالن انجمن دوشیزگان و بانوان که اصلا سالن تئاتر نبود، بالا گرفت.
آن سالن یک سالن سخنرانی بود که ما خودمان درستش کردیم. صحنه برایش بستیم، حتی سکوهای تماشاگر را با بچهها درست کردیم. نمایش شروع شد. ظرف یک هفته برای ۶ ماه بعد بلیت رزرو شد. ما به بیژن گفتیم آخرش که چی؟ بر فرض که ما ۶ ماه دیگر هم این کار را ادامه دهیم. سرانجام هم شما مستهلک میشوی، هم ما. فقط هم پول درآوردهایم. در حالی که ما پول نمیخواهیم. چون دیگر که نمیخواهیم سالن تئاتر بسازیم. پس فقط کار کنیم که پول دربیاوریم؟ اعضای گروه هم همه جوان بودند و اصلا پول نمیخواستند. پول بگیر هم نبودند. همین جا بود که جدا شدیم.»
و چه شبی بوده آن شب که این حرفها زده شده است: «بعدها شنیدم که گفتند ما هنگام جدایی از بیژن با او جر و بحث کردهایم. من از شنیدن این حرف خیلی خیلی ناراحت شدم. طوری که یک هفتهای مریض بودم. امکان ندارد ما چنین کاری کرده باشیم. آن هم با کسی مثل بیژن مفید که برای همه ما نیمه خدا بود. بیژن یک کلمه گفت که اگر میخواهید کار کنید و اگر نمیخواهید، بروید. من فردا از چوب هنرپیشه میسازم. ما میدانستیم که بیژن میتواند این کار را انجام دهد. بیژن این حرف را زد و رفت و ما بلند شدیم و بدون هیچ سر و صدایی حتی بدون خداحافظی از ترس این که مبادا با او روبهرو شویم، بیرون آمدیم. این موضوع ساعت ۱۲ شب در انجمن دوشیزگان و بانوان اتفاق افتاد.»
سال ۱۳۵۰ برایش «سال اهرمن» است. بعد از آن شب به راه آهن میرود، یک بلیت برای دورترین نقطه به تهران میخرد و به بندرعباس میرود. آنجا با بچههای بندرعباس گروه تئاتر پتوروک را درست میکند و نمایش ریل محمود دولت آبادی را همان جا اجرا میکند.
به تهران که برمیگردد آسیدکاظم را مینویسد و روی صحنه میبرد و این سال ۱۳۵۱ است. آسیدکاظم ماجرای مردی است که به جرم قتل تبعید میشود. سالها بعد که برمیگردد به قهوه خانهای میرود که همیشه به آنجا میرود. آنجا زیر پتویی مینشیند و متوجه میشود دیگران و حتی پسرش پشت سرش چه بدیهایی میگویند. در آخر فقط پتو را برمیدارد خیره به بقیه نگاه میکند و بی هیچ حرفی از قهوهخانه بیرون میرود. ماجرای واقعی است که در یک پیاله فروشی اتفاق می افتد و پیش از رفتن از تهران نصرت رحمانی برایش تعریف کرده است و از او میخواهد آن را برای بیژن مفید بازگو کند تا تبدیل به نمایش شود.
محمود استادمحمد این کار را میکند: «طرحی از آنچه نصرت گفته بود نوشتم و به بیژن دادم. بیژن پیالهفروشی را تبدیل به قهوهخانه کرد که کار فوقالعاده مهمی بود. یعنی اصلا داستان خط دراماتیک پیدا کرد. فقط تغییر مکان نبود. بلکه داستان جنس دراماتیک پیدا کرد. بیژن این مسئله را اضافه کرد ولی هرگز آن را ننوشت. وقتی از بندرعباس برگشتم ...به فکر آسیدکاظم افتادم و آن را نوشتم.»
او آسیدکاظم را مینویسد و با بچههای گروه بدون این که به استادش، عباس جوانمرد، چیزی بگوید، تمرینش میکند. نمایش که آماده میشود به جوانمرد میگوید که یک نمایش آماده کرده است. جوانمرد تمرین را میبیند و خوشش میآید و پیشنهاد میدهد آن را در خانه نمایش که خودش ساخته بوده اجرا کند. کاری که برایش تبلیغ هم نشده بود، چنان تماشاگر پیدا میکند که عباس جوانمرد سالن سنگلج را برای ادامه اجراها به استادمحمد پیشنهاد میدهد. موفقیت آسیدکاظم اما برای اوی بیست و یک ساله مجازات داشت: «اجرای آسیدکاظم به طرزی غریب موفق شد. باید تاوان این موفقیت را میپرداختم. پرداختم...وچه گران»
گفتند که نمایشنامه از خودش نبوده است. بیژن مفید آنقدر از این که نمایشنامهای که در بروشورش هم نوشته شده بود که طرحش از بیژن مفید است، عصبانی شد که هیچ وقت اجرا را ندید. تیر آخر هم مصاحبهای بود که در آن بیژن مفید گفته بود من با شاگردم نمیجنگم: «من ناگهان دیدم که تیتر زدهاند من با شاگرد خودم نمیجنگم. من جواب او را ندادم و این موضوع من را ویران کرد. خیلی از آسیبهای زندگی من از آنجا شروع شد و سادهترینش این بود که دو سه سال از خانه بیرون نیامدم. یعنی میآمدم ولی تا اینقدر که بروم سر کوچه و برگردم. اصلا نمیتوانستم قبول کنم که بیژن از این موضوع خوشحال نشده باشد که هیچ، اینقدر هم عصبانی شده باشد و این حرفها را هم بزند. خیلی اذیت شدم. در واقع به خاطر گرم ماندن مطبوعات بلایی سر یک بچه ۲۰ ساله آمد که زندگیاش نابود شد.»
سال ۵۶ سر از آیت فیلم در میآورد و نمایشنامه «دقیانوس امپراطور شهر افسوس» را مینویسد: «نمایشنامههای «سیری محتوم»، «چهل پله تا مرگ»، و «شب بیست و یکم» و چند نوشته دیگر هذیاهای بین خواب بیدای سالهای ۵۱ تا ۵۴ هستند.»
شب بیست و یکم ماجرای غریب دو برادر معتاد است که پدرشان برای ترک دادنشان آنها را در انباری خانه برای بیست و یک روز حبس میکند تا پاک شوند. در این مدت اما آنها به هر ترتیبی که شده هرویین به دستشان میرسد. اما شب بیست و یکم تنها راهشان این است که برادر کوچکشان بسته هرویین را ببلعد و داخل انباری شود و آن را بالا بیاورد. دو برادر هرچه میکنند پسر نوجوان نمیتواند بسته هرویین را بالا بیاورد و در یک صحنه جنونزده آنها را شکمش را پاره میکنند و هرویین را برمیدارند. خود استادمحمد در باره این نمایشنامه مینویسد بیست و یک سال وقتی نمایشنامه را دوباره خواندم از نویسندهاش ترسیدم.
نمایش با بازی خسرو شکیبایی و بهروز به نژاد سال ۵۸ اجرا میشود و موفقیت بزرگی برایش به همراه دارد.
سالهای ۵۹ تا ۶۴ سالهای خوبی نیستند: «ابدیت دنگال ضدنظمی بود که بر نظم فصول و سالیان دهنکجی میکرد. در مداری واقع شده بودم که گردش خودش را داشت. ریتم آن مدار را من تنظیم نکرده بودم. اتفاقات را من به وجود نمیآوردم. در اتفاقات واقع میشدم. در هر صورت نمیدانم چه تاریخهایی در «قصر» بود و چه تاریخهایی روی صحنه یا جلوی دوربین»
سال ۶۴ از ایران میرود. بیشتر در کانادا زندگی میکند و ۳ سال هم در کانادا و سال ۷۷ به ایران برمیگردد.
محمود استادمحمد یک دروغ تاریخی را فروریخت | فرهاد عاشق شیرین نبود!
فرصت برای روی صحنه بردن آسیدکاظم در پنجاهمین سالگرد اولین اجرایش از دست رفت
اولین کارش «آخرین بازی» است که سال ۷۸ با بازی «اکبر زنجانپور» و «رضا بابک» در فرهنگسرای نیاوران و بعد هم در تئاترشهر اجرا شد. سپستر دیوان تئاترال و تهرن و کافه مکادم که آخرینش بود. در این سالها اما مدتی مدیریت هنری تئاتر پارس را هم مدتی دست گرفت و سعی کرد کارهایی را در لاله زاری که آنقدر دوستش داشت، روی صحنه ببرد.
سال ۹۲ بیماری که ۲ سال بود درگیرش کرده بود، او را از نمایش ایران و آنها که دوستش میداشتند گرفت و این اما پایان نمایشگری نیست که معتقد بود همه کسانی که تئاتر کار میکنند، با یک مهر جنون به دنیا میآیند و اگر این مهر جنون نبود در چنین شرایطی به دنبال تئاتر نبودند. نمایش ایران او را از یاد نخواهد برد.
منابع:
۱- ای کاش که جای آرمیدن بودی/ مجموعه نمایشنامه از محمود استاد محمد.
۲- مجله داخلی فصلنامه تماشاخانه - تابستان ۹۲.
۳- مجله سیمیا، بهار ۸۲.