خبرگزاری فارس –همدان؛ سولماز عنایتی: یکی دو روزی به اصرار من و انکار مادر، گذشت تا بالاخره صدای کودکانه و تمنای دخترانهام کار دستش داد و چرخ خیاطی ژانومه سفید مثلا آنچنانی آن روزها را به راه انداخت و کنار بلوز مشکی یک دامن پر چین مشکی بی متر و اندازه قواره تنم دوخت.
بعد دیگر سر از پا نمیشناختم و با همان قد و قواره نیم وجبی کنار آیینه قدی چمباتمه میزدم و سودای عزاداری و پذیرایی اهل روضه را در سر میپروراندم، چشم میبستم و خود را عین دخترکان نوجوان که سینی سینی پذیرای اهل روضه بودند؛ میدیدم.
چه صفایی در دلم بود و انگاری رختشورخانه محله میان دل قدر یک مشتم جا شده بود و با همان لباس چین و واچین مشکی یکباره قامت بلند کرده و بزرگ شده بودم.
قصه لباس سیاه و پرچم سیاه خانه مادربزرگ که دیوار به دیوار خانه ما بود، را از ۵، ۶ سالگی به یادم دارم، همان موقعها که سرسرای خانهاش سیاه پوش پرچمهای سرخی میشد که غم را با جاه و جبروت به دلمان مینشاند.
آن موقعها که همه در و همسایه حول و حوش ساعت ۴ بعدازظهر زیر تیغ تیز آفتاب تابستان راهی خانه مادربزرگ و از همان جلوی دَر حیران طنین غلغل سماور و عطر چای روضه میشدند، سینی سینی استکان کمرباریک و نعلبکی شاه عباسی پر و خالی میشد و سماور بزرگ ذغالی دم به دم غل میزد و بیآنکه نفس تازه کند چای معطر به گل محمدی دم میآورد.
خانم روضهخوان هم روی مبل مخمل کشیده کنج سرسرای مادربزرگ مینشست و یک راست میرفت سر اصل مطلب، دهه اول محرم منزل حاج خانم هاشمی، دهه دوم منزل خانم فلانی و تا اربعین و روزهای آخر صفر ۱۰ روز و پنج روز روضه تخس میکرد، این روضههای خانگی قرار نانوشتهای بین اهالی محل بود که با شروع محرم و صفر جان میگرفت و سر و دست میشکستند برای میزبانی روضه آقا.
من هم با همان لباس گره خورده به غم و قصه پرغصه کربلا و اندوه آوار شده بر دل رباب و زینب(س) عهدهدار تقسیم یک عالمه کتاب زیارت عاشورا بودم تا بعد از تعیین و تکلیف روز و ساعت روضهها؛ خانمها چادرهای مشکی و نقشدارشان را حائل کنند بین صورتشان و ریزریز با صوت عاشورایی خانم روضهخوان آیه به آیه دلشان بسوزد و آهی باشند بر روایت اشک و خون و ماتم.
زیارت عاشورا، نوای تابستانهای ۵، ۶ سالگیام بود و کلمه به کلمه هر روز بر لوح کودکیام نقش میبست؛ بیآنکه دقیق بدانم به چه معناست، اصلا دلم قیلی ویلی میرفت برای برپایی روضه و شنیدن صوت خانم روضهخوان. انگار دل کوچک و بیخبرم جایی در گرو کسی مانده باشد تب و تاب داشتم برای کاری کردن یا نشستن و تک به تک چشم دوختن میان صورت آدم بزرگها که با «ب بسم الله» آب میافتاد به چشمشان بعد هم با آهی سوزان و دستی بر زانو مرواریها غلتان میشد روی گونه.
بعد از خواندن زیارت عاشورا و چند جمله ذکر مصیبت که مرا میخکوب میکرد، دوباره نوبت میرسید به مجمعهای بزرگ مسی پر استکان و نعلبکی و چای، با سرعتی حتما بالاتر از سرعت نور خود را به آشپزخانه میرساندم و میان دست و پای بزرگترها میپیچیدم تا شاید من هم گوشه کوچکی از کار را بگیرم و بینصیب از خدمت مجلس حسینی نباشم.
بعد از کلی اصرار و التماس و شیون کار به قندان گل سرخی بزرگ میکشید تا من مشایعتش کنم و بعد از تعارف چای، قند بگیرم جلوی مهمانان، نمیدانید چه حس قشنگی در دل و جانم ریشه میدواند و سُر میخورد در چشمانم.
بعد از تمام شدن روضههای مرسوم خانگی و جمعآوری زیارت عاشوراهای جلد شده و مهرهای کربلا، دمدمای مغرب صدای حاج حسن ذاکر از یک طرف و بوی قیمه حسینی از طرف دیگر محله را احاطه میکرد و من به دنبال صدا از این پنجره تا آن پنجره تا کمر خم میشدم و چشم میدوختم به خیابان تا طبل و سنج دستهها به راه بیفتد.
حسینیها پا به رکابند
بازار نذورات هم داغ داغ بود، مردان محله از غنی و فقیر هر آنچه در توان داشتند در طبق اخلاص بود؛ از قربانی گرفته تا برنج و سیب زمینی و قند و چای نذری، گاهی هم خانمها یا آقایان نذر میکردند محرم در حسینیهها خدمت کنند از شستن ظرف و ظروف تا کمک برای پخت و پز.
ظرف و ظروف یکبارمصرف در کار نبود که، تمام هیاتها از خیلی قدیمیها یا هیاتهای نوپا همگی سفره پهن میکردند و الباقی غذا را با بشقاب ملامین به در و همسایه نذری میدادند، آخر شب هم آقایان جدا و خانمها جدا دست به کار شستن ظرفها میشدند.
اما حکایت حضورم همچنان برقرار بود و نشانی از خستگی و بیحوصلگی نبود؛ باز هم متوسل به گریه و زاری میشدم تا قسمتی از کارهای آدم بزرگها قسمت من شود، راستش محرم و صفر آغاز فصل جدید زندگیام بود و تلاطم غریبی در من غلیان میکرد.
هیاتها اغلب خانوادگی و با کمک اهل محل اداره میشد، امروزیها میگویند با نذورات مردمی اما قدیم و ندیمها نیاز به فراخوان و جمع کردن کمک نبود؛ همه پا به رکاب هیاتها بودند و بخشی از مالشان مخصوص محرم و صفر بود.
دلهای جا مانده وسط هیات
کار و بار مردم برپایی عزاداریهای حسینی بود، از نوحهخوانی و ذکر مصیبت تا نذورات تبرکی، شب هم که از ستاره میگذشت دستهها راهی خیابان میشدند تا مهمان حسینیه دیگر شوند؛ بیرقهای بزرگ و پهنپیکر ابتدای دسته به موازات هم خودنمایی میکرد و بعد از آن ریشسفیدان و روحانیون میایستادند و بعد جوانان طبل و سنج میزدند و پس از آن به قول همدانیها علامت هیات با نام و نشان مخصوص به خود قرار میگرفت و در آخر هیاتهای سینهزنی و یا زنجیرزنی پایان بخش دسته بود.
تمام شبهای دهه اول محرم گوش تیز میکردم تا کاروان عزا طبل زنان از راه برسد و سکوت شب را در هم بشکند؛ من هم پلههای خانه را دو تا یکی و دوان دوان طی میکردم تا مبادا دسته را از دست دهم.
بعضی شبها با همان لباس مشکی محرم خیره به پیاله ساعت میماندم و گوش به کوچه و خیابان میسپاردم تا دسته برسد و چند دقیقه به تماشا بنشینم، درست روی پلههای آهنی داغی که رد ته مانده گرمای آفتاب تابستان را ارزانی داشت.
راستش هر کوبهای که بر طبل سترگ سفید میکوبیدند، پلک حیران شدهام میپرید و دوباره نی نی چشمانم با فراز و فرود کوبه بازی میخورد و باز هم لحظه اصابت پلکم میپرید و من عاشق این بازی چشمها بودم.
هر چند لابلای نواختن طبل و کوبه چشم میدزدیدم و نگاه قفل میکردم بر ضربات مرتب سنجها، دمی هم با نظم زنجیرهای به هوا پرت شده همنوا میشدم و این و آن پا ملتمسانه دقایق را به ماندن قسم میدادم.
اما کرشمه لحظات و سپری شدن تند و تیزشان به کودکی سرگشتهام رحم نمیکرد و زودتر از آنچه تصور کنم، دیدن و شنیدن به پایان میرسد و دلم میان دستههای بلند بالای عزاداران حسینی جا میماند تا فردا شب شود و دوباره بازی چشمها از نو.
آیین سقایی و طایفه بنیاسد میراث به ما رسیده
قصه دهه اول محرم و رسوم همدانیهای قدیم که همچون میراثی به کودکیام و حالا کم و بیش به بزرگسالیام رسیده، در تاسوعا و عاشورا متبلور میشود، آدابی مثل آیین سقایی، تعزیهخوانی و شبیهخوانی یا وسایلی مثل عَلم، کجاوه، پالکی، چهلچراغ، پرچم، خیمهگاه و بیرق که پایه اصلی عزاداریها بوده و هست.
سقاخوانی به عنوان آداب خاص همدانیها احتمالا در سال ۱۲۷۷ خورشیدی در همدان تاسیس شد و هنوز که هنوز است روز عاشورا هیاتی با کشکولی از آب، لباسی گِل اندود و پای برهنه خیابان به خیابان را گز میکنند و با آب و گلاب یادآور تشنه لبان کربلا میشوند؛ یا تعزیهخوانی موافق و مخالف که از رسوم دیرین همدان است، دسته موافقخوان با لباس سفید و سبز درباره امام حسین(ع) میخواند و دسته مخالفخوان با لباس مشکی و قرمز درباره یزیدیان.
راستی نباید از علامت و نذر پارچه بانوان حاجتمند و گره زدن به آن که سابقه در تاریخ دور و دراز دارد، گذشت؛ روایت ساخت علم شنیدنی است، تا جایی که از قدیمیتر و اهالی فن شنیدهام تیغه بزرگ وسط علم نشانه فرمانده سپاه یا امام جماعت و تیغههای کناری به معنای سربازان سپاه یا صفوف نمازگزاران است، کبوترها نشان پیامرسان قتلگاه کربلا، شیر منجی حضرت زینب در کربلا، گنبد و بارگاه هم به نشانه مکان دفن حضرت و یاران او، شتر نشانه کاروان اسرای کربلا و اسب هم همان اسب معروف امام حسین(ع) ذوالجناح است.
حتی مرثیهخوانی هم ریشهدار است، مرثیههای که برای سوگ امام میخوانند هیچ وقت قدیمی نمیشود و حالا نوبت به بیرقهای برافراشته و بزرگ میرسد که یادگار سالهای دور است، آدابی که نسل به نسل به امروز رسیده و با کمی اضافه و کم برگزار میشود.
اجرای مثالزدنی روز سوم شهادت امام حسین(ع) که تعزیه طایفه بنیاسد است هم یکی از آداب خاصه همدان به شمار میرود؛ طایفه بنیاسد با همکاری بانوان صحنه اسرای دشت نینوا را به تصویر میکشد و با آوردن چندین شتر خرابه شام، خیمههای سوخته و صحنه دیر راهب را به صورت تعزیه اجرا و صحنه سازی میکنند.
از دیرباز تاکنون سوم امام در همدان خیلی گسترده برپا میشود، به این معنا که مراسمهای خاص عزاداری حسینی در همدان در تاسوعا، عاشورا و سوم امام برگزار میشود.
غم حسین(ع) کوچک و بزرگ نمیشناسد
همدان در روزگار انقلاب حدود ۲۸ هیات قدیمی فعالیت داشته که شاید تعدادی از آنها بیشتر از یکصد سال سابقه دارند مثل حسینیه جولان، هیات زینبیه، حسینیه امامزاده یحیی، بنه بازار و... اما امروزه ۵۰۰ یا بیشتر از این تعداد هیات فعال هستند و اعیاد و شهادتها مراسم برگزار میکنند.
روستاها هم از گذشتههای دور مرتب و منسجم هیات برقرار بود با نذری آبگوشت و یخنی معروف؛ از رسومی که ریشه در باورهای دینی مردمان روستا داشت میتوان به هدایت دستههای عزاداری به سمت امامزاده اشاره کرد، بعد از عزاداری کنار امامزاده دوباره راهی حسینیه و مسجد میشدند و بعد هم ناهار نذری میخوردند.
تمام این رسم و رسوم ریشه در تاریخ دارد و به رغم تکرار، تکراری نمیشود؛ آخر حزن و اندوه عاشقان و دلدادگان اباعبدالله(ع) را نشان میدهد میدانید که داغ حسین(ع) دیروز و امروز نمیشناسد؛ داغی که حتی کودک و بزرگ هم نمیشناسد؛ داغی که از کودکی همراه آدمی است و انگاری غم حسین(ع) کنج حیاط خلوت دل خانه گزیده و روز به روز بزرگ و بزرگتر میشود.
انتهای پیام/89033/