به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، به مناسبت انتشار تقریظ رهبر معظم انقلاب، روی کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهد ژاپنی در ایران است، برشهایی از این اثر را انتخاب کرده و باهم میخوانیم تا شناختی از این مادر شهید که چندی پیش درگذشت به دست آوریم.
در بخشهای میانی این کتاب کونیکو یامامورا از شیطنتهای فرزند شهیدش و از دیدار خود پس از هفت سال دوری از خانواده میگوید: حکایت محمد، حکایت دیگری بود. وقتی دست و پایش به راه رفتن باز شد، قدر سلمان و بلقیس را بیشتر دانستم. پایش یکجا بند نمیشد. ناآرام و بازیگوش بود و سر به سر من میگذاشت. میدانست من از کِرم میترسم؛ اتفاقاً توی حیاط خانه درخت انگوری بود که کرمهای بزرگ و سبزرنگی به اندازه یک بند انگشت داشت. کرمها را میگرفت و به آنها نخ میبست تا روی موزائیکها راه بروند. یک روز به من گفت: «مامان! میخواهم یک چیزی به تو هدیه بدهم، دستت را باز کن!»
من هم از بیخبر از ماجرا با سادگی دستم را باز کردم و او از توی مشتش کرم را گذاشت کف دست من. جیغ کشیدم و ترسیدم. دست و پایم به رعشه افتاد. انگار دلش سوخت. با او دعوا نکردم و خیالش راحت بود حتی چقلی او را نزد پدرش نخواهم کرد.
محمد درسش خوب بود، اما در شیطنت دست و پای سلمان و بلقیس را میبست. عاشق کلاه بود از هر نوعش. بیشتر کلاه سربازی را میگذاشت و با انگشتش مثلاً اسلحه میساخت و نصف بدنش را از لای درِ نیمه باز آشپزخانه بیرون میآورد و با دهنش صدا درمیآورد؛ تَقتَق و به سمت من شلیک میکرد. میخندیدم و دست روی بازویم میگذاشتم و زورکی ناله میکردم.
سلمان و بلقیس که کلاس اول را خواندند، آقا فرصت را مناسب دید که برای دیدن خانواده من به ژاپن سفر کنیم. آقا، با وجود علاقه به سفر دریایی، نمیخواست به خاطر سلمان و بلقیس و محمد، با کشتی سفر کنیم. بلیت هواپیما گرفت و چون پرواز مستقیم نبود، با چند پرواز به کراچی، بانکوک، هنگ کنگ، سئول، و فرودگاه «هانه دا» توکیو رفتیم و پس از هفت سال دوری از زادگاهم به ژاپن رسیدم. بچهها کوچک بودند و چندان علاقهای به سفر، آن هم سفری اینچنین دور و طاقت فرسا نداشتند.
در اولین دیدار، پدر و مادر، برادر و حتی خواهرم از دیدن من و بچههایم ذوق زده شدند. خانه ما در اَشیا همان ساختمان دو طبقه چوبی پای کوهستان بود. برادرم، هیداکی، ازدواج کرده بود و توی همان خانه زندگی میکرد. خستگی راه طولانی که از تن بچهها خارج شد، با پدربزرگ و مادربزرگشان گرم گرفتند. اگرچه در ارتباط و سخن گفتن مشکل داشتند.
تا چند روز در اَشیا بودیم و بعد به خانه خواهر بزرگم که ازدواج کرده بود و از اَشیا رفته بود سر زدیم. او، هم بر خلاف گذشته، تحویلم گرفت و حتی میدانست مسلمانها هر گوشتی را نمیخورند و گوشت باید حلال باشد. آن روز برای ما غذای خوشمزه و دلخواه ژاپنیها، سوشی، پخت. بچهها با ذوق زدگی به سوشی نگاه میکردند و میگفتند: «مامان، اینکه دلمه خودمونه.»
گرفتن حلقههای دوسانتی سوشی با دو چوب، که حکم قاشق و چنگال داشت، برایشان مشکل بود، اما خوردند و به ذائقه هر سهشان خوش آمد.
سفر ده روزه به ژاپن در کنار خانوادهام زود گذشت. به نظر میرسید همه اعضای خانوادهام بیشتر از قبل داماد ایرانیشان را پذیرفتهاند و نسبت به من هم کدورتشان ظاهراً برطرف شده است. آنها با ایران و ایرانی بهتر آشنا بودند و حقایق بیشتری از زندگی اسلامی و فرهنگ ایرانی میفهمیدند.
دیگر، طعنه کسانی که هفت سال پیش گفته بودند «دخترتان، کونیکو، با الاغ به ایران رفت» دلشان را نمیشکست. حتی پدر و مادرم دوست داشتند که بیایند و ایران را از نزدیک ببینند؛ همان ایرانی که من با وجود ده روز دوری دلتنگش شده بودم. دلتنگ محله کوکاکولا و مسجد مسلم بن عقیل و صدای اذان صبح هرروز اذانگو و دلتنگ جلسات قرآن خانمها و تشنه شنیدن صوت رحمانی و آرامبخش قرآن و مناجات سحری ماه رمضان.
کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» خاطرات خانم کونیکو یامامورا، مادر شهید محمد بابایی توسط انتشارات سوره مهر و به قلم حمید حسام منتشر شده و تا به حال ۲۶ مرتبه تجدید چاپ شده است.
سیزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت همراه با انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، چهارشنبه نهم شهریور ماه ۱۴۰۱ از ساعت ۱۰:۳۰ صبح در مرکز همایشهای صداوسیما برگزار و از شبکههای سیما پخش میشود.
انتهای پیام/