تصویر روی جلد، عکس همین آقا بابک نوری است؛ جوانی که وقتی به شهادت رسید، صفحات مجازی پر شد از عکسهای متفاوت و جذابش. حرف همه هم تقریبا یکی بود؛ جوانیاش به کنار، جوانی به این مُد روزی، چرا باید برود جنگ و مدافع حرم بشود؟
فاطمه رهبر، بهعنوان نویسنده، فقط شنونده نبوده، یعنی ما تاثیر قلمش را در کتابش میبینیم. یعنی او تلاش کرده به جای یک وقایعنویس و مستندنویس، واقعا یک نویسنده باشد. او کتابش را از سفرش برای دیدار با پدر شهید شروع میکند، از همان وقتی که توی ماشین انزلی به رشت نشسته و میرود تا با آقای نوری بزرگ، روبهرو شود. با دلهرهای عمیق که آیا پدر راضی به بیان خاطراتش خواهدشد یا مثل دیگران، ماجرا را با یک «باشه، تماس میگیرم» تمام خواهدکرد!
پدری که میخواهد بابک را همانجوری که بوده، نشان بدهند. میخواهد دربارهاش نه اغراق کنند و نه بزرگنمایی. پدری که معتقد است بابکش به این کارها نیازی ندارد و خودش بزرگ هست. پسری که توی همین عمر کوتاهش، به چشم همه آمده و نیازی به تعریف و تمجید اضافی ندارد. فاطمه رهبر ابایی ندارد از بیان حال و هوا و احساسش، اتفاقی که باعث شده کتاب، صاحب دو روایت باشد؛ روایت نویسنده و روایت بابک. و برای همین هم کتاب بیش از دو بخش ندارد؛ ماجرای نویسنده و بابک، و ماجرای بابک. ما در تمام مراحل با کار سخت نویسنده درگیریم؛ با ترسها، دلهرهها، غصهها، گریهها، عکسها و تلاشها.با مادر و پدری که انگار نمیخواهند حرف بزنند، خواهر و خواهرزادهای که بیشتر دلتنگند و ناراحت و گفتن از بابک ناراحتشان میکند. نویسنده سراغ همه میرود، همه کسانی که نامی از بابک نوری هریس شنیدهاند، همدانشگاهیاش بودهاند یا همرزمش. مهمتر از همه اینکه دوره حضور بابک در سوریه کوتاه بوده و همرزمانش از این حضور و از آن شهادت شوکهاند و متحیر. و ما هم در انتها همینطوری میشویم، شوکه و متحیر، از جوانی که لبخندش فقط در عکسها به یادگار باقی خواهدماند. فاطمه رهبر به خوبی توانسته قصه بابک را برای همه تعریف کند؛ قصه رفتن تا شهادتش را. در ادامه بخشی از کتاب «بیست و هفت روز و یک لبخند» از انتشارات خط مقدم را میخوانیم.
هیچ کاری نتونستن بکنن
این بارِ اول نیست؛ بابک، اکثر شبها جای بقیه نگهبانی میدهد. علیپور متوجه شده وقتیکه مهرورز نیست و مسئولیت زدن لوح برعهده بابک است، بابک طوری ساعت پست خودش را انتخاب میکند که بقیه زمان بیشتری برای استراحت داشته باشند. بارها هم شاهد بوده وقت نگهبانی بچههای دیگر، بابک از خواب بیدار میشود، برایشان خوراکی میبرد و ساعتی کنارشان مینشیند تا تنهایی و سکوت خوفناک شب اذیتشان نکند. دیگر خیلیها، وقت پست دادن، منتظر بابکاند تا برایشان میوه و خوراکی ببرد و دمی همصحبتشان شود.
بابک از توی جیبش دو سیب درمیآورد و یکی را سمت علیپور میگیرد. لبخندی، کنج لب رضا مینشیند. میپرسد: به چی داری فکر میکنی، حاجی؟
رضا نگاه میچرخاند توی سیاهی. از دور، هرازگاهی صدای تیراندازی میآید. سیب را از دست بابک میگیرد و میگوید: به همهچی و هیچچی.
- رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم.
- از چی؟
- از اینکه پادگان ما تو چند کیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه.
علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتری اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن.
هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همه اینها چیه؟
علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود.
بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی درمیآورد و زیر لب صلوات میفرست و لایش را باز میکند:
- بهخاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همه ما.
علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود.
- خیلی دوست دارم ارادتم رو بهخودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندی خودش و کشورش هر کاری میکنم.
رضا میبیند که بابک چطور سریع قطرهاشک گوشه چشمش را پاک میکند؛ اما خودش را به ندیدن میزند و خیره میشود به چهره مردی که سرانگشتان بابک در حال نواختن اوست.