خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: مینشینم در راه، به پای آدمها نگاه میکنم، یکی پوتین کوهنوردی چند میلیونی پوشیده، یکی صندل، یکی دمپایی عربی، یکی کفش چرم زنانه و یکی دمپایی انگشتی پلاستیکی.
سرم را بالا میآورم، حالا نگاهم به صورتها خیره میشود، یکی قدبلند است و سبزه، یکی بور است و تپل، یکی کچل است، یکی پایش میلنگد، یکی پیر است، یکی جوان، یکی ریش دارد، یکی کنار کلهاش با تیغ طرح نایک کشیده، یکی ابروهایش تاتو است، یکی یقه را تا ته بسته و یکی با رژلب قرمز ماسیده روی صورتش در حال گرفتن سلفی است؛ دستم از نوشتن خسته میشود، اینجا و در مرز شلمچه آنقدر تنوع آدمها زیاد است که باید هزار دست برای توصیف کرایه کنی و صبح تا شب از آنها بنویسی.
جلو میروم تا از آدمها شغلشان را بپرسم، اینکه کدامشان چه کاره است و چرا آمدهاند؟ اما زود پشیمان میشوم و برمیگردم، انگار حق با شهید آوینی است: «تفاوتی نمیکند اینکه تو کشباف هستی یا کارمند، عینکساز هستی یا دانشجو، طلبه هستی یا کارگر ... آنچه از همه اینها فراتر میرود انسانیت توست. انسان امانتدار است و برای ادای امانت به دنیا آمده است.
در کوچههای محله هر روز این چهرههای آشنا را دیدهای. آن یکی طلبه است و آن دو نفر دیگر، کشباف و عینکساز. اما این چه تفاوتی میکند که خدا از چه طریق به آنان روزی میرسانَد؟ مهم این است که آنها این پیمان فطری خویش را از یاد نبردهاند؛ میثاق فطرت را.»
میهمانی
پیرزن با عبای عربی و دبههای بزرگ پودر شربت روی گاری نشسته، گویی او را به جشن میبرند، جشن همان «میثاق فطرت»ی که به کوهها امانتش را سپردند و نپذیرفت، به آسمانها سپردند نپذیرفت، به زمین سپردند نپذیرفت اما انسان، آن را مشتاقانه پذیرفت و لبیک یا حسین گفت!
پیرزن روی دبهها خم شده، چهرهاش تلفیقی از حزن و شادیست، حزن برای محبوبی که به خون پیچید و شادی برای دیدار همان محبوب، و تعجبی نیست که اینجا احساسات همانقدر که صاف و خالص و زلال است در هم و برهم میشود، تو نمیدانی بخندی یا گریه کنی، تو نمیدانی و همین ندانستن، چهرهای از آدمهای آمده به مرز شلمچه ساخته که بسیار جذاب است، چهرههایی که با تو سخن میگویند بیآنکه سخنی گفته باشند!
پسرک گاری را تند هل میدهد، پیرزن دعای خیر میخوانَد: «یما یواشتر، شربتها را باید سالم به موکبها برسانم» و محکم امانتیها را بغل میگیرد، چه عادت خوبیست این دست خالی نرفتن به میهمانی، و تو ای پیرزن، چه بزرگواری که اینگونه آمدی.
حنا بسته
دلم به پای حرف آدمها نشستن رضا نمیدهد وقتی همه آیههای مکشوفاند؛ به دیوار تکیه میزنم و به راه خیره میشوم، زنی از دور، نزدیک میشود، با چهرهای آفتابسوخته و انگشتانی حنابسته، چه رازی در سر اوست که زبانش اینگونه بیتفاوت به جمعیت به نجوا افتاده؟
حال عجیبی دارد، کولهراهش را به سر گرفته و پاسپورت را با دست دیگرش در هوا تکان تکان میدهد! زن طوری جلو میرود که گویی صدایی نمیشنود، آدمی نمیبیند، انگار پایانهی مرز شلمچه کربلاست و این امام حسین (ع) است که روبهروی او ایستاده تا حرفهایش را بشنود!
چشمهایم را میبندم و ناگهان بیاجازه وارد دنیای دو نفرهی زن میشوم، اینجا یک صحرای وسیع است که اینطرفش او ایستاده و آنطرفش شهید کربلا؛ زن، پاسپورتش را بالا میآورد، حرف میزند، گریه میکند، بلند بلند، با امام حسین (ع) و ایشان سر تکان میدهند اما من چیزی نمیشنوم، جلو میروم، امام دارند جوابش را میدهند اما هرچقدر گوش تیز میکنم و سرک میکشم صدایی نمیشنوم و تصویر هر لحظه کمرنگتر میشود، حالا مردی را به هیئت شهید آوینی میبینم که پشت به زن و رو به من ایستاده و به شیطنتم اخطار میدهد:
«چه روزگار شگفتی! بگذار اغیار هرگز در نیابند که این همه در کام ما چه شیرین است. بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و سر ما در هوای کدامین یار، خود را از پا نمی شناسد. بگذار اغیار در نیابند ...»
قنوت
دلگرفته با تهماندهی جوهر خودکار به جان سطرهای دفترم میافتم که گروهی جوان از فرط گرما و خستگی به خنکای سایهای کوچک پناه میآورند، کمی آنطرفتر من؛ پسری سریع به خواب عمیقی فرو میرود و با چفیه صورتش را میپوشاند، شاید دارد خواب گره شدن دستهایش به پنجرهی ضریح اباعبدالله را میبیند، بقیه هم سر در تلفنهای همراهشان، یعنی آن سرگرمیهای لاگریز دنیا فرو بردهاند و به گمانم در حال تبادل اطلاعاتِ نوری هستند که کمکم برای نشستن به جانشان در حال نفوذ است.
اما در میانهی آن جمع کوچک، سری به نیایش در قنوت خم شده و از شوقِ نمیدانم کدام بشارتی شانههایش به لرزش افتاده. او در این قنوتِ پیش از وصال، چه از یار دیده که اینچنین از بعد مکان و زمان رها شده و بیقید لبخند میزند؟ و باز تکرار قصهی شگفت این مرز، یعنی اشک و لبخند؛ جوان در قنوتش لبخند میزند در حالی که اشکها به پهنای صورت از محاسنش میچکد، و کسی چه میداند راز آن دانههای زمردینِ نشأت گرفته از روح را جز آن هنگام که خود به چشمهی جوششان دست یابد و مبتلا شود.
آدمها
مینشینم در راه و به آدمها نگاه میکنم، اینجا چه فرقی با قیامت دارد؟ مردم، خانه و کاشانه را رها کردهاند، از کسب رزق و روزی چشم پوشیدهاند و با لباسی بر تن و حزنی در قلب و شوقی در چشمشان، پشت به تمام زرقها و برقهای دنیا و به سوی مغناطیسی عجیب جاری شدهاند.
اینجا هیچکس به پشت سرش نگاه نمیکند، کسی برنمیگردد، همه خودآگاه و ناخودآگاه در حرکتاند، و مگر «کربلا» چه مغناطیسی در درونش نهفته دارد که یک هزار و چهارصد سال است از دهانها نیفتاده و مردم جهان را به سوی خودش فرا میخوانَد؟! اصلا یک شهر گرم در یک کشور جنگزده، چه جذابیتی دارد که در هُرم آفتابی که پوست را تکه تکه میکند این اندازه دلباخته به سویش میدوند و جاماندههایشان پر از گریهاند؟
تلفنم زنگ میخورَد، عزیزی پشت خط است: «یک فایل صوتی برایت فرستادم، حتما ببین، همین الآن!» اینترنت را روشن میکنم، فایل صوتی پخش میشود: «کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما میآییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانه دیار قدس شویم.» میایستم، روبهروی کربلا و میثاق ازلی فطرت بر زبانم جاری میشود: «کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر، هرچند با دلی آشوب و با کولهباری تهی...»
انتهای پیام/ی