هر فیلم ۳ روز در هفته وقتم را میگرفت. ۳ روز تدارکات فیلم بود و ۳ روز فیلمبرداری میکردند. هر فیلم هم حداکثر در دو ماه تمام میشد. منتهی زمانی رسید که من آنقدر سرم شلوغ شد که سه پروژه را همزمان جلو میبردم. یعنی طی دو تا سه روز در دو فیلم بازی میکردم و فیلم سوم را هم در روزهای جمعه یا روزهایی که دو پروژه دیگر تعطیل بود جلو میبردم. وقتی این دوره پرکاری تمام شد برای ادامهتحصیل به آمریکا رفتم. چون دیدم دارد برای ادامه تحصیل دیر میشود.
چون ذهنم بیشتر سمت کارگردان شدن بود، میخواستم با دست پر از آمریکا برای کارگردانی به ایران بیایم و احساس میکردم تحصیل دست مرا از نظر دانش سینما پر خواهد کرد.
برای اینکه زبان به من اجازه میداد به کتابهای انگلیسیزبان دسترسی پیدا کنم که هنوز به فارسی ترجمه نشده بود.
آن موقع سرگذشت هنرپیشهها بهخصوص هنرپیشههای آمریکایی را مطالعه میکردم. در این مطالعات اوج و افول هنرپیشههای هالیوود را میدیدم. اینکه این ستارهها یک دورهای میآیند و سپس اوج میگیرند و بعد پیشرفتشان متوقف میشوند و آخر سر هم سراغ الکل و مواد مخدر میروند. در حالی که کارگردانها کمتر دچار این مشکل میشدند، مگر کارگردانهای ضعیف. استنباط من این بود که هنرپیشهها به شانس احتیاج دارند. یعنی هم باید نقششان خوب باشد و هم فیلمی که در آن بازی میکنند مورد استقبال قرار گیرد تا بتوانند در کورس رقابت باقی بمانند.
دلیلش این است که اجازه کارگردانی نمیدادند. من تا سال ۱۳۶۴ ممنوعالفعالیت بودم.
خیلی سخت بود. در مدرسه زبان تدریس میکردم. بعد از «کفشهای میرزا نوروز» هم به من اجازه کار ندادند.
خیر، هیچ وقت. چون میدانستم در ایران کمکم این تب فروکش میکند و منطق جایش را میگیرد. ذرهای به این فکر نمیکردم که از ایران بروم.
سال ۶۱ دو فیلمنامه را به من دادند تا بخوانم. آنها را خواندم ولی دیدم آن چیزی نیستند که من دوست داشته باشم و از پذیرش آنها امتناع کردم. بهرغم اینکه قرارداد بسته و پول هم گرفته بودم از ساخت آنها خودداری کردم. تا اینکه به فیلمنامه کفشهای میرزا نوروز رسید. فکر کنم سال ۶۳ بود که آن را ساختم.
سگ تربیتشدهای در این فیلم بود که متعلق به یک آقایی بود. وقتی میخواستیم این سگ بدود دو نفر از همکاران سراغ صاحب او میرفتند و به طور مصنوعی با او گلاویز میشدند، سگ هم برای دفاع از صاحبش بهسرعت به سمت آنها میدوید. اما وقتی این کار را دو سه بار تکرار کردیم، سگ فهمیده بود این درگیری ساختگی است و دیگر سمت صاحبش نمیدوید.
خاطره دیگر هم این است که یک بار آقای علی نصیریان وقتی دید سگ دارد دنبالش میدود سنگی را برداشت و به سمت او پرت کرد. سگ هم به سرعت به سمت آقای نصیریان حمله کرد. ایشان تا آخر فیلم از این سگ میترسید و نکته دیگر اینکه این فیلم زیر بمبارانهای هوایی صدام ساخته شد.
قبل از انقلاب بهخصوص بازیگران سینما دورههای بازیگری را ندیده بودند و بازیگری را در خود سینما و در حین کار یاد میگرفتند اما بعد از انقلاب، کلاسهای بازیگری تاسیس شد. البته یک موردی پیش آمد که جا دارد اینجا بگویم. بعد از انقلاب نظر متولیان فرهنگی این بود که چون انقلاب شده است مردم دیگر توجهی به ستارههای قبل از انقلاب ندارند. آقایی به نام محمدزاده هم که تاجر چای بود فیلمی را با حضور برخی از ستارگان قبل انقلاب به نام «برزخیها» ساخت که در آن از ستارگانی چون ناصر ملکمطیعی، سعید راد، محمدعلی فردین و ... استفاده شد. استقبال مردم از این فیلم به قدری زیاد بود که مجددا محدودیتهایی را ایجاد کردند. بعدها هم مثلا وقتی به سعید راد گفتند میتواند فقط در فیلمها نقش منفی بازی کند او از ایران رفت و سالها بعد برگشت. با این کارها، استعدادها هرز رفت وگرنه سینمای ایران میتوانست خیلی غنیتر از این حرفها باشد.