درست حدس زدهاید. صحبت از محمدعلی سپانلو ست و به این بهانه یاد او برپایۀ بخشهای اصلی یاداشتی که پس از درگذشت او چند سال قبل نوشته بودم مناسبت دارد خاصه به خاطر این توصیف به نقل از او : «من شهر تهران را چون زنی زیبا و پُرشکیب دیدهام که هر چه بر سرش میآورند باز هم طاقت میآورد.»
سپانلو میگفت: «من تهران را حالا هم به خاطر تناقضهایش دوست دارم. خیابان باریکی بود به موازات شمیران که ما به آن میگفتیم خیابان عشاق. حالا اتوبان صدر آمده و یک تکه از آن را بریده است. من اما این راه را دوست دارم. آینده و گذشته با هم است. از روی پل حافظ که رد میشوی روی پشت بام خانهها لباسهایی است که انگار با بادِ دوره ناصرالدینشاه خشک میشود. من این همزمانی گذشته و آینده را دوست دارم.»
با این حال یادآور میشد: «نوستالژی گذشته ندارم. اما صبح هر وقت بیدار میشوم با یادی از روز گذشته بیدار میشوم. شاید دوست داشتم به زمانی بازگردم که دانشجوی حقوق بودم و از طریق شاملو به شاهین سرکیسیان معرفی شدم. او بالاخانهای سر چهارراه تختجمشید داشت که مثل خانۀ ارمنیهای دیگر قشنگ بود و ما آنجا تئاتر مرغ دریایی چخوف را تمرین میکردیم.»
چنانکه در آغاز اشاره شد او تهران را در هیأت زنی زیبا میدید که این همه بلا را تاب آورده و شکیبیده است: «در کنار خانۀ ما ساختمانی ده یازده طبقه ساختهاند که در طراحی آن نورهای قرمز گذاشتهاند و شبها شبیه عشرتکدۀ دراکولا میشود که هم زشت است وهم مبتذل. با این همه انگار تهران مثل زنی شکیبا این بلاها را طاقت میآورد و میماند.»
سپانلو در این شهر زاده شد و بالید و حقوق خواند و شعر گفت. برنامۀ رادیویی ساخت، فیلم، بازی کرد، داستان نوشت. اهل کار اجتماعی هم بود و نیز روزنامهنگار. مدتی هم تصمیم گرفت همراه چند نفر دیگر دست در کار نشر شود تا برای انتشار آثار نحلۀ موج نو منتظر نظر موافق ناشر نمانند.
جایی نوشته بود: «گویا آندره برتون گفته اگر در ایستگاه قطار ایستاده باشیم و صدایی به ما بگوید این کلاغها که از مِه درآمدهاند باعث تأخیر قطار شدهاند به جهان شعر وارد شدهایم.»
سالها پیش دوستی که از تاجیکستان آمده بود میپنداشت از دهان ایرانیان این روزگار هم شعر میریزد و وقتی دید چنین نیست و با شعر بیگانه شدهایم با شگفتی گفت در هرات افغانستان مثل نقل و نبات مردم از شعر استفاده میکنند. در خود ایران و خاصه در تهران چرا این گونه نیست؟
گفتم دلایل بسیار دارد. اول این که رسانههای رسمی با شاعران معاصر مشکل دارند و دیدگاههای فرهنگی و سیاسی آنان را نمیپسندند و از همین سپانلو نام بردم. دوم این که نظام آموزشی به ادبیات به چشم یکی از حامل های ایدیولوژی مینگرد نه منبع زیبایی شناختی یا تولید فکر خلاقه. نظام آموزشییی که اکنون فرسودگی و بیحاصلی غالب آموزههای قالبی آن پیش چشم همگان است.
سوم هم این که زبان را نخست باید شنید و از این روست که ناشنوایان در تکلم هم دچار مشکل میشوند. مگر چقدر شعر میشنویم که بر زبان آوریم؟ و مهم تر این که دل شاعر هم باید خوش باشد تا شعری بسراید: کی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
شاعر تهران که در شامگاه بهاری و بارانی 21 اردیبهشت 94 درگذشت رنج می برد از این که شهری که دوست میداشت اجتماع تنهایان شده و شاید اگر در مهر 1401 و هفت سال و 5 ماه پس از آن چشم باز میکرد شاید این تهران را دیگرگونه میدید اگرچه از قیمت سر به فلک کشیدۀ خانههای آن و کالاها و خدمات در این روزگار غرق شگفتی میشد اما همین گرفتاران حال و هوا عوض کردهاند.
14 مهر روز تهران است و از تهران باید نوشت اما سپانلو شاعر بود و دربارۀ شعر می گفت «فرآیندی جاودانه است و نو و کهنه ندارد و اگر بتوانیم قدیم و جدید را احضار کنیم حافظ با 20 غزل منتشر نشده در پَر شال خود وارد میشود و شهریار و نیما را هم زنده خواهیم دید.»
راستی چه خوب میشد به همین بهانه تصاویر سپانلو را در شهر میدیدیم. کاری که به همت سازمان زیباسازی شدنی است و گاهی مانند کاری که برای سایه کرد سراغ شاعران می روند و این یکی چون شاعر تهران لقب گرفته هم مناسبت دارد.
بله، تهران افقی را با ساخت و ساز عمودی کردند. تهران را بیتناسب توسعه دادند. باغ گل را تخریب کردند و دارند جای آن برج بیمه میسازند. ساختمان دولتی چشمانداز رشته کوه را از ما گرفته. اینها همه درست. اما از شاعر تهران که میتوانند یاد کنند. وقتی در دورۀ شهرداری قبلی که دستکم خیابانهایی به نام اهل فرهنگ شد این اتفاق نیفتاد در این دوره بعید است ولی اگر آنها انجام نمیدهند ما که میتوانیم بنویسیم چرا ننویسیم؟
اشاره شد که سپانلو در اردیبهشت تهران چشم از جهان بست اما روز تهران در چهاردهمین روز پاییز است. پس اشارتی به شعری از او- «پاییز میشتابد»- مناسبت دارد:
بر شاخههای دستخوشِ غارت
تختِ کلاغها را آماده میکنند.
اینگونه شهر، طعمۀ پاییز میشود
شهری که زردروییِ دیدارش را
با سیبِ سرخ و آبیِ آبیها
با دخترانِ نورَس
خمگشته روی نردۀ مهتابیها
تعدیل میکند.
شهری که در تلاطمِ دودِ رقیق
در شستوشوی باد
نمایان است.
...........
پاییز میشتابد
در راههای دیرینش
زُلفانِ زردِ تاک، میآشوبد
پیشانیِ منازلِ معمارساز را
بیماروار
شاخۀ پوسیدۀ انار
سرمینهد به شانۀ دیوار
و شاخههای دودیِ خرمالو
غمگینترین درخت حیاط است.....
آری! باید در تهران قدیم و جدید زندگی کرده باشی تا بدانی هر حیاط خانۀ قدیمی یک درخت خرمالو داشت و تهرانیهای قدیمی خرمالو نمیخریدند چون از حیاط خانه میچیدند. اکنون اما وقتی خانهها را فرومیکوبند تا چند اشکوب بالابلند بسازند نمیدانم چرا از درخت خرمالوی حیاط مراقبت نمیکنند و به جای آن کاج میکارند و تازه نه کاج تهران که کاج پرچم لنبان و نه سرو شیراز که سدروس و چرا دوباره درخت خرمالو نمیکارند که پاییز را با میوه های خود چراغانی میکند ولو در نگاه شاعر غمگینترین درخت حیاط باشد؟!