خبرگزاری فارس شیراز، سمیه انصاریفرد: دو نفر بودیم من و غریبهای که او را نمیشناختم. همجهت و همقدم با یکدیگر میرفتیم، بی آن که از مقصد هم چیزی بدانیم.
دختر جوان که دقایقی پیش در کنارم طی مسیر می کرد، اکنون با چشمانی که در نهانخانه بیقراری میکرد، اطراف را میپایید.
یک لحظه حس کردم حرفهای شنیدنی دارد از حکایت روزهایی که بر او رفته است.
با اشتیاق پرسیدم شما هم کربلا بودید؟
پاسخم، نگاه عجیب و مبهمی بود که کنجکاوم کرد.
- بودم، اما کربلایی شدن من ماجرا دارد!
میخواستم ماجرایش را بشنوم. انگار پشت این نگاه عجیب و پاهای خسته حکایتی نهفته بود; حکایت دلدادگی.
جمعیت اوج میگرفت. انگار محشر کبری شده بود. همه به سمت زائران می دویدند. هرولهکنان و هرم آفتاب هم جلودارشان نبود.
کربلاییها دسته دسته از اتوبوس پیاده میشدند و در حلقه خانواده و دوستان قرار میگرفتند.
قرارگاه دلها
حدسم درست بود. دختر جوان برعکس من برای استقبال از کربلایی ها نیامده بود، خودش کربلایی بود و قدمها را طی کرده بود با ذکر عاشقی.
ماجرایش را که تعریف کرد دانستم صیدی در پی صیاد بوده که اکنون به منزلگه راز رسیده و مأوا یافته است.
شهیدی با ارمغان چادر در عالم رویا
-من اینطور که میبینید نبودم; پوشش و اعتقادم متفاوت بود، حجاب برایم مفهوم نداشت و حتی برای انجام واجبات نیز سهلانگار بودم تا اینکه با پویش "همسفر من" آشنا شدم.
در ابتدا برای جذابیتی نداشت. چند قدم به نیابت از یک شهید، پیاده روی کردن، که چه بشود!؟
پرسیدم: پس چه شد که در این مسیر قرار گرفتید؟
- یک شب مانده به ماه صفر، خواب دیدم یک شهید که سن و سال کمی داشت و نوجوان بود چادری مشکی را به سمتم گرفت و از من خواست چادر را از او بگیرم.
وقتی به سمتش میرفتم، نهری که بین ما بود مانع می شد چادر را دریافت کنم. از خواب پریدم و آن را از یاد بردم، در اصل نسبت به آن غفلت کردم.
سه شب بعد همان شهید دوباره به خوابم آمد، با چفیه خون آلود که بر گردن داشت. باز هم چادر در دستش بود. این بار به آب زدم تا به او برسم و چادر را از دستش گرفتم. چند قطره از خونش به همراه اشکهای من روی چادر چکید.
از خواب پریدم، بالشم از اشکهایی که در خواب ریخته بودم، خیس شده بود! از حیرت آنچه در خواب و بیداری دیدم تا صبح، دیگر خواب به چشمم نیامد و همان شد که دل به دریای بیکران عشق حسین(ع) دادم و راهی کربلا شدم.
بگذار که خلسهگاه دیدار شوم
از هر چه ندیدنی است سرشار شوم
ای دوست به دیدهام نکش سرمه نور
من خواب نبودهام که بیدار شدم
همراه چند دختر بسیجی در پویش "همسفر من" شرکت کردم و پیگیر بودم که به نیابت از شهیدی که در خواب دیده بودم پیاده روی کنم. شناسایی شهید از روی تصویر محوی که از او در عالم رویا به خاطر داشتم، دشوار بود اما با کمک یکی از دوستان، فراهم شد.
از او خواستم از تجربیات سفرش بگوید. این طور که میگفت همه دلشان را کف دستشان گرفته بودند و راهی جاده شده بودند. پیادهروی اربعین دل بیریا و همراه میخواست و دختر جوان نیز دل شرحه شرحهاش را در چمدان عشق گذاشته بود و به دل جاده زده بود.
حسین (ع) چراغ راه است
چیزهای عجیبی دیده بود. چیزهایی که فقط اربعین، در عمود به عمودِ مسیر نجف اشرف تا کربلای معلا میتوان مشاهده کرد.
جوان معلولی که با ویلچر آمده بود. پیرزن نابینایی که انگار قدرتی مضاعف یافته بود. زنی با دو فرزند خردسال و مادری به نیت شفای فرزند .
یک جوان اروپایی تازه مسلمان شده، که نهضت حسینی او را به سمت تشیع سوق داده بود.
موقع خداحافظی نجواکنان گفت: رفتم که اوج بگیرم، پر و بال گرفتم. به حریم حرم راه یافتم اما هنوز می گویم کربلایی شدن فقط به رفتن نیست، باید آنجا دلت آنجا تکان بخورد.
در بین الحرمین که دو بارگاه نورانی در قرینه یکدیگر، میلیونها عاشق زائر را در حریم خود راه دادهاند، دیدم که حسین علیه السلام خیلی ها را همچون من پناه داده و چراغ راه شده است.
آنجا زیر قبه امام شهید تازه دریافتم چرا حسین مصباح الهدی و سفینة النجات است.
پایان پیام/س