این مجری در پستی که منتشر کرده، نوشته است: «آدمیزادیم ناسلامتی!
زنده میشویم که بزرگ شویم
یاد میگیریم که بزرگ شویم
دل میبندیم که بزرگ شویم
پدر میشویم که بزرگ شویم
داغ میبینیم که…
پیر میشویم!
شاید به ظاهر نه! اما از یک جایی باید یاد بگیری غم و غصهات را نگه داری توی دلت؛ لبخند بزنی و بغضِ مدامِ توی گلویت را یواشکی قورت بدهی؛ موهای سفیدت را قیچی کنی و نگذاری چشم تنها رفیق زندگیات را بدزدد؛ توی تکتکِ سکانسهای زندگی پارههای تنت جلوی چشمت باشند، ببینی و دم نزنی؛ دلت گریه بخواهد، فریاد بخواهد، جیغ زدن بخواهد ولی همه را با سکوت معامله کنی…
اینها پیر میکند آدم را!
اما تو محکومی به پذیرش
مبتلایی به دلتنگی
موظفی به صبر
و با همینهاست که آدم رشد می کند، بزرگ میشود، پیر میشود…
دلداریِ دوستان و همراهیِ عزیزان افاقه نمی کند اما سوختنشان از سوختنت را که می بینی دلت می سوزد؛ بیشتر و عمیقتر و داغتر از قبل…
گمانم اینکه باید بسوزی و بسازی یعنی همین…
همینجاست که میتوانی خودت را محک بزنی، که برای بزرگ شدن آمادهای یا نه؟ که برای صیقل با سنگِ سختِ زمانه کنار میآیی یا نه؟ که مطیع امرِ بالاسری هستی یا نه؟
القصه…
سخت تر از آن است که فکرش را میکردم.
اعجوبه ها روزی که برای من شروع شد، پشتم گرم بود؛ به کسی که سیزده سال رفیق و شریک و همراهِ همهی لحظههایم بود. دوری از همهی علاقههایش را به جان خرید و باز همسفرم شد به مقصدِ غربت!
تنها بود و می خندید، سختی می کشید و می خندید، دلش تنگ میشد و می خندید، زود می رفتم، دیر میآمدم و می خندید؛ آخرش هم می گفت همین بس است که هستی…
من اشتیاقش برای دیدنِ اولین قسمتِ برنامه مگر یادم میرود؟
نگاه کردنش به ساعت برای رسیدن ساعت پخش هر روزهی برنامه مگر یادم میرود؟
ابازهها گفتنِ محمدمهدی به جای اعجوبهها مگر یادم میرود؟
ذوق کردنش و دنبال فاطمهسلما دویدنش توی همان یکی دوبار که آمدند استودیو را مگر یادم میرود؟
به همه اینها خیلی چیزهای دیگر را بعلاوه کنید و حق بدهید که سخت باشد
اما…
به حرمت همه سختیهایی که عزیزترین آدمِ زندگیام به جان خرید، به احترام دغدغهاش برای خوشحالیِ مردم، برای دلِ فاطمهسلما و به احترامِ محبتِ مدامِ همه کسانی که همهی این روزها پیگیر شروع فصلِ جدیدِ برنامه بودند، بسمالله گفتیم و شروع کردیم.
آزادید برای قضاوت
مختارید که به طعنه و کنایه نوازش کنید
اما سهم ناچیز من از همهی لبخندها و احتمالاً حالِ خوبی که پای تماشای این فصل نصیبِ مردم میشود، هدیهای است به جگرگوشههایم…
خنده میبینی ولی از گریهی دل غافلی
خانهی ما از درون ابر است و بیرون آفتاب»