به گزارش همشهری آنلاین، خانم دستفروش با اشاره به نیروهای یگان ویژهای که دور میدان مستقر شدهاند، میگوید: «خدا رو شکر اینها هستن وگرنه بعضیها که این روزها همهجا رو به آشوب کشیدن، روزگار ما رو سیاه میکردن. به خودشان هم گفتم. روزی که همهجا شلوغ شده بود، سمت این نیروها رفتم و گفتم: اومدم بهتون خسته نباشید بگم. ما میدونیم شما برای امنیت ما زحمت میکشید. ممنون شماییم...اما نمیدونی اونها چطور من رو شرمنده کردن...
پیچ کوچه را که رد میکنم و وارد پیادهرو خیابان اصلی میشوم، با وجود تاریکی هوا، از دور چهرهام را تشخیص میدهد و از همان فاصله دستش را به علامت سلام بلند میکند. ماههاست در این نقطه و در این ساعت، همدیگر را میبینیم و حال و احوال و خوش و بش میکنیم؛ بدون اینکه حتی اسم همدیگر را بدانیم. بعد از احوالپرسی و خداقوت همیشگی، تا میپرسم: چه خبر؟ با هیجان میگوید: «امروز الحمدلله آرومه. چند تا مشتری هم داشتم...» به بساطش نگاه میکنم و باز هم نظم همیشگی لیف و جوراب و دستمالهایی که در چند ردیف کنار هم چیده، به نظرم جذاب میآید. میخواهم با خوشحالیاش همراهی کنم که به سمت میدان اشاره میکند و میگوید: «خدا رو شکر اینها هستن وگرنه بعضیها که این روزها همهجا رو به آشوب کشیدن، روزگار ما رو سیاه میکردن. نمیذاشتن زندگی کنیم.»
رد انگشت اشارهاش را که میگیرم، به میدان میرسد و او در همان حال ادامه میدهد: «منظورم این پلیسها هستند که لباس مخصوص میپوشن. خدا خیرشون بده. بهشون چی میگن؟» اشارهاش به نیروهای یگان ویژهای است که دور میدان مستقر شدهاند و اوضاع را زیر نظر دارند.
کنجکاو شدهام از راز دعای مخصوصش برای نیروهای یگان ویژه سر دربیاورم. میپرسم: چطور؟ این روزها اتفاقی براتون افتاده؟ خانم دستفروش با لحن خاصی میگوید: «همین که من، یک زن تنها، شبها با خیال راحت و بدون هیچ مشکلی میتوانم از تهرانپارس تا آزادی بروم، به خاطر وجود اینهاست. توی این چند روز دیدی یک عده چه آشوبی به پا کردن توی خیابونها؟ باور کن بعضیهاشون آنقدر خشن بودن که من فکر میکنم اگر فرصت پیدا کنن، تکتک ما رو از خونههامون بیرون میکشن و بهمون رحم نمیکنن. واقعاً اگر این نیروهای پلیس نبودن، مگه امثال من توی این روزها جرئت داشتیم از خانه بیرون بیاییم؟
اینها را به خودشان هم گفتم. دو سه روز قبل که همهجا شلوغ شده بود، آرامآرام رفتم سمت میدان و نزدیک این نیروهای... چی گفتی؟ آهان، نیروهای یگان ویژه. رفتم نزدیکشان ایستادم. گفتم: آقا من نمیخوام شعار بدم و شلوغ کنم ها. اومدم بهتون خسته نباشید بگم. ما میدونیم شما برای امنیت ما زحمت میکشید. ممنون شماییم.»
نگاهش میکنم. شال زرشکی سادهای سر کرده و ریشههای سفید از زیر موهای رنگکرده کمپشتش بیرون زده. ۵۰، ۶۰ ساله به نظر میرسد و خطهای عمیق روی پیشانی و دور چشمش از سالها زحمت و رنج حکایت دارد. نگاهم به چشمهای خسته اما امیدوارش که میرسد، بیاختیار لبخند میزنم و میپرسم: خب، آقای مأمور در جوابتان چه گفت؟ چشمهایش برق میزند و میگوید: «هیچی. با محبت، دست روی سینه، تشکر کرد. از آنها خیلی تشکر کردم فقط یک گلایه داشتم...»
خانم دستفروش نفس بلندی میکشد، خاک روی یکی از بستههای جوراب را میگیرد و میگوید: «گفتم: فقط این وضعیت باعث شده کار و زندگی ما به هم بریزه. من، یک زن تنها هستم که زندگیام از راه دستفروشی میگذره. باور کنید توی این چند روز هیچی نفروختم. الانم که شلوغ شد، دوباره بساطم رو پهن نکرده، جمع کردم. به خدا تمام سرمایه من، همین ۲، ۳ کیسه لیف و دستمال و جورابه. اگه زیر دست و پای این آدما از بین بره، زندگیم لنگ میمونه... آقای مأمور به اطراف سرک کشید و گفت: کجا بساط میکنید؟ گفتم: اون طرف میدان، جلوی بانک. گفت: چی میفروشید؟ جوراب مردانه ضخیم هم دارید؟ گفتم: نه اما اگه بخواهید، براتون میارم... همانطور که داشتیم صحبت میکردیم، یکی از پشت سر گفت: «خانم بیایید اینجا.»
به طرف صدا برگشتم. یکی از آن مامورانی بود که انگار جوراب مشکی روی سرشان کشیدهاند و فقط چشمهایشان پیداست. از خستگی روی صندلی پیادهرو دراز کشیده بود. از یک نفر شنیده بودم این نیروها توی این روزها مدام آمادهباش هستن و اصلاً خانه نمیرن. رفتم جلو. از روی صندلی بلند شد. دست کرد توی جیبش و چند اسکناس ۱۰ تومانی درآورد، به سمت من گرفت و گفت: شنیدم امروز دشت نکردید. فکر کنید من ازتون خرید کردم. پول زیادی نیست اما میشه برای شام امشبتون یه چیز ساده بگیرید...»
چشمهای زن میانسال پر میشود. با دستهایش چشمهای سرخ شدهاش را میمالد و میگوید: «خیلی به من محبت کردن. آخرش هم اون آقای مأمور اولی گفت: از روزهای بعد، بدون نگرانی بساط کنید. بچههای ما اینجا حاضرن و مراقب هستن برخوردی با شما نشه... خدا خیرشون بده، خیالم رو راحت کردن.»
خانم دستفروش ساعت را نشانم میدهد و مادرانه تاکید میکند برای آرامش خانوادهام زودتر راهی شوم. با لبخندش بدرقهام میکند و من به تفاوتِ زمین تا آسمانِ واقعیت نیروهای یگان ویژه با تصویر غیرمنصفانهای که در فضای مجازی از آنها ترسیم شده، فکر میکنم. این روزها که رسانههای معاند و بازوهای رسمی و غیررسمیشان در فضای مجازی با انتشار فهرست بلندبالایی از دروغهای بیپایان، برای مخدوش کردن تصویر نیروی انتظامی در اذهان مردم ایران از هیچ کاری فروگذار نمیکنند، انتشار تصاویر دلنشینی از همدلی و تعامل محبتآمیز نیروهای یگان ویژه و دیگر نیروهای انتظامی با مردم و حرکت زیبای اقشار مختلف مردم در تقدیر از زحمات این مدافعان خستگیناپذیر امنیت، رفتهرفته غبار مجازی ایجاد شده را از چهره این نیروهای حمایتگر و امنیتبخش کنار میزند و بیشتر از هر وقت دیگر یادآوری میکند آنکه تلاش میکند نیروی انتظامی و مردم را مقابل هم قرار دهد، دلسوز ایران و ایرانی نیست.