به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، دوره راهنمایی درس میخواند. ۱۵ سال بیشتر نداشت که به خاطر فرهنگ غالب آن روزها راهی خانه شوهر شد، حتی به گفته خودش از درست کردن یک نیمرو هم عاجز بود چراکه فکر و ذکرش درس خواندن و معلم ورزش شدن بود.
آن روزها سخت میگذشت، دخالت فامیل شوهری بهخصوص جاریها در زندگیش حال او را هر روز بدتر میکرد. همسر او هم کار خاصی نداشت و برای لقمهای نان از این شاخه به آن شاخه میپرید چراکه سواد درست و حسابی نداشت و هیچ جا به او کار نمیدادند.
بیست ساله بود که سه فرزند قد و نیم قد داشت و با اندک خرجیِ بخور و نمیر شوهر که یک روز بود و سه روز نه، روزگار میگذراند، زندگی آن قدر روی بدِ خود را به آنان نشان داده بود که مرد خانهاش راهی جز دست به دامن شدن به کار خلاف و موادفروشی برایش نماند.
خودش میگوید که شوهرم هزار جا را سر زد و کسی به آدم بیسواد کار نمیداد، هنری هم بلد نبود برای همین مجبور به این کار شد.
اوایل بد نبود و شوهرش برای اینکه جنس خوب گیرش بیاید مجبور شد خود نیز امتحان کند که مبادا جای تریاک به او آشغال بدهند، یک دود یک دود شروع شد و روزی آمد که زیر چشمانش معتاد بودنش را هویدا ساخت.
پروین با نگاهی اشکآلود ادامه میدهد که هزار بار مانعش شدم، التماسش کردم که به بچههایمان رحم کن. نگذار پدرشان را اینگونه ببینند...، اما حرفهایش اثر نکرده و حتی به باد کتک گرفته شده.
از او پرسیدم چرا همان موقع جدا نشدی و خود را از این وضع آزاد نکردی که در جوابم گفت: هزار بار به خانه پدری پناه آوردم، اما از آنجا نیز مرا راندند چراکه آن موقع طلاق کاری بسیار ناشایست محسوب میشد و این ننگ را نمیپذیرفتند.
نخواستم حرفش را قطع کنم و از او خواستم داستان زندگیاش را تعریف کند که او گفت: کمکم به وضع خفتبار زندگیم عادت کردم و روزگار میگذراندم، روز و شب غرق در خانهای پر از دود و دَم میگذشت و من فقط در فکر سیر کردن شکم طفلکانم که بیگناه پا به این دنیای سیاه گذاشته بودند تا اینکه یک روز شوهرم را به خاطر حمل و فروش مواد مخدر گرفتند و من ماندم با کوهی درد و چهار فرزند قد و نیمقد.
همان روز اول دردی در تمام بدنم حس کردم؛ با خود گفتم لابد مریضم و، چون پول دارو و درمان هم نداشتم نتوانستم به دکتر بروم. شنیده بودم که تریاک خاصیت مُسکنی دارد برای همین به اندازه یک نخود را روی سوزنی زدم و کشیدم.
بدنم گرم شد و آن حالت درد و کرختی از بین رفت، آری من معتاد شده بودم و خودم هم تا آن لحظه نمیدانستم.
شوهرم در زندان بود و من مستمری اندکی از کمیته امداد میگرفتم، از مواد جاساز شده در خانه هم هر روز استفاده میکردم تا تسکینی برای درد آن روزها باشد.
اوایل روزی یک بار برایم کافی بود و وقتی همسرم از زندان آزاد شد من یک معتاد تمام عیار بودم... او وقتی موضوع را فهمید ناراحت شد، اما کاری از دستش ساخته نبود چراکه از تَرک کردن هراس داشتم.
فرزند آخرم را زمانی که معتاد بودم به دنیا آوردم و بعد از عمل در بیمارستان از شدت خُماری نتوانستم دوام بیاورم و سریع به خانه برگشتیم.
بیشتر بخوانید
روزها از پی هم میگذشتند و من صبحها با درد از خواب بیدار میشدم و تا نمیکشیدم نای تکان خوردن نداشتم.
کمکم زمانی رسید که سه وعده مصرف داشتم و اگر مراسمی میشد من میماندم که چطور تا پایان آن دوام بیاورم؟! عروسی مَردم، عزای من بود چراکه میخواستم با درد رخنه کرده در استخوانم ساعتها بسازم و تا به خانه برمیگشتیم صبر کنم. کمی مواد را برشته میکردم و در اولین فرصت میخوردم، اما زیاد توفیر نمیکرد.
از زندگی خفتبارم زجر میکشیدم، اما از خُماری هم وحشت داشتم برای همین چشمم را بر نگاههای مشکوک اطرافیان میبستم و خود را به بیخیالی میزدم.
آری... نگاه دیگران به یک معتاد سنگینتر از هر چیز دیگریست؛ انگار یک انسان نابکاری که با کراهت از کنارت میگذرند و حتی نمیتوانی با یک نفر درست و حسابی صحبت کنی یا نظرت را بگویی، چونکه تو معتادی و در جامعه انگلی بیشتر دیده نمیشوی.
شروع اولین مصرفم سال ۷۲ بود و تا ۸۷ ادامه داشت. یک روز دیدم بچههایم بزرگ شدهاند و، چون کودکیهایشان، بیتفاوت به اوضاع فاجعهبار مادر نبودند. اگر نصیحتی میکردم با پوزخندی در جوابم میگفتند "باغچه بیل زنی باغچه خودت را بیل بزن" حق داشتند آخر منِ ۱۵ سال معتاد را چه به نصیحت؟! منی که نتوانسته بودم حتی ساعت کشیدنم را کمی عقب بیندازم و شش صبح برای مواد از خواب نپرم...
یادم نرفته روزی که بچه آخرم را هنگام کشیدن ته سیگارهای داخل خیابان دیدم. همانموقع مرگم را از خدا خواستم؛ کودکم را به باد کتک گرفتم، اما خودم هم میگریستم چراکه کسی جز خودم مقصر نبود.
تنها بهانه ادامه زندگیام این چند معصوم بودند و اگر ترس از آینده مبهمشان بعد خودم نبود شاید سالها قبل به این زندگی سیاه خود پایان میدادم. نخواستم فرزندانم در این وادی بیفتند، اما حال خودشان راهش را یاد گرفته بودند...
آن موقع بود که عزمم را جزم کردم چراکه نمیخواستم زندگی ننگینم دوباره برای جگرگوشههایم تکرار شود. دردم از فشار قبر هم بیشتر بود، اما فکر کودکانم، روحم را بیشتر زجر میداد و آن هم کمتر از مرگ نبود.
روز، جای خود را به شب میداد و من با درد تحمل میکردم، کمکم دردم تمام شد و حس کردم دوباره مثل روزهای قبل از معتادی میتوانم ساعتها راه بروم و به نفسنفس نیفتم.
همان موقع هم شوهرم را تشویق به ترک کردم و او نیز به زندگی عادی برگشت. برای کارگری به شهرهای دیگر میرفت و با سختی میگذراندیم، اما تجربه گذشته را هیچوقت تکرار نکردیم. حالا دوازده سال از آن موقع میگذرد و بچههایم بزرگ شدهاند، خدا را شکر که آنان داناتر از من و پدرشان بودند و هر کدام پیِ زندگی خود رفتند. الان هم نمیگذارند دستمان خالی باشد و کم و بیش کمک حالِ زندگیمان هستند و من هم تنها دعایم از خدا حفظ آنان از بلاهاست و آرزو میکنم هیچکسی در دام اعتیاد نیفتد چراکه گفتن با واقعیت فرسخها فاصله دارد...
پروین یکی از هزاران زن و مردی است که در مرداب اعتیاد افتاد و خوشبختانه امروز رهایی یافته، اما هنوز پروینهایی هستند که نیاز به یاری دارند و ابتدای هر چیزی میخواهند به دیده یک انسان در آنان نگاه شود؛ شاید نگاه بد باعث شود ناخودآگاه اندک امید در فرد معتاد را بخشکانیم و نه تنها یاریگر نباشیم بلکه بدتر او را به ورطه نیستی بکشانیم.
بارها گفته شده معتاد مجرم نبوده بلکه بیمار است، اما از حرف تا عمل فرسخها راه وجود دارد. امید که فردا، روزی بهتر باشد.
منبع:فارس
انتهای پیام/