گروه چهارمحال و بختیاری، مریم رضیپور|کفشهایش را درآورد زیر سایه درختی نشست، اندکی تأمل کرد، بالای سرش را نگاه کرد به چشم بهمزدنی جایش را عوض کرد کمی آن طرفتر نشست دیگر خورشید که حالا خودش را به وسط آسمان رسانده بود فرق سرش را نشانه گرفته بود.
کفشهایش را تکانی داد چند سنگریزه سمج بیرون افتاد، انگشتان پاهایش تاول زده بود، دستمالی را نمدار کرد و روی سرش انداخت.
به گمان خودم ۸۰ سالی داشت شایدم بیشتر و کمتر، روزگار موهایش را سپید کرده بود اما معلوم بود دلش جوان بود این را از آن شانه کوچکی که به دست داشت و موهای کمپشتش را شانه میزد فهمیدم.
لیوان پلاستکی آبی را مقابلش گرفتند مُردد بود برای گرفتنش سرش را چرخاند ساقی به رسم ادب از او شروع کرده بود، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت تشنهام نیست اول به بقیه بده...
دلهایشان را در حرم امام رئوف بهم گره زده بودند ۱۸۰ نفری میشدند از نقاط مختلف کشور در صحن انقلاب روبهروی گنبد طلایی و پنجره فولاد رسم ادب را به جا آورده و راهی سفری به سوی وادی عشق و دلدادگی شده بودند.
شهر به شهر، روستا به روستا را پشت سرگذاشته بودند، داغی ریگهای بیابان را لمس کرده بودند پاهایشان تاول زده بود، خارهای زیادی به پاهایشان رفته بود، لبهایشان تَرک برداشته بود و صورتهایشان از گرمای سوزان آفتاب حسابی سوخته بود.
پرس و جو کردم ظاهرا ۲۱ سالی میشد این راه را میرفتند، هر سال ۲ هزار و ۶۰۰ کیلومتر راه را پیاده میرفتند تا ایام اربعین در کربلا باشند.
هر سال بیشتر از ۲ ماه از خانه و زندگیشان میزدند و آواره بیابان و کوه میشدند تا اربعین کربلا باشند.
انگار کسی صدایشان میکرد، خوب گوش کن، صدای قدمها را، صدای دلدادگیها را، صدای سایش کفشها بر سینه داغ جادهها، کسی میگوید بیا...
بیشتر از یک ماه است که در راه هستند اما خستگی در چشمها و بدنهایشان راهی ندارد همه از صدایی میگویند که آنها را به دشت بلا میخواند.
مردم لردگان با شنیدن خبر ورود این کاروان خودشان را به جاده اصلی رساندند و هر کس چیزی به دست داشت صدای نوحه بلند بود و بوی اسپند فضا را پُر کرده بود.
دخترکی با سینی خرما راه کاروان را سد کرده بود هر که هر چه داشت آورده بود و صدای التماس دعا گفتن رهگذران بلند بود.
لباسهای سفید به تن داشتند همه ردیف از کنار جاده روان بودند به سمت نقطهای از دنیا که مرکز عالم بود.
تمام سال را برنامهریزی میکنند تا این موقع سال اینجا باشند اما «کربلایی براتعلی» همان پیرمردی که حالا فهمیدم مسنترین زائر کاروان است میگوید اینها همه حرف است اگر دعوت باشی خودش میبرتت.
کربلایی براتعلی میگفت یه روزی میگفتن فقط پولدارا میرن اما حالا دیگه فقیر و پولدار نداره آقا خودش دعوتنامه میفرسته.
دلم لرزید، بیآنکه بخواهم قطره اشکی روی صورتم لغزید و با خودم زمزمه کردم، بخواهی یا نخواهی آخر یه روز برای دیدنت میام تو خودت میدونی چقدر میخوامت یه سوال دارم آقا مگه ما دل نداریم ای خدا...
تا به خودم بیام کربلایی براتعلی ازم فاصله گرفته بود، برگشت نگاهی به من انداخت و گفت یه روزی هم برای شما دعوتنامه میاد... ای خدا مرغ جان ما را به جانب کربلا ببر همه رفتند ای خدا من نرفتم کربلا...
شیرینزبانیهای پسربچهای در میانه کاروان نظرم را جلب کرد، جلوتر رفتم ۱۰ یا ۱۱ سال داشت، پوست سفید و لطیفش را آفتاب حسابی سوزانده بود کلاه آفتابگیرش هم مانع کار خورشید نشده بود، رد آفتابسوختگی تا زیر گلویش معلوم بود، لباس آستین کوتاهی به تن داشت که مرتب خیسش میکرد و دستمال خیسی که روی سرش انداخته بود نشان میداد آفتاب کلافهاش کرده. جلوتر رفتم، خداقوت مرد کوچک...با قیافهای در هم رفته و ابروهایی بهم گره خورده نگاهی به من انداخت و گفت: خواهر کنار بروید اینجا مناسب شما نیست، یک آن قلبم لرزید، ناخواسته چند قدم عقب رفتم و او از من فاصله گرفت و من خیره به او ماندم پشت لباسش نوشته بود صلّی اللّه علیک یا قاسم بن الحسن...
باید قدم در این راه بگذاری تا فلسفهاش را بفهمی، زیباییهایش را حس کنی با همه وجودت، طعم شیرینش را باید بچشی با تکتک سلولهایت و عظمتش را باید درک کنی با تمام احساست از کربلایی بَراتعلی گرفته تا محمدعلی همه خودشان را رها کردهاند وقتی پا در این راه گذاشتهاند.
من کنار این جاده رفتنِ کسانی را به نظاره نشستهام که مسیرشان مسیر حسین(ع) است کسانی که پاهایشان به یاد اسرای کربلا تاول زده و صورتهایشان از شدت آفتابسوختگی پوست پوست شده است.
میان این جمع پیرمردی بود که میگفت در این مسیر به یاد اربابم حسین(ع) در سایه نمینشینم، آب کمتری مینوشم و سهم غذایم را به همسفرم میدهم.
پسربچهای که برای زنده نگهداشتن یاد حضرت قاسم پا به این مسیر سخت گذاشته بود و حالا بعد از یک ماه پیادهروی، راه طولانی در پیش داشت اما هر چه میگفت از زیبایی مسیر بود و همسفرانش.
مسئول کاروان میگفت همه اینها را که میبینی نذری کردهاند، یکی برای شفای فرزندش، یکی برای شفای مادرش، آن آقایی که دور سر و صورتش پارچه پیچیده را میبینی روزگاری آدم شَر محله و شهرش بود، حسین(ع) دستش را گرفته و حالا چند سالی است مسیر مشهد تا کربلا را پیادهروی میکند.
اینها کار و زندگی ندارند؟ زن و بچههایشان چه میشود؟ در این ۲ ماه، خرج این سفر از کجا میرسد؟
آقای حقیرپور لبخندی میزند و عرق پیشانیش را پاک میکند، دستش را مانع آفتاب میکند و مقابل چشمانش میگیرد و میگوید اینها همه کار حسین(ع) است هر کسی خرج سفرش را خودش میدهد، کار و بارش را هم به حسین(ع) و اولاد حسین(ع) میسپارد، باز هم سوالی داری؟ بیآنکه منتظر جوابم بماند به راهش ادامه میدهد.
کاروان به مسیر ادامه میدهد و من جا میمانم از این سفر عشق، اما آن چه میدانم این است که چشم سَر انگار در تماشای این زیباییها، ناتوانترین است.
کاروان میرود و قلب مرا با خود میبَرد، با خود عهد میکنم سال بعد کارهایم را بکنم و اربعین عازم کربلا شوم، بیاختیار یاد حرف کربلایی بَراتعلی میفتم که میگفت فقط باید دعوت شوی و بیاختیار چشمانم داغ میشود و اشکهایی که صورتم را خیس میکند.
انتهای پیام/68024