آنچه بتوانی روی کاغذ یا صفحه مانیتور جاری اش کنی. خوب این یک قسمت از کار نوشتن است. همه آن هایی که در این حوزه وارد می شوند تجربه این لحظات را داشته اند. جان اشتاین بک در یادداشت هایش اشاره می کند که در این زمان های منحوس برای اینکه به ذهنش کمک کند، مداد های روی میزش را می تراشد. گاهی می رسد که تا بیست یا سی مداد را می تراشد. آن هم تا ته. گابریل گارسیا مارکز هم اشاره می کند که در مواقعی که ذهنش درجا می زند، شروع می کند کلید و پریزهای خانه را بازکردن و دوباره بستن. حداقل از نویسنده های ژآپنی بهتر است که در این مواقع خیلی راحت خودکشی می کنند!
البته من اهل بیرون ریختن کلید و پریزهای خانه نیستم. این روزها هم کمتر کسی مداد دستش می گیرد چه برسد به این که پشت سر هم آن را بتراشد. نمی توانم مثل برخی خانم های نویسنده به شستن ظرف و ظروف خانه روی بیاورم چون نوعی تنفس ذهنی زنانه است و احتمال قوی به کار نویسندگان زن خواهد آمد. اما گاهی می شود که برای فرار از چنگال هیولای صفحه سفید که جلوی چشم هایم چنگ و دندان نشان می دهد، سعی می کنم از اندرز ریموند کارور پیروی کنم. همان که قبل از کارور فلوبر به موپاسان سفارش کرده بود: خط خطی کردن. از یک جایی شروع می کنم و یک جمله می نویسم و بعد جمله بعدی را و به همین ترتیب. هرچه که صفحه سفید سیاه تر می شود روح من هم آرام تر می شود. سابق بر این این خط خطی کردن های از سر استیصال را چندان جدی نمی گرفتم. فکر می کردم مشتی کلمات ردیف شده و فاقد ارزش هستند که به کاری نمی خورند. این روزها نظرم تغییر کرده. بهرحال از هیچ که بهتر هستند. در برخی از آن ها شاید رگه هایی از یک اندیشه یا تصویر یا موقعیت باشد که بتوان به مرور آن را پرداخت کرد. هرچند این پرداخت مواقعی چند ماه و حتی سال وقت می گیرد.
تردیدی نیست که عالی می شد و می شود اگر همه چیز از همان ابتدا به ذهن می رسید و برسد و به سرعت روی مانیتور یا صفحه کاغذ بیاید ولی حداقل در خصوص آن هایی که نوشته های از نوع بازاری خلق نمی کنند یا سعی می کنند خلق نکنند، این نوعی خلاف جریان طبیعت حرکت کردن است. غیر ممکن نیست ولی نادر است. این است که اینطور فرض می کنم که خود این خط خطی های ملال کُش، مصالح خام یک ساختمان هستند که باید از روی نقشه و مهندسی به آن ها شکل داد. همانطور که گفتم این مهندسی زمان و صبوری خودش را می خواهد. گاهی یک نوشته را یکی دو یا حتی سه سال با خودت حمل می کنی. فاصله به فاصله می خوانی و با هربار خوانش درمی یابی که هنوز خیلی جاهایش نیاز به اصلاح دارد. حتی شاید از بیخ و بن نیاز به بازنویسی داشته باشد. بدین ترتیب زمان کامل شدن از آنچه فکر می کنی طولانی تر می شود. اما خوب تجربه به من نشان داده است که یک نوشته ناقص را با اشتیاق بیشتر می توان ادامه داد تا اینکه هربار بخواهی از یک سفیدی آزاردهنده شروع کنی. این فکر من است و ممکن است بسیاری رویه دیگری داشته باشند. می توانند همان را ادامه بدهند. همانطور که خود من هم ممکن است تغییر رویه بدهم. از این چیزها در عالم ادبیات زیاد اتفاق می افتد.
اعتراف می کنم که بسیار پیش آمده که به نویسندگان کتاب های به اصطلاح بازاری غبطه خورده ام. شیوه کار آن ها پیچیده نیست. ساعت را تنظیم می کنی و شروع می کنی به نوشتن یا تایپ کردن. روزی سی صفحه. چهل صفحه. حتی بیشتر. همه چیز خودبخود شکل می گیرد و حوادث جای خودش را پیدا می کند. اگر هم انحنا و اعوجاج داشت که معمولا بسیار هم دارد، روز بعد می توانی به شکل مناسب رفع و رجوع اش کنی. فوق اش یکی دو حادثه جدید خلق می کنی یا مقداری فضای شاعرانه مردم پسند می آفرینی و معایب را می پوشانی. خواننده این طور نوشته ها چندان هم اهمیت نمی دهد که چفت و بست نوشته خوب با هم جور شده یا نه. به دنبال سرگرمی و وقت گذرانی است و البته همان صحنه های جذاب و حوادث خلق شده است که نظرش را می گیرد. اگر نویسنده نام و آوازه ای هم داشته باشد که دیگر معایب مثل یخ در ذهن خواننده آب می شوند. هیمنه نویسنده از ابتدا تاثیر خودش را می گذارد و اگر هم خطایی باشد ولو واضح و توی ذوق زن به حساب نادانی خواننده گذاشته می شود. قدر مسلم افراد پرآوازه بالاتر از فهم عامه می نویسند. اگر نقصی باشد بی تردید در فهم عامه است.
می گویند هنر بازاری که به مثابه خط تولید خلق می شود، دوام چندانی ندارد. درست هم می گویند. کمتر نویسنده ای است که بدون تلاش و عرق ریزان به تمام معنی اثر شایسته ای خلق کرده باشد. با این حال تولید بازاری نویس ها قدر مسلم بالاتر است و تا یک هنرمند اصیل بخواهد یک صفحه بنویسد، یک بازاری نویس حرفه ای کتاب را به انتها رسانیده است. گیرم اولی یا دومی نگیرد. به هرحال سومی می گیرد و شهرت به همراه می آورد و شهرت عیب ها را می پوشاند و نام و نشان خالق اعتبار و اقتصاد و احترام می شود. آنچه کم پیش می آید یک هنرمند اصیل از آن بهره مند شود. البته اگر موارد استثنایی را کنار بگذاریم. حال این که در این میان و علیرقم فضای دلسرد کننده و جان گزای ادبیات کشور، هیچوقت نتوانسته ام خودم را راضی کنم که از این جان کندن بیهوده دست بکشم، قطعا از بی عقلی من است وگرنه من به هیچ وجه در حد یک هنرمند خلاق قابل اعتنا نبوده ام که حداقل بخواهم به این یکی ببالم. ساعت ها نشستن پشت لپ تاب و انتظار کشیدن عادت دیرینه من است. آنچه شاید اندرز فلوبر و کارور تا حدی به آن اعتدال ببخشد اما نمی تواند از گدازندگی همان زمان کوتاه شده هم بکاهد.
تا فراموش نکرده ام جان اشتاین بک به یکی از دوستانش که دچار افراط در درجازدن شده بود سفارش کرده بود که شعر بگوید. فکر نکند فقط یک چیزهایی را به اسم شعر سرهم کند. به این ترتیب دوباره ذوقش سرجا می اید. من این را هم آزموده ام. بد نیست. منتهی رفته رفته شعر آدم را به خودش جلب می کند و بعد وسواسی می شوی و می بینی به جای نثر نویسی داری روی قوافی و مضامین و صور خیال عرق ریزان می کنی. این هم مکافات خودش را دارد. حتی مواقعی شعر از نثر با اهمیت تر می شود و باز حدیث ساعت های نحس نشستن پشت لپ تاب به شکل دیگر تکرار می گردد. این است که این اندرز آقای اشتاین بک به کار من نمی خورد. شاید به کار دیگران بخورد. هرکس می تواند آزمایش کند و ببیند که مفید هست یا نه.