حاج سیاح نخستین ایرانی است که در دوران مدرن، به سیاحت جهان پرداخت. با بسیاری از بزرگان نیمه قرن۱۹ مانند تزار روس، گاریبالدی، امپراتور بلژیک و رئیسجمهوری وقت آمریکا دیدار و بحث کرده و همچنین نخستین ایرانی است که عبارت حقوق بشر را به معنای امروزی آن بهکار برده است. در سال ۱۲۷۶ه ق از مسیر زنجان و تبریز و مرز قفقاز سفر خود را به دور دنیا آغاز میکند و تعمدا خبر مرگش را به خویشاوندانش میرساند تا دیگر کسی منتظر بازگشتش نباشد. او به سفری میرود که ۱۸سال به طول میانجامد. علاوه بر شناخت جهان و تحولات دنیای مدرن به زبانهای ترکی، ارمنی، روسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی مسلط شده و سرانجام در سوم مرداد ۱۲۵۶ه.ش که سی سال از حکومت ناصرالدینشاه قاجار میگذشت به ایران برمیگردد. از ابتدای ورود به وطن شاهد جهل، فقر، ظلم و بیعدالتی هموطنانش بوده و آن را ضمن مقایسه با اوضاع اروپا با قلمی آتشین و نقادانه به تصویر میکشد؛ اما دیدار و گفتوگوی او با ناصرالدینشاه جالب است که از دو منبع که دست اول است، ذکر میکنم: ابتدا دوستعلی خان معیرالممالک مینویسد: «ناصرالدینشاه با معدودی از خواص در دیوانخانه به صحبت ایستاده بود ناگاه از لای درختها نظرش به حاج سیاح افتاد که در کنار دیوار برای شرفیابی انتظار میبرد شاه با دیدن او سر را آهسته جنبانده با اشاره دست او را پیش خواند.
حاج سیاح با شتاب آهنگ حضور کرد-ناصرالدینشاه رو به او کرد و گفت: از قراری شنیدهام هممسلکت، ملکم در روزنامه قانون مطالبی درباره لزوم دادن آزادی و برقراری آیین مشروطه در ایران نوشته. از قول من به او بنویس که به اندازه تو و امثال تو عقل و شعور دارم. تواریخ خوانده و از اوضاع دنیا نیکآگاهم. نیک میدانم که ترقی کامل مملکت بسته به آگاهی است؛ ولی دادن آزادی به مردم نادان و بیسواد و رها ساختن عنان اراذل و اوباش تیغ در کف زنگی مست نهادن است و آرامش و امنیت کشور را به خطر انداختن. مخصوصا به او بگو که این فضولیها را کنار بگذارد و مطمئن باشد روزی که تشخیص دهم مردم شایستگی داشتن حکومت مشروطه و لیاقت استفاده از آزادی را دارند. اگر لازم شود از تاج و تخت نیز میگذرم و مشروطه را به آنان ارزانی میدارم. مردم قبل از آزادی احتیاج به سواد و تربیت صحیح دارند ترتیب این کار را در حدود امکانات دادهام و بلافاصله پس از برگزاری تشریفات «قِرَن» (سالگرد پنجاهسالگی) به یاری خداوند آن را به مرحله اجرا خواهم گذارد.»
ادامه این گفتوگو را از خاطرات خود حاج سیاح میآورم که چشم در چشم ناصرالدینشاه دوخته و انتقادی نیشدار میکند و دیگران به خاطر بیملاحظگی و اینکه ممکن است مورد خشم شاه قرار گیرد او را میترسانند؛ اما ناصرالدینشاه به جای خشمگین شدن از حاج سیاح میخواهد بماند و در دربار کار کند! حاج سیاح خود مینویسد: «در قصر عاج دیدم شاه بر صندلی نشسته، بنده را نزدیکتر خواند، در حضور ایستادم، فرمود: شنیدم بسیار جای دنیا را دیدهای؟
عرض کردم بلی به قدری که ممکن بود، فرمود: حالِ آن وقت ایران با الان تفاوت پیدا کرده است؟ با تمام توصیهها که به من شده بود نتوانستم تقیه کرده و حق را پوشیده بدارم، بنابراین با خود گفتم، بگذار تا در مقابل تمام تملقگوییهای دیگران، یک نفر هم برای یکبار حقیقتی را به گوش او برساند شاید بیاثر نباشد، گفتم: بلی بسیار. یکی از تغییرات مهم در این چند سال که خوب به چشم میخورد، تنزل ارزش پول است، پول در مملکت مثل خون است در بدن که زندگی مملکت با حرارت و دوران آن است به این ترتیب که میبینم در اندک زمان، این مشت نقد ایران شکسته و سوخته و فنا میشود و این کار عاقبت خوشی ندارد. شاه روی به سپهسالار کرده فرمود: خوب! جوان است و قابل نگاهداری است نگاهش میدارم. عرض کردم قابل هیچگونه نوکری نیستم.
شاه فرمود: بهتر از گدایی است. عرض کردم ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم/ با پادشه بگوی که روزی مقدر است. فرمود: کسی که این قدر انگشت به... دنیا کرده درویش نمیشود! پس مرخص فرمودند به منزل بازگشتم.»
حاج سیاح در خاطرات خود درباره امیرکبیر مینویسد: «بعد از آن مرحوم تا الان ایران روی بهبودی ندیده و مردی روی کار نیامده و اگر از کسی امید نجات ایران میرفت فورا او را ازکار انداختهاند طریقه شاه براین بود که اصلا کسی را در ایران زنده نگذارد که مردم امیدواری به وجود او داشته باشند و در کارها اراذل و بی سر و پایان را دخالت دهد که مطیع محض و آلت اجرای مقاصد او باشد.»
حاج سیاح در ادامه به نقل از والی وقت اصفهان مینویسد: یک روز امیر(کبیر) را در سفر به اصفهان و در چهل ستون خیلی برافروخته دیدم گمان کردم خبر بدی از سرحدات رسیده، به ناگاه امیر گفت: صادق رنگآمیز و محمدکلهپز را آوردند؟ عرض کردند: بلی حاضرند، وقتی ایشان را آوردند، پرسید: «مگر اعلان نشده بود که دولت مایه آبلهکوبی به اصفهان فرستاده و امر کرده مردم به اولاد خود آبلهکوبی کنند؟ شما چرا نکردهاید تا ازهریک طفلی تلف شده ؟
گفتند: سواد نداشتیم اعلان را بخوانیم امیر گفت: جارهم زدند در معابر هم گفتند البته تقصیرکردید، حکم کرد آنها را چوب بزنند والی گفت با وساطت من آنها به جای چوب خوردن جریمه شدند و پول جریمه نداشتند امیر از جیبش پرداخت. سیاح در ادامه مینویسد:[عوامل دربار] ...و دستهها در رقابت با یکدیگر در تقرب و جاه داشتن نفوذ و منحصرکردن غارتگری و مال و منال به خود داشتند... کمکم روس و انگلیس و کشمکش ایشان در اغفال این مملکت بیچاره و سلب قوای باطنی آن شدت پیدا میکند.
حاجی سیاح پس از بازگشت به ایران وارد صحنه انقلاب مشروطیت شد و به خاطر نوشتن نامهای انتقادآمیز به مدت ۲۰ماه رهسپار زندان شد. وی از دوستان نزدیک سیدجمالالدین اسدآبادی بود.
حاج سیاح از روشنفکران عصر قاجار محسوب میشود. از حاج سیاح دو کتاب به جا مانده؛ یکی خاطرات حاج سیاح (دوره خوف و وحشت) و دیگری سفرنامه حاجی سیاح محلاتی است که در واقع جلد دوم خاطرات محسوب و به شرح سفرهای او مربوط میشود.
او در تفلیس بهشدت بی پول و گرسنه میشود. به حدی که به حال مرگ میافتد: «دیدم بسیار گرسنهام. به حدی که به تکلم قادر نیستم. به خیال افتادم که نزد بعضی از آشنایان بروم. باز پشیمان شدم. دیدم مردن بهتر است از التجا به خلق بردن. باز با خود گفتم: حفظ بدن، واجب است. چارهای باید کرد. باز به دلم گذشت که روزیدهنده میبیند که تو گرسنه و به چه حالتی. ناچار به همان وضع راضی شده و خود را مشغول به کتاب داشتم.»
حاج سیاح، درخواست از مردم را ناپسند میداند و در طول [نوشتن] کتاب در هیچجا از کسی درخواستی نمیکند؛ مگر در امر تحصیل و زبانآموزی. او از بی فرهنگی، بی ادبی، نادانی و بیدینی حاکم بر جامعه که ارمغان سلسله بیکفایت قاجار است، رنج می برد: «به سرای گرجیان رفته، جویای منزل شدم. دیدم همگی زبان مرا میدانند [اما] و من به هیچ وجه از لسان ایشان و سایر السنه چیزی نمیفهمم. زیاد بر من اثر کرد که ما مردم ایران چرا این قدر بیتربیت شدهایم.»
او از عقب ماندگی ایران، عذاب میبرد: «سوار بر کالسکه بخار، (قطار) برای دیدن وین و رفتن به پاریس شدیم. اتفاقا در آن کالسکه یکی از زارعان بود. چنان سخن میگفت که من حیران بودم که یک نفر شخص زارع، صاحب این همه اطلاع، از کجا شده! پرسید: «راهآهن ما بهتر است یا از شما؟» گفتم: «در خاک ما هنوز راهآهن نساختهاند.» پرسید: «چرا؟» جوابی جز «نمیدانم» نداشتم. ناچار سخن دیگری به میان آوردم؛ ولی خجل شدم. محجوبانه رفتیم تا رسیدیم به وین.»
حاج سیاح، پیشرفت را در ممالک دیگر میبیند و حسرت میخورد. او حتی مشاهده میکند که مردم کشورش در این طرف مرز، با مردم کشور همسایه در آن طرف مرز که چند قدم بیشتر فاصله ندارند، چه قدر متفاوتند: «آن سوی مرز در ایروان دیدم شخصی با لباس نظام نشسته، جویای تذکره (گذرنامه) شد؛ چون دانست ترکی نمیدانم، با مهربانی پرسید: «همشهری اهل کدام بلد هستید؟»
گفتم: «اهل عراق عجم» ... گفت: «به این تذکره، چه دادی؟» گفتم: «بیستو پنج چهاردهشاهی برابر با هفدهونیم ریال.» گفت: «در اینجا که سه زار و ده شاهی سه ریال و نیم نوشتهاند؟» حاج سیاح، دقت خوبی هم دارد. وقتی به شهری وارد میشود، تا جایی که امکان دارد مکانهای مختلف شهر را بازدید و در سفرنامهاش توصیف میکند و ازآنجاکه خیلی از مکانها و وسایلی که در اروپا وجود دارد، در ایران دیده نمیشود، طبیعی است که او نام خیلی از اینها را نداند؛ اما با استفاده از فکر خودش نامهای جالبی برای آنها بهکار برده است. او به دانشکده پزشکی میگوید مدرسه طبیه، به دانشکده نظامی میگوید مدرسه مربیه، همچنین به پارک میگوید باغچه، به هنرستان: دارالفنون، به ایستگاه: آرامگاه و به واگن: کالسکه.