خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: چند سالی است مردمان زیادی به امید برآورده شدن حاجات خود سفری سخت را آغاز میکنند تا در مراسم اربعین وقتی به بین الحرمین میرسند، خسته و با پاهای تاول زده حرم امامشان را زیارت کنند.
نقطه اوج این سفر وقتی است که زائر کیلومترها راه را طی میکند تا زیر قبه حرم امام حسین(ع) رسید، خواستهای که از اعماق جانش بر میآید را طلب کند. و چه حاجاتی که در این قطعه از بهشت برآورده میشود.
محمود هم میدانست آرزویی که چند سال است در سر میپروراند آنقدر بها دارد که باید حسابی موقع خواستنش، دل را آماده کرده باشد. برای همین سال ۹۵ که کوله بار سفر را میبست، در طول مسیر با خود نجوا میکرد چه بگوید؟ اصلا چطور بگوید بهتر است؟ بالاخره وقتی رسید، سرش را بالا گرفت و گفت: یا امام حسین(ع) سال دیگر همین روز میخواهم حاجتم را گرفته باشم.
«زینب صابر» همسر شهید مدافع حرم محمود تقیپور در ادامه این مطلب؛ برایمان روایت میکند که چطور آرزوی همسرش ختم به خیر شد.
شرطم این بود که همسرم باید طلبه باشد
سال ۸۲ دختر داییام به حج مشرف شد. در این چند روز که در سفر بود با یکی از همسفرهایش دوست شده بود و صحبتشان رسیده بود به اینجا که آن خانم برای برادرش دنبال همسر میگشت. آن خانم که بعدها خواهر شوهر من شد به دخترداییام میگوید: برادرم بسیار مذهبی و طلبه هست، دختری میشناسی که به این شرایط بخورد؟ دختر دایی هم که از قبل شرایط مرا برای ازدواج میدانست سریع در ذهنش میآید که من را معرفی کند. آخر یکی از شروط اصلیام برای ازدواج این بود که همسرم حتما باید طلبه باشد.
به مادرم گفته بودم تنها کسانی را قبول کن که طلبه هستند
فرزند دوم خانواده هستم و پیش از من خواهر بزرگترم ازدواج کرده بود. ۲۱ ساله بودم و دختر دم بخت به حساب میآمدم. چون چند مورد پیش آمده بود که برای خواستگاری بیایند، به مادرم گفته بودم تنها کسانی را قبول کن که طلبه هستند. مادرم همین کار را میکرد و این موضوع به گوش فامیل هم رسیده بود.
خلاصه وقتی از سفر حج برگشتند، خانواده محمود آقا پیگیر میشوند برای خواستگاری. یکی از روزهای سال ۸۲ بود که قرار گذاشته شد و میخواستم برای اولین بار محمود را ببینم.
آرزویی که برای بقیه تعجب آور بود
این خواسته من که آرزویم ازدواج با یک روحانی بود برای خیلیها تعجبآور بود. چون برخی دخترها از اینکه زندگی مشترک را کنار یک روحانی آغاز کنند مخالف هستند. آنها میترسند روحانیها به اصطلاح زیادی به آنها در انجام احکام اسلام، پافشاری کنند و یا اینکه روحانیون درآمد محدود و کمی دارند و ممکن است زندگی با آنها سخت باشد. این دلیل تا حدی درست هست که آنها از جهت بحث درآمدی، پول آنچنانی نمیگیرند اما خب اغلب همسرها قناعت را بلد هستند. این را هم بگویم، برکتی که در زندگی طلبهها هست کسی باورش نمیشود تا زمانی که وارد زندگیشان شود.
فکر میکنی فقط طلبهها مذهبی هستند؟
من فکر میکردم اگر زنی با مردی ازدواج کند که از لحاظ مذهبی از خودش بالاتر باشد میتواند زن را هم به درجات بالاتری ببرد اما اگر پایینتر باشد نتیجه هم عکس خواهد بود. البته که به ظاهر نیست و نمیشود گفت اگر کسی روحانی است صد در صد آدم خوبی است؛ یا اگر فردی معمم نیست حتما تقیدات کمتری دارد اما من فکر میکردم در روحانیها اعتقادات مذهبی پررنگتر است. حتی خواهرم وقتی اصرار من را برای شرط ازدواجم میدید، میگفت: فکر میکنی فقط طلبهها مذهبی هستند؟ حرفش را قبول داشتم اما باز هم دوست داشتم با یک روحانی ازدواج کنم.
حسم به محمود خنثی بود
در دیدار اولی که با محمود داشتم، یعنی روز خواستگاری، اینکه بگویم از او خوشم آمد یا بدم آمد، چنین چیزی نبود و حس خنثایی داشتم. اما خب رفتارش برایم جالب بود. بسیار با شخصیت و معلوم بود درک بالایی دارد. مثلا کاملا حس کرد من صحبت با نامحرم برایم سخت است و معذب هستم، برای همین به من گفت: اگر مایلید من در این جلسه سوالاتم را مطرح کنم یا صحبتهایم را انجام دهم و شما در جلسه بعد صحبت کنید؟ من هم از خدا خواسته قبول کردم. در زمینه اعتقادی بیشتر صحبت کردیم و تفاهم کامل داشتیم. البته اختلاف سلیقه در مسائل جزیی داشتیم اما اینکه جدی باشد نه.
شما سوغات مکه رفتن خواهرم برای من هستید
بعد از مراسم خواستگاری و جواب مثبت دو خانواده به هم، قرار گذاشتیم تا تدارکات ازدواج را فراهم کنیم. موقع خرید عروسی آقا محمود خودش نیامد اما مادرش ما را همراهی کرد. پیش از رفتن با من با صحبت کرد و گفت: هر چه شما انتخاب کنی سلیقه من هم هست، سفارش هم کرده بود که هرچه زینب خواست برایش تهیه کنید.
دو سال بعد از عقد، یعنی در سال ۸۴ منزلی هم در همان مشهد، کمی نزدیک به خانه مادرم اجاره کردیم. تصمیم گرفتیم به جای گرفتن مراسم عروسی به حج برویم. آخر آقا محمود همیشه میگفت شما سوغات مکه رفتن خواهرم برای من هستید. شام عروسی را در مراسم ولیمه دادیم.
روزهایی که همسرم مرگ را میدید
موضوع سوریه و مشخصا اتفاقی که سال ۹۴ رخ داد زندگی مشترک ما را به دو بخش تقسیم کرد. یعنی قبل از سال ۹۴ و بعد از آن بسیار متفاوت بود. روحانی مدافع حرم مهدی مالامیری از دوستان صمیمی محمود بود که بعد از شهادتش در این سال باعث شد همسرم یک آدم دیگری شود. حالا دیگر محمود بسیار مراقب رفتار و گفتارش بود و هر روز از روز قبلش بهتر میشد. تلاشش زیاد شده بود برای اینکه خدا او را بپذیرد. میگویند اگر کسی مرگ را ببیند خیلی از کارها را نمیکند. انگار همسر من هم آن روزها، مرگ را میدید.
قبل از این اگر بین ما بحثی پیش میآمد، اغلب من آن را تمام میکردم. چون میدانستم خدا از مجادله خوشش نمیآید. اما بعد از سال ۹۴ تا حرفی میشد این محمود بود که سریع از جایش بلند میشد. حتی گاهی میخندیدم و میگفتم محمود آقا هنوز که حرفی نشده، میگفت: نه نه و تمام میکرد. همانطور که گفتم: ما اختلاف سلیقه داشتیم اما اختلاف عقیده نه برای همین هم در این جور مواقع کار به جاهای باریک نمیکشید.(میخندد).
اجازه نمیداد گره ذهنیای برایم بماند
هر وقت در طول زندگی به اختلافی بر میخوردیم یا خودمان حل میکردیم و یا اگر لازم میشد به مشاور رجوع میکردیم. معیارمان هم برای انتخاب، مشاور مذهبی بود.
مادر همسرم بسیار فرد خوبی هستند و البته خانواده شوهر خوبی دارم. اما اگر گلهای هم مثلا از فامیل داشتم، وقتی به آقا محمود میگفتم، برایم توضیح میداد که آن فرد چنین خصوصیت رفتاری دارد و نیت بدی نداشته. هر طور بود مرا آرام میکرد و اجازه نمیداد گره ذهنیای برایم بماند.
دوست داشتم فعالیتم را ادامه دهم
همانطور که گفتم مادر شوهر خوبی دارم. ایشان هم کسی بود که هر دو حرفش را قبول داشتیم و اگر لازم بود پیش او میرفتیم تا کمک کند اختلافی که به وجود آمده را حل کنیم. مثلا من کار چرم دوزی انجام میدادم و کم کم برای دیگران هم کار قبول میکردم. یکبار آقا محمود گله کرد که شما خیلی به این کار مشغول شدی. اگر فقط برای خودمان باشد مشکلی نیست اما برای دیگران انجام نده چون فکر و ذهنت خیلی درگیر میشود. من هم مخالفت میکردم و دوست داشتم فعالیتم را ادامه دهم.
قرار گذاشتیم برویم پیش مادرش که هر دویمان قبولش داشتیم. مادر وقتی موضوع را متوجه شد طریق انصاف را گرفت و از هر دو حمایت کرد اما بعدا برایم توضیح داد علت مخالفت محمود چیست. گفت: در خانوادهشان کسی بود که دقیقا همین کار را انجام میداد و سرانجام از زندگیاش افتاد، آقا محمود هم سر همین موضوع نگران است.
تعارفات دروغ برای حرف مردم!
غیرت محمود برایم خیلی جذاب بود. اما یکی از خصوصیتهای رفتاری او که دوست داشتم این بود که به حرف مردم اصلا توجه نمیکرد یا کمتر اهمیت میداد. مثلا ما در قم با خانواده شهید مدافع حرم مهدی صابری خیلی صمیمی بودیم. یکبار خبر رسید خانواده صابری تصادف کرده و ما هم قم نبودیم. محمود تماس گرفت برای احوالپرسی، وقتی قطع کرد با تعجب پرسیدم: چرا نگفتی هر کاری داشتید به ما بگویید؟ خیلی کار بدی کردی! الان وقتش بود این جمله را بگویی. گفت: نه نیازی نبود.
گذشت تا اینکه چند روز بعد آقای صابری زنگ زد و کاری از محمود میخواست که همسرم در آن زمان نمیتوانست خودش را برساند. آنجا بود که در دلم گفتم: آفرین. اگر محمود آقا آن روز این تعارف را کرده بود و حالا نمیتوانست این کار را انجام دهد، خیلی بدتر بود.
اولین کار وقتی داخل خانه میآمد
همسرم بسیار پر انرژی بود. خصوصا در جمع خانواده و دوستان. البته مقابل یک خانم نامحرم اصلا اینگونه نبود و حتی وقتی صحبت میشد و من از پر انرژی بودنش پیش دوستانم میگفتم آنها تعجب میکردند. محمود از در که میآمد داخل با صدای بلند سلام میکرد. اگر بچهها حواسشان نبود، با صدای بلندتر و پر انرژیتر میگفت: من سلام کردمها، بدویید بغل بابا. هنوز لباس از تن در نیاورده بچهها را بغل میکرد، قلقلک میداد و بازی میکرد، بعد آنها را میگذاشت زمین و لباسش را عوض میکرد.
من یکی از ده آدم خوشبخت دنیا هستم
بارها پیش آمده بود که همسرم میگفت: زینب! حس میکنم ما از همه فامیل آرامشمان بیشتر است. با اینکه به لحظ رفاهی اصلا وضعیتمان با اقوام قابل مقایسه نبود. میگفت: هر شب آرام و بدون استرس میخوابم. راستش را بخواهی کنار شما من یکی از ده آدم خوشبخت دنیا هستم.
شهیدی که به سه زبان میتوانست صحبت کند
همسرم به یادگیری زبانهای خارجی علاقه داشت و میگفت برای یک مبلغ لازم است زبانهای دیگری هم بلد باشد.به زبان عربی بسیار مسلط بود و اگرچه به زبان انگلیسی به این اندازه مسلط نبود اما لهجهها را به قدری خوب صحبت میکرد که انگار تسلطش کامل است. زبان فرانسوی را شروع کرده بود به یادگیری و تا حدودی آموخته بود اما همانطور که گفتم وقتی همان میزان کم یادگیری را صحبت میکرد دوستانش میگفتند انگار تسلط کامل دارد.
مرا میفرستند دنبال نخود سیاه
از بعد شهادت شهید مالامیری، خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و دوست داشت تلاش کند در این مسیر، اگر خدا خواست به شهادت برسد. آن زمان ما ساکن قم بودیم. محمود برای اینکه به سوریه برود خیلی تلاش کرد. به هر دری میزد که برود. بیتاب بود. هدفش خدمت به اسلام و آرزویش شهادت بود. هر قدمی هم که بر میداشت و از هر راهی که درست بود تلاش میکرد تا او را هم ببرند. برای من هم توضیح کامل از کارهایش میداد. اغلب در جواب درخواستش میگفتند: باشه حالا بروید ما خبرتان میکنیم. اما محمود صبر نداشت و میگفت: مرا میفرستند دنبال نخود سیاه.
اما یکی از شروط رفتن این بود که باید زبان عربی را با لهجه عراقی بلد باشد صحبت هم بکند. به همین علت مدتی به صورت شبانه روزی به آموختن و تمرین این لهجه پرداخت. کتاب و فیلم و ... میدید و هر طور بود سعی در تقویتش داشت.
میدانستم دارد به یک جنگ واقعی میرود
من جریان داعش و قساوتهایشان را شنیده بودم، برای همین اولین بار که همسرم اعزام شد میدانستم دارد به یک جنگ واقعی میرود، بسیار دلشوره داشتم اما هر بار که تماس میگرفت میگفت: من اینجا در حلب و در مدرسهها هستم و فضا واقعا برایم امن است، مثل همان جا که شما هستید، مثل قم. چون در هر شرایطی آدم راست گویی بود باور کردم و خیالم راحت شد.
حس میکردم لحظه به لحظه دارد به شهادت نزدیکتر میشود
دفعه دوم که میخواست اعزام شود، دلشوره کمتری داشتم. اما دفعه سوم که داشت برای آخرین بار اعزام میشد، حس میکردم لحظه به لحظه دارد به شهادت نزدیکتر میشود. از بس رفتارش بهتر شده بود. یادم هست شبی که برای شهادت شهید مالامیری به منزلش رفتیم، محمود خیلی غصه خورد و حتی از ناراحتی عینک از دستش افتاد و شکست. دستش را محکم روی هم کوبید و گفت: اولین بار است به منزل دوستم میآیم اما خودش خانه نیست.
وقتی بعد از چند روز مجدد رفت چشم پزشکی، دکتر میگوید: شما چشمت سالم است و اصلا نباید عینک میزدی! با اینکه اغلب اعضای خانوادهاش هم عینک میزنند و خودش هم چند سال عینک میزد. به او گفتم: این هم معجزه شهید است.
تصویری از لحظه شهادت
اگر قرار است بمیرم، با شهادت بروم بهتر است
در آن ایام پیش از رفتنش، شبی در مشهد به منزل شهیدان مدافع حرم بختی رفتیم تا با خانوادهاش دیدار کنیم. مادر این شهدا گفت: اگر داخل اتاق بچهها چیزی حس کردید به من بگوید. وقتی علت را پرسیدیم، گفت: شهدای من برای هر کسی نمیآیند، اما حس میکنم الان اینجا هستند.
وقتی رفتیم با گریه به محمود گفتم: شما داری به شهادت نزدیک میشوی. هم رفتارت عوض شده هم دیگران این انرژی را به من میدهند. خندید، گفت: چرا ناراحتی؟ در آیه قرآن آمده شهادت مرگ را جلو نمیاندازد؛ اگر قرار است فلان تاریخ بمیرم،خب با شهادت بروم که بهتر است.
آرزویی که در اربعین برآورده شد
محمود آقا سال ۹۵ رفته بود پیاده روی اربعین، زیر قبه امام حسین(ع) خواسته بود تا سال دیگر در همین روز به شهادت برسد. به من هم میگفت: حتما تا اربعین سال دیگر شهید میشوم. گفتم: دوست دارم شهادت قسمتت شود اما الان، نه، من هنوز آماده نیستم. خیلی به اینکه ممکن است همسرم شهید شود فکر کرده بودم، اینکه باید موقع این اتفاق خیلی آماده باشم اما در واقعیت بسیار متفاوت بود.
پیام عجیبی که محمود برای پدرش فرستاد!
خودش هم خیلی راحت در این خصوص صحبت میکرد. مثلا اینکه بعد از شهادت من بروید مشهد و فلان وسایل را هم نبرید. یک پیراهن سفید هم برای پدرش خرید و گفت: هر وقت شهید شدم این را به پدرم بده. گفتم: آن زمان باید مشکی بپوشند، من چطور لباس سفید بدهم تنشان کنند؟! گفت: نه بگو محمود داده و گفته در شهادتم این را بپوش. یعنی افتخار کند پسرش شهید شده. در وصیتنامه هم همین را نوشته بود. خلاصه مرا آماده کرد اما فکر میکردم هنوز زمان مانده تا شهادتش.
خدایا دعای همه برآورده شود جز بابا محمود!
به بچهها نگفته بود قرار است کجا برود. دخترم زهرا ۱۱ سالش بود و از سوغاتیها متوجه شد پدرش سوریه بوده اما پسرم که ۶ ساله بود، متوجه نشد. البته فهمیده بود پدرش دنبال چه آرزویی است و شهادت یعنی چه؟ خود آقا محمود برایش توضیح داده بود. یادم هست هر وقت که باران میآمد یا زمان استجابت دعا بود، همیشه همسرم میگفت: بچهها دستتان را بالا ببرید، یکی یکی دعا کنیم و همه برای دعاهایمان بگوییم امین. جالب است مرتضی پسرم همه دعاها را امین میگفت اما وقتی نوبت محمود آقا میشد و میگفت: خدایا همه آرزومندان را به آرزویشان برسان؛ پسرم میگفت: نه! همه دعاها الهی امین غیر از دعای بابا محمود.
پدرش چند بار با او صحبت کرد که اگر من شهید شوم درست است که مرا نمیبینید اما همیشه کنار شما هستم. او هم با زبان بچگی راضی میشد و میگفت: باشه دعای بابا هم مستجاب بشه.
مرتضی بر تابوت پدر نشسته
آخرین باری که صدایش را شنیدم
یک هفته مانده به اربعین سال ۹۶ به ما زنگ زد. گفت: ممکن است چند روز نتوانم تماس بگیرم. کلا هم نامنظم زنگ میزد که ما نگران نشویم. هیچ وقت هم من نگران نشده بودم چون همیشه پیش از اینکه دیر شود، زنگ میزد. آن روز گفت: کار دارم و نمیتوانم تماس بگیرم. گفتم: نه! یک هفته خیلی دیر است، ما دلتنگ میشویم. زودتر زنگ بزنید.
در این هفته هم من دلشوره بیسابقهای داشتم. به هر بهانهای گریه میکردم. پدر مادرهایمان هم اطلاع نداشتند او سوریه است. مادرم که آمده بود پیش ما فقط میدانست همسرم رفته مأموریت. وقتی گریه مرا میدید میپرسید: چه شده؟ میگفتم: روضه گوش دادم یا بچه حال ندارد و ... شب اربعین، موقع نماز مغرب در حرم حضرت معصومه(س) یکی از دوستانم زنگ زد و پرسید: هستی؟ میخواهم بیایم خانهتان.
اتفاقا قبلا هم که با خودم فکر کرده بودم چه کسی ممکن است خبر شهادت محمود را یک روز به من بدهد، شوهر همین دوستم به ذهنم آمده بود. چون اصلا در این زمینهها خیلی خبر داده بود. اعزام روحانیها هم بر عهده او بود.
وقتی رسیدم خانه، همراه یکی دیگر از دوستانمان که در سپاه قدس بود آمدند خانهمان. دلشوره داشتم و اصلا دلم نمیخواست کنارشان بنشینم تا مبادا به من خبری بدهند. خودم را به بهانه پذیرایی سرگرم کردم. متوجه میشدم پچ پچ میکنند.
اما بدون حرفی خداحافظی کردند و رفتند. شب جمعه هم بود. به یکی دیگر از دوستانم که همسرش مدافع حرم بود و پیش ما بود، گفتم به نظرت اینها نمیخواستند خبری بدهند؟ او هم که بیاطلاع بود، گفت: نه چیزی نیست. آن شب تا صبح راه رفتم و خودم را دلداری میدادم. میگفتم: نکند محمود اسیر شده، بعد میگفتم نه محمود آقا اسارت را دوست نداشت چون خیلی سخته.
باز میگفتم شاید زخمی شده باشد، بعد همین فکر خودم را تکذیب میکردم که خدا نکند اینطوری زجرکش میشود. همان شهادت بهتر است. باز به خودم نهیب زدم، بسه چه فکرهایی میکنی؟
کار از کار گذشت!
صبح بعد از نماز به دوستم پیام دادم، تو را به خدا اگر محمود شهید شده بهم بگویید، من آمادگی دارم اما حرفی نزد. ساعت ۱۰ صبح دوباره آمدند خانه ما. گفتند: خبر زخمی شدن آقا محمود را شنیدیم. گفتم: نه شما هر وقت بخواهید خبر شهادت بدهید همینها را میگویید. اگر محمود زنده بود خودش باید خبر میداد. گفتند: نه و من که سعی داشتم باور کنم، نفس راحتی کشیدم.
بعد مرا بردند اتاق و گفتند: همسرت شهید شده. او درست روز اربعین، در سن ۳۵ سالگی، بر اثر انفجار تله انفجاری در دیرالزور زخمی و در راه بیمارستان به شهادت رسیده بود.
بچهها نبودند. نشستم گریه کردم اما هر طور بود نمیخواستم وقتی آمدند، فعلا متوجه شوند. کم کم دوستان دیگرم هم آمدند. وسایلم را جمع کردم که بعد از ظهر بروم مشهد برای تشییع. چند روز بعد هم پیکرش در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد.
محمود آقا رفت اما ما را تنها نگذاشت
در این چند سال که از نبودن آقا محمود میگذرد، شنیدن خبر شهادتش یکی از سختترین لحظات زندگیام بود. اما در مشکلات زندگی هم میگفتم: آقا ما را تنها گذاشتی اما خودت گفتی همیشه کنارتان هستم، حالا کجایی؟
پسرم گاهی خیلی سرفه میکرد، اینقدر که محمود آقا در اینترنت سرچ میکرد که به او چه بدهیم بخورد بلکه سرفه تمام شود. او میگفت و من درست میکردم و بچه میخورد و کمی آرامش میکردیم. حساسیتش خیلی بد بود. یک شب مرتضی دوباره سرفههای شدیدش شروع شد. رفتم داخل آشپزخانه و با خودم گفتم: محمود وقتی بودی به سختی سرفههای مرتضی را بند میآوردیم، من الان چکار کنم؟ بعد رفتم تکه پارچهای از پرچم ایران که روی پیکرش بود، آوردم، گذاشت روی سینه مرتضی و رفتم نشاسته درست کنم. ناگهان به خودم آمدم دیدم در لحظه گذاشتن پارچه متبرک، سرفه بچه کاملا قطع شده بود. آنجا فهمیدم محمود آقا رفت اما ما را تنها نگذاشت.
پایان پیام/