برای انجام ماموریتی راهی اهواز شدم و بچهها در طلائیه ماندند تا تفحص شهدا را ادامه دهند.
عصر بود که برگشتم و بچهها که چند روزی بود هیچ شهید ی روزی شان نشده بود، بسیار خوشحال بودند از اینکه سه شهید پیدا کرده اند، اما یکی از آنها هیچ نشانهای برای شناسایی نداشت و نامش را شهید گمنام گذاشته بودند.
از بچهها خواستم تا بیشتر بگردند شاید ردی، نشانی پیدا شد، اما گشتن بی فایده بود.
از آنها خواستم تا اجازه دهند من هم یک بار بگردم.
به سراغ پیکر مطهرش که لباس فرم سپاه به تن داشت، رفتم. تنها چیزی که پیدا کردم چیزی شبیه دکمه بود که نظرم را جلب کرد.
با دقت نگاه کردم، تکهای عقیق بود که به گل و خاک آغشته شده بود، گلها را با انگشتم تراشیدم و خاک هایش را با پیراهنم تمیز کردم دیدم جملهای بر روی آن حک شده بود: «به یاد شهدای گمنام».
خودش گمنام بودن را انتخاب کرده بود، دیگر نیازی به گشتن نبود.