به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس همزمان با پنجاه و چهارمین سالگرد زلزله فردوس و حضور جهادی حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) در این منطقه، از کتاب «دوباره فردوس» که روایتی از اولین اردوی جهادی جوانان انقلابی است، رونمایی خواهد شد.
این کتاب به قلم سید علیرضا مهرداد نوشته شده و برای اولین بار، خاطرات منتشر نشده از رهبر معظم انقلاب در موضوع حضور ایشان در زلزله فردوس در این کتاب ۲۴۰ صفحهای گنجانده شده است.
آیتالله خامنهای (مد) به عنوان یک روحانی مردمی و دغدغهمند، پس از اطلاع از وقوع زلزله فردوس در سال ۱۳۴۷ به این شهرستان سفر کردند و طی حضوری دو ماهه در این شهر، ضمن جمعآوری کمکهای مردمی، پایگاه امداد روحانیت را ایجاد کردند و اقدامات مهمی را در خدمترسانی به مردم زلزلهزده فردوس سامان دادند.
در ادامه روایتهایی از حضور حضرت آیتالله العظمی خامنهای (مدّظلّه العالی) در زلزله سال 1347 فردوس که توسط اطرافیان روایت شده تقدیم میشود.
یارگیری وگسترش ارتباطات
یکی دو روز اخبار زلزله میرسید مشهد. یکی دو سه روز از زلزله گذشته بود. من به ذهنم رسید که ما در مقابل این زلزله تکلیفی داریم؛ نداریم؛ میتوانیم کاری بکنیم؟ آنوقت هم صرفاً نظر به همین امداد بود. شاید مثلا دنبالش یک فکر سیاسی نبود. لکن بهتدریج یک هویت سیاسی و یک حادثه سیاسی مهم بهنفع جریان نهضت بهوجود آمد. با بعضی از رفقا تماس گرفتیم، دیدیم آمادگی هست. با پسر آقای قمی -که ما آنوقت با بیت آقای قمی ارتباطمان خیلی نزدیک بود،- تماس گرفتیم، چون پشتیبانی، لازم بود. ما امکانش را نداشتیم. [اما] آنها داشتند. گفتند یک چیزهایی که برای زلزله [زدگان] لازم است ما فراهم میکنیم آقای مروارید حاضر شد بیاید، از کسانی که یادم است آقای مروارید بود؛ به نظرم آقای صدرزاده بود ـ پدر همین آقای صدرزادۀ قاری که اواخر هم سالها تهران بود و چند سال پیش فوت کرد. ایشان هم جزءِ همین شاگردهای مرحوم آقا میرزا مهدی و این جماعت بود. ایشان هم حاضر شد بیاید. پسر آقای قمی هم آمد. ماها بودیم. من بودم و آقای طبسی و آقای هاشمینژاد بود و بهنظرم آقای محامی. آقای دهشت هم شاید بود.
تدارکات و پشتیبانی مالی
دست روحانیون خالی بود و فراهم کردن امکانات امدادرسانی نیاز به مکنت مالی داشت. دفتر مراجع مشهد هم آنقدرها نمیتوانست کمک کند. لذا طبق سنت حسنه ایران، خیرین بازار و کسبه مومن، کاروان امداد روحانیت را همراهی و پشتیبانی کردند: حاجعبدالرضا غنیان، آقای رحیمیان صاحب فروشگاه خاور، حاجمحمود کرامت و آقای عابدزاده.
آقا این جمع بازرایان را که دستشان بهخیر بود توصیف کرده، از آنها به نیکی یاد میکنند: «آن که اهل این کارها بود،حاجی غنیان بودکه آن وقت به هر نحوی بود از وجود امثال حاجی کرامت و اینها حسابی استفاده میکرد.حاجی غنیان نجار بود و ستاد مشهد دست خود حاجی غنیان بود و گمانم دکان یا بنگاه حاجمحسن دُرمحمّدی که او هم از پولدارهای مشهد بود، از این به اصطلاح بندارهای قدیمی، دکانش همان نزدیک دکان حاجی غنیان بود. پاتوق حاجی بود. گمانم آنجا جمع میکرد اجناس و افراد را که بیایند. چون بعدش هم چند بار ما رفتیم در دکان همین حاجمحسن دُرمحمّدی. احتماًلا بهخاطر همین بود که چون آنجا مرکز بود، از اینجا استفاده میکرد. حاجی غنیان بلد بود؛ همه را میشناخت و خودش هم کاملا مشخص بود که اهل خیر است. یعنی نسبت بهخودش هیچگونه شبههای که بخواهد مثلا سوءاستفاده بکند- نه مالی نه عنوانی،- نبود. خودش در مشهد آدم معنونی بود. لذا کاملا میتوانست کمکها و منابع مالی را جذب کند، برای کارهای خیر. کما اینکه بعدا هم همین اتفاق افتاد. در قضیه سبزوار که رفتیم، آنجا هم باز حاجی بود که[کارها را درست می کرد]که حالا آن تفصیلش جداست.»
سرعت در عمل
«رفتیم گاراژ تا وسیلهای برای رفتن پیدا کنیم. هیچ وسیلهای برای رفتن به فردوس نبود. در همین حین، یک اتوبوس از زابل آمد. گفتیم همین اتوبوس را بدهید به ما. گفتند جادۀ فردوس گردنه دارد و این اتوبوس ترمز مطمئنی ندارد. گفتیم چارهای نیست با همین اتوبوس میرویم. اتوبوس را کرایه کردیم و حرکت کردیم. از اطراف حرم که عبور میکردیم، یک کامیون هم پشت سر ما بود. یک طلبه با بلندگو صدا میزد:
بنیاسد فغان و غوغا کنید
برای جسم حسین، کفن مهیا کنید
این نوع اطلاعرسانی و شعار و نوحهای که میخواندیم، بازاریان را خیلی تحریک میکرد. وسایل را میآوردند و به افرادی که بالای کامیون بودند، تحویل میدادند. مخصوصاً صنف بزاز، توپهای پارچه سفید را برای کفن و دفن اموات میریختند داخل همین کامیون. ماشین پر از وسایل شد و راه افتادیم طرف فردوس.» (مصاحبه غلامرضا واحدیان)
مقاومت در مقابل ناملایمات
صبح روز بعد تعدادی مأمور به مدرسه حبیبیه آمدند و گفتند کمکرسانی به زلزلهزدهها باید با نظارت هلالاحمر باشد. اگر شما تحت نظارت هستید مشکلی نیست و الّا بساط خود را جمع کنید و بروید. بعد هم چادر روحانیون را خراب کردند و مقداری از وسایل کمکرسانی را ریختند داخل ماشین و بردند.
استقبال ناخوشایند از گروه امداد روحانیون، برخی را سست و مأیوس کرد. این یأس و سستی که بر تعدادی از همرهان غالب شد، بهیاد آقا مانده است: «یک بار همان اوایلی که رفته بودیم آمدند[به هر حال] از طرف شهرداری آمدند و گفتند: باید جمع کنید و بروید.در جمع ما ولوله افتاد که چکار کنیم. یک عده گفتند: آقا ناچاریم جمع کنیم. مجبوریم برویم، من گفتم: ما جمع نمیکنیم و نمیرویم. اینها همه قبول میکنند. چارهای ندارند. علتش هم این است که ما نان داریم و این مردم گرسنهاند. وقتی که مردم گرسنهاند و جایی نان هست، [ماندن] تضمین شده است. شهرداری هیچ غلطی نمیتواند بکند! بعضیها گفتند آره، [بعضیها گفتند:] نه و مانند این حرفها.
عصر آمدند و آقای تلافی را که فعال بود وجلوی چشم بود بردندشهرداری [بعضی] گفتند: ببینید، میآیند همه ما را میگیرند. گفتم: حالا یک امشب و فردا را صبر کنیم. دو سه ساعتی گذشت و [آقای تلافی را] ول کردند. فهمیدیم هیچ چیزی دنبالش نیست و دیگر ادامه دادیم.» (مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای)
تنش زدایی
همان روز که در مدرسه درگیری شد، مرا به شهربانی احضار کردند و برایم خطونشان کشیدند. وقتی آمدم پیش آقای خامنهای، گفتند: شما از فردوس برو، بگذار اینجا آرام باشد و ما به خدمترسانی مردم برسیم. همان روز من به توصیۀ ایشان عازم قم شدم.» (مصاحبه حجتالاسلام حاجشیخ حسن ربّانی، موسسه انقلاب اسلامی، آرشیو تاریخ شفاهی دفتر مشهد)
ایجاد تشکیلات
دیدیم این جوری نمیشود. اوّلاً مدرسه وسط شهر است؛ آدم به کجا برسد، کجا را ببیند، اصلاً نمیبینیم جایی را. نگذاشتیم به فردا برسد؛ همان روز با بعضی از رفقا صحبت کردیم. آن عامل اجرائیِ قابل و خوبی هم که بود [و بگوییم] که اسمش آورده بشود، آقای میرزای تلافی بود که الان هم هست. با اینکه حالا پیرمردی هم شده، الان هم همان طور زبر و زرنگ و بدو؛ خیلی عنصر خوبی بود، باصفا بود. اجرائی و جزو نزدیکان بیت آقای قمی بود و کاملاً با ما هم صمیمی بود. از طلبههای مدرسه نوّاب بود که از سابق او را میشناختیم. صحبت کردیم و گفتیم برویم خودمان یک جایی را بگیریم، مستقر بشویم تا بتوانیم اِشراف پیدا کنیم و ببینیم در شهر چه خبر است؛ و این نمیشود مگر بیرون شهر. فوراً تصمیمگیری کردیم. بلند شدیم همان ساعت شاید یک ساعت، دو ساعت نگذشته بود، آمدیم بیرون شهر. شهر خب طبعاً از چند طرف راه داشت به طرف بیرون. به طرف راه مشهد و راه خراسان، یعنی همان راهی که آمده بودیم، بیرون آمدیم. آنجا مزارع زعفران بود و زعفران کاری است. یک جایی را پیدا کردیم و انتخاب کردیم که یک جای محدودی مثلاً فرض کنید که ده پانزده متر در ده پانزده متر [بود]. گفتیم اینجا را ما انتخاب کنیم. وسایلمان را اینجا بریزیم و مستقر بشویم تا ببینیم چه کار باید بکنیم. گفتیم اوّلکاری که بکنیم، اینجا را حیطهبندی کنیم. حالا آیا صاحب آن زمین را پیدا کردیم و همان وقت از او پرسیدیم یا بعد این کار انجام گرفت، الان یادم نیست لکن بعداً این کار شد. یعنی زمینشان را اجازه گرفتیم. بعد هم که خب توسعه دادیم و آنجا را خیلی بزرگ کردیم. گفتیم اینجا را اوّل یک حصاری بکشیم و کلنگ آوردند و چوب آوردیم و ریسمان بستیم و رفتیم داخل. گفتیم اینجا جای ما است. یک دری هم برایش درست کردیم و رفتیم آنجا و وسایلمان را که هنوز داخل دو سه تا وانت و کامیونت و از این چیزها بود [آوردیم] هفت، هشت، ده تا ماشین بود. ماشین باری بود و مانند اینها رفتیم آنجا و بارها را آنجا فرود آوردیم،..» (مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای)
یارگیری از میان نیروهای بومی
وقت آن رسیده بود که سیدعلی خامنهای از میان مردم بومی چند بلد و واسطۀ ارتباط با مردم انتخاب و دعوت به همکاری کند. سیدجمال جلیلی، حسین بخشایش، هوشنگنژاد و روحانیونی چون آقای انصاری، غفاری، کوهکن، عمادی، شیخ مرتضی امانتی، آقای محبی که ارادتمند حاجشیخ مجتبی قزوینی بودند حالا گرد آقای خامنهای جمع شده بودند. بار اول که سیدجمال رفته بود خدمت آقا، ایشان فرموده بودند: «آقای جلیلی، ما آمدهایم برای امداد. ما با این شهر چندان آشنا نیستیم. شما باید کمک کنی. گفتم خاطرتان جمع باشد.» (مصاحبه سیدجمال جلیلی)
ابتکارات
کارهای خوبی میکردیم. جوانی دوره نشاط و ابتکار و مانند اینها است دیگر. دائم همین طور یک چیزهای جدیدی [به ذهن میرسید] و میدان محدودی هم برای کار تشکیلاتی پیدا شده بود. آدم دوست داشت دیگر. بعضی از استعدادها در انسان هست که تا یک میدانی پیدا نکند، بُروز پیدا نمیکند. آنجا خب میدان تشکیلات دادن و تنظیم کردن و مرتّب کردن و مانند اینها پیدا شده بود. همه کسانی که یک استعدادی برای این کار داشتند، طبعاً مشارکت میکردند و بودند. با شکلگیری ستاد و سامان گرفتن پایگاه روحانیت، عملیات امداد آغاز شد. شرط نخست در مدیریت بحران، حضور در میدان برای مشاهده و شناخت وضعیت موجود و به دست آوردن آمار و اطلاعات درست است. آقا به این مهم توجه داشتهاند: «گفتیم حالا برویم ببینیم داخل شهر چه خبر است. طولی نکشید مثلاً شاید در ظرف دو سه روز، ما شهر را شناختیم. فهمیدیم شهر، چهار محله دارد و بعضی از این محلّات تقریباً ویران شده، بعضیاش ویران نشده لکن دیگر قابل استفاده نیست. و مردم در کوچهها و خیابان همین طور تردّد میکنند. ما آنجا که بودیم، به نظر رسید که بایستی اوّل یک فهرستبرداری کنیم از مردم شهر.
چند گروه درست کردیم، اینکه اینها در روز چندم شد و به چه وسیله شد، یادم نیست، آن دفاتر هنوز هم باید باشد، البتّه من نمیدانم پیش کیست و کجا است امّا از بس دفاتر خوبی بود، بتدریج ما درست کردیم، فرستادیم تمام شهر را [بررسی کنند.] چهار محله تیم درست کردیم: یک تیم برود محلّه سادات. یک تیم محلّه عنبری به نظرم چهار محله بود که چهار طرف شهر بود و هر کدام یک اسمی داشت که بروند آنجاها و خانوادهها را دانهدانه شناسایی کنند. رفتند دانهدانه شناسایی کردند و آمدند. آن وقت دو هزار خانواده در فردوس بود..» (مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای)
دولت تعدادی چادر اهدایی از کشورهای خارجی و مراکز امدادرسان بینالمللی را در کمپهای مجزا و جداگانهای که به محلههای چهارگانه شهر نزدیک بود، بر پا کرد. این طرف هم «نقشهای را آقای خامنهای طراحی کرد و نقطههایی را نشانگذاری کرد که کمپ بزنیم. مجدد هم از مشهد چادر فرستادند و شروع کردیم به احداث و ساماندهی کمپها.»
برخی مردم از خرابهها دل نمیکَندند و از خانههای شکسته فاصله نمیگرفتند. اینان از استقرار در کمپها سر بازمیزدند به نشانه مخالفت با طرح کوچیدن به باغهای نیمهراه(اسلامیه). برای ترغیب اهالی باید کمپها در نزدیکترین مکان به محلههای چهارگانۀ شهر احداث میشد و این نتیجهای بود که پس از گشتوگذار در شهر زلزلهزدۀ فردوس در ذهن آقا نقش بسته بود و حالا درصدد بود که برای ساماندهی مردم در نزدیکترین جا به هر محله، کمپی احداث کند. کمپها با تعدادی چادر که هلال احمر آورده بود و تعدادی از چادرهای روحانیت و معدود چادرهایی که از کشورهای خارجی رسیده بود، احداث شد.
کمپِ یک در محلۀ پایینشهر، معروف به محله سادات، احداث میشود؛ کمپ دو در ابتدای شهر از طرف مشهد و در مجاورت محله تالار؛ کمپ سه در خروجی شهر به سمت آیسک و سرایان در محل دروازه قاین در مجاورت محلۀ عنبری و کمپ چهار در منطقۀ سعدآباد با اندکی فاصله از شهر ویرانشدۀ فردوس. (مصاحبه غلامرضا واحدیان، موسسه انقلاب اسلامی، آرشیو تاریخ شفاهی دفتر مشهد)
همه چیز باید دقیق و مرتب ثبت میشود؛ مدیر پایگاه، شرایط بحرانی را دلیلی برای بینظمی نمیشناسد. «دو هزار خانواده ما آنجا شناسایی کردیم. رفتند دانهدانه اسم نوشتند و آوردند. خب حالا فهمیدیم که در شهر چه خبر است. البتّه یک مقداری آرد و نان و از این چیزها آورده بودیم که به نظرم همان اوایل به صورت هجومی و بدون اینکه حالا ترتیبی باشد، داده شد. نان دادیم و آرد دادیم که مردم ببرند خودشان هر کار میکنند، بکنند. وسایل گوناگونی هم بود. بعد گفتیم حالا دیگر بعد از اینکه فهرست گرفتیم و آمار تهیّه کردیم، حالا دیگر بایستی با نظم بدهیم. باید ما مشخّص بکنیم که چه چیزی لازم داریم که باید برایمان بیاورند، چه چیزی بدهیم و به چه کسی بدهیم؟ اینها همه را منتقل کردیم به دفاتر. دفترها را میدادم طلبهها و رفقایی که آنجا بودند[درست] میکردند، میگفتیم: خطکشی کنید. این جوری کنید. دفتر دوبل درست کردیم. یک آقایی بود آنجا که تا این اواخر هم بود. آقای غفاری مرد کاسبِ مظلوم و فقیری بود. آدم خیلی محترمی بود. گفتند سابقاً منشی تجارتخانه بوده و خودش تاجر بوده. ایشان را ما استخدام کردیم و آوردیم. گفتیم بیا یک دفتر دوبل برای ما درست کن که بتوانیم حسابهایمان را بهروز کنیم. تمام موجودی ما معلوم بود. این قدر آمده، این قدر داده. خود من هم یاد گرفتم کار دوبل را. بعد ما یکوقتهایی برای بهنظرم کارهای وجوهاتی این کارها را کردم و حسابها را بهروز کردم که بدهکار، بستانکار و اینها. بنده چند دفتر درست کردم؛ مثلا یکیش دفتر الفبایی بود. نام افرادی که از ما چیزی گرفته بودند به ترتیب الفبا توی این دفتر ثبت بود. هر کسی میآمد، میگفتیم اسمت چیه؟ مثلا میگفت ایوب. دفتر را باز میکردیم. میگفتیم: شما در فلان تاریخ این را یا این را گرفتی. خودش مبهوت میماند. یک فهرست الفبایی بود، یک فهرست مکانها بود چون روستاها هم بودند. الان یادم نیست چقدر روستا بود؛ اما آن زمان یادم بود تعداد زیادی روستاهای اطراف مشکل درست شده بود برایشان. بعضیشان هم به شهر منتقل شده بودند چون دیده بودند اینجا امداد هست.»
هرکس وارد کمپ روحانیون میشود و شیوۀ نصب چادرها و تقسیمبندی و چینش اقلام را بیند، به حضور مدیری کارآمد و حاذق پی میبرد. نظم و انضباطی که در بحبوحۀ بحران و ازهمگسیختگی افکار، اعتماد امدادگران و امدادجویان را بهخود جلب میکند. کارها خیلی منظم پیش میرود. هر خیمهای متعلق به یک کالا است. یکی برای چایی؛ یکی برای قند؛ یکی برای پتو و لحاف و پارچه؛ یکی برای چراغ والر و یک صندوق آهنی هم گذاشتهاند که دفاتر را میگذارند داخل آن.
مدیریت پایگاه چادر مخصوصی نداشت و آقا از همینجا پایگاه را اداره میکنند. میز گذاشته بودند و دفتری و حساب و کتابی است. مردم میدانند از چه کسی چه چیزی بخواهند. این نظم و ترتیب بهقدری در میان آن آشوبستان بهچشم میآید که دولتیها را هم به تحسین وامیدارد. (مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای)
مدیریت روانی
به برادرانم گفتم به هر کس نزد شما آمد غذا بدهید و اگر گفته شد این کم است به او بیشتر بدهید. اگر دوباره نزد شما آمد بدهید و نگویید که قبلا گرفتهای تا شلوغکاری نشود و از حرص مردم جلوگیری شود.» (مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای، مصاحبه معظم له به زبان عربی درباره تبعید به ایرانشهر)
کمکم سه آشپزخانۀ بزرگ راهاندازی شد. «یک آشپزخانه در کمپ، یکی در محلۀ سادات و یک آشپزخانه در کمپ دو که غذای کمپ چهار را هم تأمین میکرد. در کمپ دو چندهزار ظرف غذا پخت میشد. در هر کمپ حدود پانصد خانوار مستقر بودند. در کمپ سه یک گودال بزرگ بود. همانجا را برای ساخت مطبخ آماده کردند و آنجا غذا میپختند. هر سه آشپزخانه را پایگاه امداد روحانیت اداره میکرد. توزیع غذای گرم آن هم بهدست خود آقای خامنهای، خیلی لذتبخش بود.» (مصاحبه سیدحسین پناهی
اعتمادسازی)
«از همه گروهها هم میآمدند، از همه جا. مثلاً گفتم یک جماعتی که یادم نیست از کجا بودند، از حسینیّه ارشاد بود یا جای دیگر که آقای باهنر بینشان بود [آمدند]؛ و ایشان آمد خیلی کیف کرد، گفت واقعاً چه تشکیلاتی، چه نظمی؛ خیلی خوشش آمد، وقتی آمد دید. آقای شیخ علیاصغر مروارید با یک جماعتی آمدند و هیجانی شد؛ [چون] آدم این جوریای هم هست، [یعنی] هیجانی که چشمهایش یک خرده اشکی است و بنا کرد شعار دادن که «شماها پرچم اسلام را بالا بردید، زنده کردید اسلام را» و از این حرفها.
از جمله از طرف مرحوم آقای سیّداحمد خوانساری یک هیأتی آمدند که خیلی جالب هم بود. ما یک روز نشسته بودیم، گفتند که نمایندگان آقای خوانساری از تهران به اینجا آمدند. خب، آقای آقا سیّداحمد خوانساری مرد خیلی محترم و بزرگ و روحانیِ واقعاً معتبری بود که آدم به معنویّت و صفایش هم اعتقاد داشت؛ پول هم زیاد داشتند؛ چون [ایشان] تهران بود و مرکز پول و مرکز بازار و میتوانستند حسابی به ما کمک کنند، خوشحال شدیم، گفتیم خب بگویید بیایند. آمدند و راهنماییشان کردند به آن خیمهای که ما بودیم و احترام کردیم و نشستیم. چهار نفر بودند؛ یکیشان مرحوم حاج سیّدمهدی خرّازی، پدر آقای خرّازی بود که من البتّه آنجا نمیشناختم ایشان را. سیّد خیلی محترمی بود و از بازاریهای محترم که عمّامه مشکی کوچکی سرش میپیچید و محاسن نازکی داشت و لباسش هم به گمانم پالتو بود. یکی دیگرشان حاج میرزا عبّاسعلی اسلامی بود که از بازاریهای خیلی گردنکلفت فعّال بود و در سبزهمیدان دکّان داشت، و بعدها من برای دنبالگیری کارها یک بار آمدم مغازهاش را دیدم؛ مغازهی ابزارفروشی و میخفروشی و از این چیزها که مغازهی مفصّل شلوغی بود. از لحاظ فعّال بودن در بازار تهران، میگفتند درجهی یک است.
آن وقت، یک آقای حاج شیخ عبّاسعلی اسلامی هم بود معروف به واعظ؛ هیکل هر دوی اینها شبیه هم بود؛ یعنی مرحوم حاج شیخ عبّاسعلی قدبلند و چهارشانه و هیکلمند بود، این هم همین طور، مرد قدبلند و چهارشانه؛ پیرمردی بود که آن وقت شاید بین شصت هفتاد [سال] سنّ ایشان بود؛ آدم مسنّی بود. آمدند و یک خردهای نشستند و مأنوس شدیم که حالا میگویم چه جوری با اینها اُنس پیدا کردیم ــ بعد از چند ساعت گفتم شما با آن آقای آ شیخ عبّاسعلی [نسبتی دارید]؟ گفت نه؛ من زمان آقای کاشانی، یک وقت رفته بودم آنجا ــ چون مرحوم حاج شیخ عبّاسعلی هم با آقای کاشانی ارتباط داشت ــ گفتند حاج عبّاسعلی اسلامیِ نَر! یعنی خودش را [میگفتند]؛ واقعاً هم این جوری بود: زباندار و حرّاف؛ یکی هم ایشان بود؛ یکی هم یک آقایی بود به نام حاج اسداللّه ریسمانچی که او هم از بازاریهای معتبر تهران بود؛ یکی هم، یکی دیگر بود که یادم نیست. چهار نفر بازاری محترم ریشدارِ مسنّ موقّر آمدند، با همان نگاهی که طبعاً به یک طلبه دارند. خب این بازاریهای معتبری که با علمای بزرگ مربوط و مأنوسند، دیگر یک طلبهی جوان برایشان ارج و قدری ندارد؛ خب اینها با آقاهای بزرگ و استادهای اینها رفیقند و میروند و پول میدهند و اُنس دارند. آمدند همان طور خیلی متین و موقّر نشستند و [گفتند] شما اینجا چه کار میکنید؟ گفتیم ما مشغولیم و این کارها را کردیم، این کارها را کردیم، این کارها را میکنیم، این جوری عمل میکنیم. میپرسیدند چه کار میکنید تا بدانند چه کمکی باید بکنند و کجا هم کمک کنند. ما گفتیم برای آقایان چای بیاورید، میوه بیاورید. چای آوردند، گذاشتیم جلوی آقایان، دیدم هیچ کدام چای نخوردند و به آن دست نزدند.
ما گفتیم آقایان چای سرد شد! گفتند نه، ما نمیخواهیم. گفتیم خیلی خب، چای نمیخورند، برای آقایان خربزه میوه فصل آن زمان خربزه بود بیاورید، خربزه شیرینی هم داشت. خربزه آوردند و جلوی آقایان گذاشتیم، دیدیم دست نمیزنند. گفتیم آقا [بفرمایید] خربزه؛ گفتند نه، شما بفرمایید حرفتان را بزنید. من ناگهان حس کردم که علّت چیست؛ اینها فکر میکنند ما از پولهای زلزله داریم خرج میکنیم و میخوریم و میپاشیم؛ خب اینها آدمهای با احتیاطیاند، آدمهای مراقبیاند. گفتم که حالا بالاخره ما [یک] چیزهایی داریم، اینجا هم این هست؛ کلید را برداشتم و گاوصندوق را باز کردم، گفتم منابع مالی ما هم اینها است. این کیسههای پول همین طور که روی همدیگر بود، ریخت بیرون؛ دانه دانه کیسهها را جمع کردم: این پول عمومی است، این سهم سادات است، این پول کارکنان است و مخصوص مصرف کارکنان که از مشهد برای ما میآورند؛ و پول [میوه] ربطی به اینها ندارد. تا گفتیم، اینها گفتند عجب، کشیدند خربزهها را جلو و شروع کردند [خوردن] و یک خرده باز شدند دیدم حدس ما درست بود. خلاصه، اینها از این کار خوششان آمد.
اینها از این کار خوششان آمد. آن وقت دفترها را درآوردم، بهشان نشان دادم. دفترها را دیدند که منظّم، مرتّب، خطکشیشده، خیلی خوب بود. یعنی این کارها را میدادم طلبهها میکردند دیگر. به این رفقایی که آنجا بودند، میگفتم خطکشی کنید، این جوری [خطکشی] کنید. ما یک دفتر دوبل درست کردیم. یک آقایی آنجا بود [به نام] آقای غفّاری که تا این اواخر هم بود؛ یک مرد کاسب مظلومی بود که آدم خیلی محترمی بود. میگفتند سابقها منشی بعضی از تجارتخانهها بوده، یا خودش تاجر بوده و مانند این حرفها. چیزی در بساطش نبود؛ این را ما استخدام کردیم، آوردیم گفتیم آقا، بیا یک دفتر دوبل برای ما درست کن که ما بتوانیم حسابهایمان را بهروز کنیم. تمام موجودی ما معلوم بود: این قدر آمده. این قدر داده، که خود من هم دیگر کار دوبل را یاد گرفتم. به نظرم بعدها یک وقتهایی برای کارهای وجوهاتی هم من میکردم، این کارها را که بهروز میکردم که چه داریم: بدهکار، بستانکار که یادداشت میکنند و حساب میکنند غرض، همه چیزمان منظّم و مرتّب بود. اینها هم خب تاجر و بازاری و اهل بدهبستان؛ خب، از این حسابگری خیلی خوششان آمد؛ خیلی خاطرجمع شدند.
به نظرم بعد گفتیم پا شوند بروند این خیمهها را تماشا کنند؛ مثلاً خیمه لباسها، که اینها دیگر ابتکارهای افراد بود و در اینها ما تأثیری نداشتیم. گفتیم مثلاً لباسها را جدا کنید، چیزهای [دیگر] را جدا کنید. یک بار خود من رفتم داخل خیمه لباسها، واقعاً تعجّب کردم که این قدر قشنگ، مثل یک مغازه لباسفروشی [چیده بودند]. مثلاً یک لباسی بود مناسب عروس لباس عروسی نبود امّا مناسب [بود] این را دیدم آنجا آویزان کردهاند. لباسهای گوناگون، بچّهگانه و مانند اینها. همه اینها را چیدهاند و مرتّب کردهاند. این ابتکارهای افراد بود که میدان پیدا کرده بودند و ابتکارهایشان طبعاً بُروز پیدا میکرد. بعد اینها به ما گفتند که حالا بالاخره ما یک پولی در اختیار داریم و حاضریم خرج کنیم. چه چیزی میخواهید.
همدردی با مردم ومرحم زخم های معنوی وروحی آنان
این یادم هست؛ از بس آن وقت هیجان داشتم. از اوّلی که رفتم روی منبر، از شدّت هیجان همین طور میلرزیدم. میخواستم همه حرفها را به مردم بزنم؛ و خب خیلی هم حرف زدیم و اینها هم ترسیدند..» مردم زلزلهزده و دردکشیدۀ فردوس همه پابهپای آقای خامنهای گریستند. «بیمارستان را که خراب کرده بودند، خاکهایش را با بولدوزر جمع کرده بودند و آجرها زیر بولدوزر خراب شده بود. آقای خامنهای سخنرانی کرد و گفت: ای مسئولین! فردا زمستان است. این مردم مثل برگ خزان میریزند روی زمین. این آجرها را ما لازم داشتیم. چرا همه را خُرد کردید؟» (مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای)
غصه دین و عبادت مردم را خوردن
سیدعلی خامنهای روزهای اول حضور در فردوس با گروهی از بزرگان روستای خانکوک مواجه شد که برخلاف سایرین که بهفکر چادر و خیمه برای سروسامان دادن زندگی خودشان بودند، نامه آورده بودند که از پایگاه امداد روحانیت چادر گروهیِ بزرگی تحویل بگیرند برای برپایی مسجد. ایشان از این حرکت مردم خانکوک خوشنود شدند و به سیدجمال جلیلی گفتند: خانکوک را در اولویت ساخت یک حمام قرار بدهید. پایگاه امداد روحانیت معتقد بود حمام هم مثل مسجد برای اجتماع مسلمین واجب است. الحمدلله که این سبک رهبری در جامعه اسلامی برکت فزایندهای داشته است و اینک ایران اسلامی مشفقانه و مدبرانه بر بحرانهای طبیعی فائق میآید. مردم و مسئولین نظام، همدل و همراه با آقایشان، بیدریغ و بیوقفه به خدمت آسیبدیدگان میشتابند؛ و بر زخمهایشان مرهم مینهند.
از گروههای بسیجی و جهادی و اهل فرهنگ و هنر گرفته تا ستاد بحران و هیات دولت و سپاه و ارتش، همه به صف میشوند برای خدمترسانی به هموطنان.
ما چه بنویسیم وقتی تجربه و تسلط بر امور با شفقت و رأفت دینی جمع و در این بیانات ظاهر شده است: «در حادثه زلزله ما دو چیز نیاز داریم: یکی نجات، دومی امداد. نجات مال همان چند ساعت اول است. امداد، اگرچه که آنهم سرعت لازم دارد، اما یک کار فوری و تمامشدنی نیست.». «در مقابل بلایا و حوادث انسانهای بزرگ و دلاور و پهلوان میایستند؛ حادثه را مغلوب خودشان میکنند. زلزله بلا و مصیبت است... اما با استقامت و ایستادگی مردم، با تلاششان برای تجدید حیات و تجدید آبادی و عمران، میتواند تبدیل بشود به یک نعمت.»
«البته همه این مصائبی که در دنیا بر انسانها وارد میشود در نزد پروردگار پاداشهایی دارد؛ خداوند جبران میکند این مصیبتها را...
به گزارش فارس کتاب «دوباره فردوس» روایت حضور جهادی آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) در زلزله فردوس در سال ۱۳۴۷ روز یکشنبه ۱۳ شهریورماه ساعت ۸ صبح در مصلای نماز جمعه شهرستان فردوس رونمایی میشود.
انتهای پیام/