به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم؛ ساعت از غروب گذشته و آرام آرام شهر شلوغ، خلوت میشود؛ نمازش را میخواند و با دعایی که سالهاست زیرلب تکرارش میکند و هیچ کس از محتوایش خبری ندارد، سجاده را جمع میکند. صدای قُلقُل کتری، خانه را پرکرده و بوی چای تازهدم، فضای اتاق خانهِ قدیمیِ پیرزن را پر کرده است. گویا منتظر مهمانی است. مهمان عزیزی که برای آمدنش همهچیز باید مهیا باشد؛ چای تازهدم، اتاق تمیز، چراغ روشنِ درب خانه و حیاطی که حتماً باید جارو شده باشد.
پس جاروی دستیاش را برمیدارد و سراغ حیاط میرود. شلنگ بلندِ چند متریِ گوشه حیاط به اندازهای است که با آن بتوان هم جلوی خانه را شست و هم آب را به چند متری آن طرفتر رساند، تا همه بدانند که این خانه، امشب یک مهمان ویژه دارد. چراغ بالای درب خانه را روشن کرده و چند ده دقیقهای در درگاه خانه منتظر میماند. گویا این مهمان، امشب هم قصد «آمدن» ندارد...
انتظار خستهاش میکند و دوباره به داخل خانه برمیگردد. اشکهایش روی گونه میلغزد و تسبیحی که در دستان پینهبستهاش میچرخد را محکمتر به دست میگیرد. دوباره لب به ذکر باز میکند. هیچکس نمیداند چه میگوید: شاید دعا میخواند، شاید با خود میگوید مهمان "خوشنامم" کی برمیگردد؛ نمیدانم....
شبیه به چنین صحنهای، سالهاست که در شهرمان تکرار میشود و مادرانی که مدتهاست منتظر بازگشت جوان رعنایشان به خانه هستند. همان پسرکانی که سی و اندی سال پیش از همین درگاه خانه با قرآن و یک لیوان آب که پشتش ریختند تا زود برگردند، راهی جبهه شدند تا حالا با عنوان شهیدان "خوشنام" به یادشان باشیم.
آن روزها جوانتر بود، دستهایش هم پینه نداشت و دور و برش هم خیلی شلوغتر از الان بود. کسی چه میداند؛ شاید در ذهنش دختر همسایه را کاندید کرده بود تا برای پسر جوانش که وقت زنگرفتنش شده بود خواستگاری کند. شاید هم دختر جوان دیگری در فامیل را زیر سر داشت، اما همه دیدند که آخرین جملهای که بینشان رد و بدل شد این بود: «خدا به همراهت مادر... چشم به راهت هستم تا برگردی...»
حرف از برگشتن شد؛ خیلیها «برگشتن» را با «شیار 143» و بازی دیدنی "مریلا زارعی" احساس و گوشهای از حس و حال مادران شهدای جاویدالاثر را درک کردند. برخی دیگر نیز «برنگشتن» را با سکانس ماندگاری از فیلم «بوسیدن روی ماه» به یاد دارند. همانجایی که "شیرین یزدانبخش"، خانه را آب و جارو میکرد تا مبادا پسرکش راه را گم کند، اما هر شب هم ناامید میشد و دوباره به خانه برمیگشت...
اما این بار، ماجرا فراتر از قصه و داستان و سینماست. کاملاً حقیقت دارد؛ بازگشت یک شهید و دل مادری که نمیداند خوشحال باشد یا ناراحت.
ساعات ابتدایی صبح است که تلفن خانه زنگ میخورد و آقایی با صدای مهربانانه میگوید: منزل آقای «پوردل»؟! پاسخ مثبت است. جواب مثبت را که میگیرد معطل نمیماند و میگوید: «امروز همراه با گروهی از همکاران میخواهیم به عیادت مادرتان بیاییم. البته بد هم نیست که همه فرزندانشان هم باشند تا دیداری تازه کنیم!»
تکنیکش برای لو نرفتن ماجرا، اگرچه خیلی پیچیده نیست، اما در حد خودش بدک هم نیست. یک دعوت گروهی برای بیان یک خبر مهم. خبر به قدری مهم است که همه اعضای خانواده باید حضور داشته باشند، اما قرار نیست که اینجا و پشت تلفن همه ماجرا را بیان کند، پس بهانه کردن یک مراسم برای عیادت از مادر پیر خانواده فرصت خوبی است تا همه را دور هم جمع کند.
ساعت هنوز به 16 نرسیده که یکی دو خودرو از فراجا به منطقه واوان اسلامشهر میرسند. بعدازظهر تابستانی، طبیعتاً گرم و داغ است اما بعید است به اندازه خبری که همراه دارند، داغ باشد. تا دقایقی دیگر قرار است خبری مهم در واحد آپارتمانی واقع در طبقه هشتم از یک ساختمان 12 طبقهای اعلام شود. صدای زنگ آپارتمان همه را متوجه درب میکند و با باز شدن درب خانه و مشاهده رئیس مرکز امور ایثارگران فراجا، تقریباً همه چیز لو میرود. خبر درستِ درست است. پیکر پرویز پوردل شهید مفقودالاثر دفاع مقدس پس از 34 سال شناسایی شده و حالا قرار است اعضای خانواده او در جریان این خبر مهم قرار گیرند. البته برادرها و خواهرها سریع ماجرا را میگیرند، اما اطلاع دادن به مادر کمی زمانبر است و البته باید هوای سن و سال بالای او و مریضیهایی که فراغ برایش به ارمغان آورده را هم داشته باشند.
پدر خانواده سالهاست که از دنیا رفته اما خوشبختانه مادر در قید حیات است. لحظه اعلام خبر به مادر هم سخت است، هم آسان. از یکسو آسان است، چون نویدبخش پایان انتظار و دوری است و از یکسو سخت، چرا که این مادر، چشم انتظار پسرک خود با قامتی راست و ایستاده است. او دوست دارد دوباره صدای پسرش را بشنود، اما ...
در این بین، بالأخره یکی جرأت پیدا میکند و خبر را آرام آرام به مادر میدهد. واکنش مادر جالب است؛ "ابتدا شکر میکند و سپس گریه". همان انتظاری که داشتیم درست بود؛ ابتدا خوشحال از اینکه فراغ به پایان رسیده و ناراحت از اینکه "پرویزش" در این دنیا دیگر نفس نمیکشد. البته ساعاتی بعد همه ما به خوبی متوجه عمق ناراحتی مادر میشویم. لحظهای که دیگر غریبهای در خانه نیست و دیگر دلیلی ندارد آن حیای زنانه را رعایت کند. صدای گریه بالا میرود و ما مجبوریم خانه را ترک کنیم و تنها شنونده نالههای مادر داغ دیده باشیم.
چند دقیقهای همه در آه و اشک و نالهاند و فضا برای ادامه کار اصلاً فراهم نیست. نیم ساعتی زمان میبرد تا اولین خبرنگار وارد منزل شده و درخواست میکند تا حال و هوای مادر و دیگر اعضای خانواده را از 34 سال ثبت کند.
ابتدا سردار یونس عبدی، رئیس مرکز امور ایثارگران فراجا مقابل دوربینها قرار گرفته و لب به سخن میگشاید: "شهید پرویز پوردل از شهدای مفقودالاثر هشت سال دفاع مقدس است که 21 تیرماه سال 1367 در زبیدات عراق به شهادت میرسد. پیکر او سالها در این منطقه بوده تا اینکه در جریان عملیات تفحصی در خاک عراق در سال 1396، پیکر او پیدا و به عنوان شهید گمنام به ایران برمیگردد. در سال 1399 پیکر پاک این شهید، به عنوان شهید گمنام در یکی از شرکتهای مستقر در شهر اهواز در خاک آرام میگیرد تا هماکنون مزار او جایگاهی برای زیارت اهالی آن مکان باشد."
او یک خبر خوب هم به خانواده شهید پوردل میدهد: "ما قصد داریم تا خانواده شهید پوردل را طی سفری به مزار فرزندشان ببریم تا او را زیارت کنند. همچنین اگر این خانواده درخواست بازگشت پیکر را بدهد، این آمادگی را داریم تا با رعایت مسائل شرعی نبش قبر کرده و پیکر را به مکان مدنظر خانواده منتقل کنیم."
حالا باخبر شدیم که این مراسم با عنوان "آیین وصال" روز پنجشنبه 20 مردادماه برگزار میشود و طی هماهنگیهای انجام شده، خانواده شهید پوردل به ویژه مادر شهید به شهر اهواز سفر کرده تا دیدار مادر و فرزند پس از سالها انجام شود.
همه میدانند که اصلیترین سوژه امروز مادر شهید است. حتما حرفهای ناگفته زیادی از سالها انتظار دارد که اکنون بسیار شنیدنی است. البته حالش بعد از شنیدن خبر چندان خوب نیست و باید با رعایت احتیاط سراغش رفت. از او خواهش میکنیم تا جلوی دوربین بیاید و یکی دو دقیقهای از حال و هوایش برایمان سخن بگوید؛ میپذیرد و دوربینها آماده میشوند تا مهمترین صحنه امروزشان را ثبت و ضبط کنند.
بغض گلویش را گرفته اما حرف میزند. اولین سخنش قربان صدقه رفتنهای مادرانه برای پسرش است. عکس پسر جوانش را در آغوش گرفته و چشم در چشمهایش دوخته است. میگوید: "پرویزم، عزیز مادر. کجا بودی؟ شبها عکست را بغل میکردم اما حالا میگویند تو زنده نیستی!"
چند لحظهای به فکر فرو میروم؛ یعنی این مادر هنوز هم منتظر بازگشت فرزندش بوده تا زنده او را ببیند؟ در همان لحظات، همان صحنههای فیلم «شیار 143» و «بوسیدن روی ماه» در ذهنم رژه میرود و مطمئن میشوم که من نمیتوانم حس یک مادر را درک کنم، پس بهتر است اصلاً بهش فکر هم نکنم!
«قربان صدقه رفتنها» ادامه دارد و در لابهلای آن چند سخنی هم رو به دوربین میگوید. با اشاره به یکی از زنان حاضر در خانه میگوید: "دختر خواهر شوهرم را زیر سر داشتم تا هر وقت از سربازی برگشت، برایش خواستگاری بروم. دوست داشتم بچههایش را بغل کنم اما ..." باز هم چند قطره اشکی روی گونهاش سر میخورد.
یکی از کسانی که کنار مادر ایستاده، سریع در حرفش وارد میشود و میگوید: "مادر! دیشب خوابش را دیده بودی؛ برای دوستان خبرنگار تعریف کن." خیلی سریع لب به سخن میگشاید و میگوید: "دیشب خوابش را دیدم؛ سالم و سرحال بود. بغلش کردم. کلی گریه کردم که مادر کجایی؟ چرا برنمیگردی؟ بهش گفتم مادر سریعتر برگرد تا برایت زن بگیرم."
گریههایش تندتر میشود و یکی از فرزندانش از ما میخواهد که مصاحبه را تمام کنیم. میگوید: "مادرم، حالش خوب نیست؛ بگذارید به حال خودش باشد." همین جمله باعث میشود تا بیرون برویم و چند مصاحبه دیگر با عموی شهید، خواهر و برادر او هم بگیریم.
از خانه بیرون رفتهایم. حوالی غروب است؛ سرو صدای بچهها سر کوچه و طبل نامنظمی که میزنند به یادم میآورد که چند روزی از ماه محرم و عزاداری سیدالشهدا گذشته است. پیرغلامان میگویند یکی از سختترین روضهها، روضه علی اکبر و روضه گودال است. جایی که پدر و مادر به چشم خود جان دادن فرزندشان را دیدند. فراغ مادر و پسر سخت است، دلم بیشتر میسوزد...
انتهای پیام/